سکوت از میان رفته بود، کسانی که بیرون بودند فریاد میکشیدند، آنها که داخل بودند به فریاد درآمده بودند،
چه بسا هیچ کس تاکنون متوجه نشده باشد که نعره ی نابینایان چقدر وحشتناک است، برای فریادشان هیچ توجیه منطقی نمی یابیم، سعی می کنیم آرامشان کنیم و بعد کار خودمان هم به فریاد می کشد، فقط همین کم می ماند که خودمان هم کور شویم، اما آن لحظه هم فرا خواهد رسید.
پس وضع از این قرار بود، بعضی ها حمله می کردند و فریاد می کشیدند، بقیه دفاع می کردند و نتوانسته اند تخت ها را از جا تکان بدهند،
خواه نا خواه سلاح ها را به زمین انداختند و همگی، لااقل کسانی که سعی میکردند خود را در فضای جلوی در جا دهند، و کسانی که جا نمی گرفتند، به نفرات جلویی فشار می آوردند،
یک باره زور آوردند و زور آوردند و ظاهراً موفق هم شدند، تخت ها کمی جا به جا شده بود که ناگهان، بدون هیچ اخطار یا تهدیدی، صدای سه شلیک بلند شد، حساب دار کور بود که به نقطه ی کم ارتفاعی شلیک می کرد.
دو نفر از مهاجمین مجروح شدند و افتادند، سایرین آشفته و سریع عقب نشینی کردند، پایشان به میله های آهنی گرفت و افتادند، دیوارهای راهروی که انگار دیوانه شده بود بر شدت فریاد آنها افزود،
صدای فریاد از سایر بخش ها نیز بلند بود. حالا دیگر هوا تقریباً تاریک بود، نمیشد فهمید که چه کسی تیر خورده است، البته می شد از دور نام زخمی را پرسید ولی صحیح نبود،
با مجروحین باید با احترام و ملاحظه رفتار کرد، باید با مهربانی به طرفشان برویم، دست روی پیشانی شان بگذاریم، مگر اینکه از بخت بد گلوله درست به پیشانی شان خورده باشد، بعد با صدایی آهسته بپرسیم که حالشان چطور است، خاطرشان را جمع کنیم که زخمشان جای نگرانی ندارد، الان با برانکار میرسند، و سرانجام قدری آب به آنها بدهیم، منتها اگر از ناحیه شکم مجروح نشده باشند، این را در کتاب راهنمای کمک های اولیه ی پزشکی قویاً توصیه کرده اند.
زن دکتر پرسید حالا چه کار کنیم، دو نفر زخمی روی زمین افتاده اند.
هیچ کس از او نپرسید که از کجا می داند دو نفر زخمی شده اند، مگر نه اینکه سه گلوله شلیک شده بود، تازه اگر کمانه های احتمالی گلوله ها را در نظر نگیریم.
دکتر گفت باید برویم پیدایشان کنیم،
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت، مأیوس از اینکه تدابیر تهاجمی اش به فاجعه منجر شده بود، یادآور شد خطرناک است، اگر متوجه شوند که عده ای اینجا هستند دوباره شلیک می کنند،
مکثی کرد و آهی کشید. گفت اما باید برویم، من به سهم خودم حاضرم،
زن دکتر گفت من هم می آیم، اگر سینه خیز برویم بی خطرتر است، فقط باید آنها را خیلی سریع پیدا کنیم، تا کسانی که داخل بخش هستند فرصت عکس العمل پیدا نکنند،
زنی که چندی پیش گفته بود هرجا شما بروید من هم می ایم گفت من هم می آیم،
از آن همه آدمی که آنجا بودند به فکر هیچ کدامشان نرسید که بگویند خیلی راحت میشود فهمید چه کسانی زخمی شده اند، و بهتر است تصحیح کنیم، زخمی یا کشته، چون در حال حاضر کسی هنوز نمیداند، کافی بود همگی بگویند من می ایم، من نمی آیم، و آن وقت هرکس که ساکت می ماند جزء مجروحین یا کشته شدگان بود.
به این ترتیب چهارنفری که داوطلب شده بودند سینه خیز به حرکت در آمدند، دو زن در وسط، یک مرد در هرطرف، و این بر حسب اتفاق بود نه از روی ادب مردانه یا غریزه ی آقامنشی برای حفاظت از زن ها،
حقیقت این است که اگر حساب دار کور دوباره تیر اندازی می کرد، همه چیز به زاویه گلوله بستگی داشت. اما شاید هم اتفاقی نیافتد،
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت قبل از حرکت تدبیری چه بسا بهتر از تدابیر قبلی اندیشیده بود، همه ی همراهانش می بایست هرچه بلندتر با یکدیگر صحبت کنند، وحتی فریاد بزنند،
مضافاً که این کارشان از هر نظر منطقی بود، به این ترتیب صدایشان، سرو صدای اجتناب پذیر رفت و امدشان، و در عین حال خدا میداند چه چیزهای دیگری را که ممکن بود پیش بیاید، تحت الشعاع قرار میداد.
