از در سرسرا که به حیاط بیرونی مشرف است، نوری ساطع است که به تدریج بیشتر میشود، پیکرهای روی زمین، دوتا مرده و بقیه زنده، کم کم دارای حجم و شکل و ویژگی و ریخت و سنگینی وحشتنی ناشناخته میشوند،
بعد زن دکتر پی می برد که تظاهر به کوری، اگر زمانی معنایی داشت، اکنون دیگر بی معنی است، واضح است که در اینجا کسی را نمیتوان نجات داد، کوری به همین معنا نیز هست، زندگی در دنیایی که امیدی باقی نمانده است.
ضمناً او توانست کشته ها را شناسایی کند، این فروشنده ی داروخانه است، این هم کسی است که میگفت اراذل کور بی حساب و کتاب تیراندازی می کنند، هر دو آنها حق تا حدی حق داشتند، لازم نیست از من بپرسید آنها را از کجا میشناسم، جوابش خیلی ساده است، من میتوانم ببینم.
بعضی از حاضران قبلاً هم این را می دانستند و ساکت مانده بودند،
دیگران مدتی ظنین شده بودند و حالا سوء ظنشان تایید میشد،
حیرت بقیه غیر مترقبه بود، و باز، خوب که فکر کردند، با خود گفتند نباید حیرت کنیم، اگر موقعیت دیگری بود این افشاگری موجب هول و هراس بیشتر، و هیجان خارج از کنترل میشد.
خوشا به سعادتتان،
چطور توانستید از شر این بلای عالم گیر خلاص شوید،
چه قطره ای تو چشمتان میریزید،
نشانی دکترتان را به من بدهید،
به من کمک کنید از این زندان خلاص شوم،
حالا دیگر همه چیز یکسان است، در مرگ، همه به یک اندازه کورند.
کاری که نباید بکنند این بود که همانجا بمانند، بی دفاع، حتی میله های فلزی تخت هایشان را پشت سر جا گذاشته بودند، مشت هایشان به هیچ دردی نمیخورد.
به راهنمایی زن دکتر اجساد را به جلوخان ساختمان کشاندند و در مهتاب گذاشتند، زیر سفیدی شیرگون سیاره، در بیرون سفید، در درون، سرانجام سیاه.
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت بهتر است به بخش ها برگردیم، بعداً خواهیم دید که چه کنیم. این ها کلمات او بود، کلمات جنون آمیز و احمقانه ای که هیچ کس اعتنایی نکرد.
آنها بنا به ترتیب بخش هایشان پراکنده نشدند، در راه به یکدیگر می خوردند و یکدیگر را شناسایی می کردند، بعضی ها به ضلع سمت چپ می رفتند، بقیه به ضلع سمت راست،
زنی که گفته بود هرجا شما بروید من هم می آیم، تا این لحظه زن دکتر را همراهی کرده بود، اما حالا دیگر چنین فکری در سر نداشت، کاملاً برعکس، نمیخواست آن را به زبان بیاورد، عهد و پیمان همیشه هم ایفا نمیشود، گاه در اثر ضعف، و گاه در اثر قدرتی برتر که به حساب نیاورده ایم.
یک ساعت گذشت، ماه به وسط آسمان رسید، گرسنگی و وحشت مانع از خواب است، در بخش ها همه بیدارند.
اما این بیداری فقط ناشی از وحشت و گرسنگی نیست. زندانیان کور بی قرارند، خواه در اثر هیجان نبرد اخیر، هرچند که با شکست فجیع توام بود، و خواه در اثر چیز مبهمی که در هوا موج می زد.
هیچ کس جرأت ندارد قدم به راهروها بگذارد، اما درون هر بخش مثل لانه ی زنبوری است پر از زنبورهای نر، حشراتی پر همهمه که کمتر تمایلی به نظم و ترتیب دارند، هیچ نشانه ای در دست نیست که در طول عمرشان هرگز کوچک ترین دل مشغولی برای اینده داشته باشند،
گو این که در مورد افراد کور، این موجودات بدبخت، منصفانه نخواهد بود اگر آنها را سوء استفاده چی و انگل قلمداد کنیم، سوءاستفاده چی از کدام نان خشکی، انگل کدام غذایی، در مقایسه باید دقت به خرج داد، وگرنه ممکن است مقایسه احمقانه از کار دراید.
اما هیچ قاعده ای نیست که استثنایی نداشته باشد، و در این جا هم این نکته مصداق دارد، در قالب زنی که به سمت بخش دوم سمت راست وارد شد، و بلافاصله کهنه پاره هایش را زیر و رو کرد تا شیء کوچکی را یافت و آن را در کف دستش فشرد،
انگار میخواست آن را از نگاه کنجکاو دیگران پنهان کند، عادات دیرینه دیرپا هستند، حتی در لحظاتی که فکر می کنیم برای همیشه از سرمان افتاده اند. در این جا، که باید یکی برای همه باشد و یا همه برای یکی باشند، شاهد بودیم که چگونه قوی دستان بی رحمانه لقمه را از دهان فرودستان می ربودند،
و حالا این زن که به یاد آورده بود فندکی در کیفش داشته، مگر این که در طول بلوا آن را گم کرده باشد، با بی قراری آن را جست و جو کرد، و حالا دزدکی آن را مخفی میکند، گویی بقایش به آن بستگی دارد،
در این فکر نیست که شاید برای یکی از شرکای بدبختش سیگاری باقی مانده باشد که به خاطر نداشتن آن شعله ی کوچک ضروری نتواند آن را بکشد. و حالا فرصتی هم برای خواستن فندک نخواهد بود.
زن بدون گفتن کلمه ای، بدون هیچ خداحافظی، بدون هیچ خدانگهداری خارج شده است، در راهروی خلوت بخش متوجه عبور او نشده، به آن سوی سرسرا می رود،
ماه رو به افول یک خمره شیر روی کاشی های کف کشیده بود، حالا زن در ضلع دیگر است، باز هم یک راهرو، مقصد او انتهای راهروست، در انتهای یک خط مستقیم، ممکن است راه را اشتباه کند.
وانگهی، صداهایی میشنود که او را به سوی خود می خوانند، به تعبیری، آنچه او میشنود، هنگامه ای است که اراذل در آخرین بخش به پا کرده اند، پیروزی خود را جشن گرفته اند، تا میخواهند میخورند و می نوشند، این مبالغه ی تعمدی را ندیده بگیرید، فراموش نکنیم که در زندگی همه چیز نسبی است، آنها، صرفاً آنچه را که دم دستشان است می خورند و می نوشند، و خدا کند که تمامی نداشته باشد، دیگران چقدر دلشان میخواست در این جشن شرکت کنند، اما نمی توانند، بین آنها و غذا سدی از هشت تخت و یک هفت تیر حائل شده است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)