در ظرف چند دقیقه، نجات دهندگان به نقطه ای که می خواستند رسیدند، و این را قبل از اینکه دستشان به اجساد بخورد فهمیدند،
خونی که رویش می خزیدند حکم پیکی را داشت که آمده بود بگوید من هستی بودم، پشت سر من نیستی است،
زن دکتر با خود گفت خدای من، این همه خون، و راست می گفت، بستر غلیظی از خون، دست ها ولباسهایشان به زمین چسبیده بود، انگار که تخته های کف پوش و کاشی های کف را چسب مالیده بودند.
زن دکتر روی آرنج هایش بلند شد و به پیش روی ادامه داد، بقیه هم همین کار را کردند. دست هایشان را به جلو دراز کردند و بلاخره به اجساد رسیدند.
همراهانی که پشت سر مانده بودند هرچه می توانستند سر و صدا می کردند و حالا مثل عزادارانی حرفه ای بودند که به حال بی خودی رسیده باشند.
دست های زن دکتر و پیرمردی که چشم بند سیاه داشت قوزک های یکی از مصدومین را گرفته بودند، سعی می کردند آنها را به نقطه ی دورتری از خط آتش بکشانند. کار آسانی نبود، مجبور بودند نیم خیز شوند، چهاردست و پا حرکت کنند، تنها راه برای استفاده ی مناسب از رمق اندکی که داشتند همین بود.
صدای شلیک دیگری طنین انداز شد اما این بار به کسی اصابت نکرد. وحشت عظیم ناشی از این شلیک کسی را فراری نداد، برعکس، باعث شد آخرین بقایای توان لازم را در خود جمع کنند.
لحظه ای بعد از خطر دور شده بودند، تا می توانستند خود را به دیواری که در بخش در آن جا داشت نزدیک کردند،
فقط امکان داشت گلوله ای سرگردان به آنجا اصابت کند، اما بعید بود که حساب دار کور از علم پرتاب شناسی، حتی پرتابه های بدوی مانند این گلوله سررشته ای داشته باشد.
سعی کردند اجساد را بلند کنند، اما منصرف شدند. به خاطر سنگینی شان فقط می توانستند آنها را بکشند و با اینکار، خونی که ریخته بود، به حالت نیمه لخته به دنبالشان کشیده میشد، گویی با غلتک به زمین مالیده شده باشد، و بقیه ی خون، که هنوز تازه بود، کماکان از زخم ها جاری بود.
افرادی که منتظر ایستاده بودند پرسیدند این ها کی هستند،
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت وقتی نمی توانیم ببینیم از کجا بدانیم،
یک نفر گفت نمی توانیم اینجا بمانیم،
دیگری یادآور شد اگر به صرافت حمله بیافتند، بیش از دو مجروح روی دستمان می ماند،
دکتر گفت، یا جسد، من که نبضشان را حس نمی کنم.
مثل لشکر شکست خورده ی در حال عقب نشینی جنازه ها را در طول راهرو با خود کشیدند، وقتی که به سرسرا رسیدند توقف کردند، به طوری که ممکن بود بتوان گفت خیال دارند در آنجا اردو بزنند،
اما حقیقت چیز دیگری بود، آنچه پیش آمده بود این بود که رمقشان ته کشیده بود،
من که همین جا می مانم،
من که دیگر نمی توانم راه بروم.
اینجاست که باید اذعان کنیم عجیب است که اشرار کور، که تا آنوقت زورگو و سرمست از قصاوت قلب خود بودند، حالا فقط به دفاع از خود می پرداختند، سنگر و مانع برپا می کردند و هروقت دلشان می خواست از داخل بخش دست به تیراندازی می زدند، انگار وحشت داشتند از اینکه بیرون بیایند و رو در رو، چشم در چشم، به جنگ مشغول شوند.
این هم، مانند هرچیز دیگری در این زندگی، توجیه خود را دارد، بدین معنا که پس از مرگ فجیع اولین سر دسته شان، تمام روحیه ی انضباط و اطاعت در بخش از بین رفت،
اشتباه خطیر حساب دار کور در این بود که فکر می کرد برای غصب قدرت کافی است هفت تیر را به دست آورد، اما نتیجه کاملاً برعکس شد، هربار که شلیک می کند، شلیک نتیجه معکوس میدهد، به عبارت دیگر، او با هر شلیک، اقتدار خود را کمی بیشتر از دست میدهد،
پس باید دید وقتی که فشنگ هایش ته بکشد چه خواهد شد. همانطور که لباس زیبا نشان آدمیت نیست، با داشتن عصای سلطنت هم نمیشود پادشاه شد،
این حقیقتی است که هرگز نباید از یاد برد، و اگر حقیقت داشته باشد که عصای سلطنت اکنون در دست حساب دار کور است،
مجبوریم بگوییم که پادشاه، هرچند مرده است، هرچند که در بخش خود، و بدتر اینکه در یک متری زمین مدفون است، هنوز در یادها زنده است، و حداقل این که بوی گند صلابت حضور او را محسوس می سازد.
در این ضمن مهتاب شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)