اما هر چیز به وقت خویش، اگر زودتر از دیگران از خواب بیدار می شوید دلیل نمی شود که زودتر هم بمیرید.
هم بندهای کور بخش سوم سمت راست که از سازمان خوبی برخوردارند، تصمیم گرفته بودند از نزدیکترین بخش شروع کنند، از زنان بخشهایی که در ضلع خودشان بود.
اجرای روش نوبتی، که اصطلاحی است بسیار بجا، سراپا حسن است و هیچ نقصی ندارد،
اولاً به این خاطر که این امکان را به آنان می دهد که در هر لحظه بدانند چه کاری انجام شده و چه کاری باقی مانده، درست مثل اینکه به ساعت نگاه کنید و بگویید چه مقدار از عمر گذشته، من از اینجا تا اینجا زندگی کرده ام، این مقدار از عمرم مانده،
ثانیاً، وقتی که نوبت همه ی بخشها تمام می شد، برگشتن به اول دوره نوعی حال و هوای تازگی به همراه خواهد داشت که جای انکار ندارد، بخصوص برای کسانی که حافظه ی حسی بسیار ضعیفی دارند.
پس بگذار زنهای ضلع راست کیفشان را بکنند، من می توانم با بدبختیهای همسایه هایم کنار بیایم،
حرفی که هیچ یک از زنها به زبان نیاوردند، اما در فکرشان بود،
در حقیقت، انسانی که فاقد پوسته ی دومی به نام خودبینی باشد هنوز از مادر نزاده است، دوام این پوسته از پوسته ی اول که به آسانی دچار خونریزی می شود به مراتب بیشتر است.
این را هم باید بگوییم که این زنها از دو جنبه کیف خودشان را می کنند، و این از رموز روح بشر است،
زیرا خطر خفت و خواری ناگزیر و قریب الوقوعی که باید از سر بگذرانند، در هر یک از بخشها هوسهای شهوانی را که در اثر یکنواختی رنگ باخته بود زنده کرد و دامن زد، چنان که گویی مردها از شدت استیصال، پیش از بیرون فرستادن زنها نشانه ی خود را بر آنها می گذاشتند،
چنان بود که گویی زنها می خواستند حافظه ی خود را با شور و هیجاناتی که به دلخواه تجربه کرده بودند پر کنند تا بهتر بتوانند از خود در برابر تهاجم آن شور و هیجاناتی دفاع کنند که اگر می توانستند، پس می زدند.
ناگزیریم که مثلاً اولین بخش سمت راست را به عنوان نمونه انتخاب کنیم و بپرسیم مسئله تفاوت تعداد مرد و زن در این بخش چگونه حل شده بود،
حتی با کنار گذاشتن مردهای ناتوان جمع، مثلاً پیرمردی که چشم بند سیاه داشت و افراد ناشناخته ی دیگری چه پیر و چه جوان که، به هر دلیلی، نه حرفی می زدند و نه کاری می کردند که ارزش آمدن در داستان ما را داشته باشد.
همانطور که قبلاً گفتیم در این بخش هفت زن هستند، از آن جمله زن کوری که از بی خوابی رنج می برد و کسی او را نمی شناسد، و دو زوجی که مثلاً همسران متعارف محسوب می شوند، در نتیجه عده ی نامتوازنی از مردها باقی می ماند زیرا پسرک لوچ هنوز مرد به حساب نمی آید.
شاید در بخشهای دیگر عده ی زنها از مردها بیشتر باشد، اما قانون نانوشته ای که خیلی زود مقبول افتاد و بعداً رسمیت یافت حکم می کند که هر مسئله ای در هر یک از بخشها پیش بیاید باید در همان بخش و بر طبق تعالیم پیشینیان، که هرگز از تحسینشان بازنخواهیم ماند حل شود، کس نکند به جای تو آنچه به جای خود کنی.
در بخش یکِ سمت راست، بجز زن دکتر که، به هر دلیل یا دلایلی، هیچکس جرأت نداشت چه با زبان و چه با دراز کردن دست تقاضایی از او بکند، همه ی زنها به مردهایی که با انها زیر یک سقف زندگی می کردند یاری خواهند داد.
و هنوز چیزی نگذشته، همسر مردی که اول کور شد، بعد از آنکه با جواب تندی که به شوهرش داد، حرکت اوا را آغاز کرد، همانطور که خودش با صدای بلند گفته بود، هر چند با رعایت احتیاط، همان کاری را کرد که زنهای دیگر کرده بودند.
اما امتناعی هم هست که نه عقل و نه احساس قدرت مقابله با آن را ندارد، چنانکه در مورد دختری که عینک دودی داشت، فروشنده ی داروخانه، هر چه دلیل و برهان آورد و هر چه التماس کرد، نتوانست دل او را به دست آورد و به این ترتیب تقاص بی احترامی را که در ابتدای کار کرده بود پس داد.
همین دختر که از همه ی زنان این بخش خوشگل تر است، از همه خوش هیکل تر است، جذاب تر است،
و وقتی که خبر بر و روی استثنایی اش به گوش همه رسید همه ی مردها در تمنایش می سوختند، سرانجام شبی خود را به پیرمردی که چشم بند سیاه داشت تسلیم کرد،
کار زنها حساب و کتاب ندارد.
همه ی افراد بخش این عمل او را نوعی ملاطفت تلقی کردند...
فردای آن روز، سر شام، اگر بتوان چند تکه نان بیات و گوشت کپک زده را شام نامید، سه مرد کور از سمت دیگر در آستانه ی در بخش ظاهر شدند.
یکی از آنها پرسید اینجا چند تا زن دارید،
زن دکتر جواب داد شش تا، و نیتش این بود که زن کوری را که از بی خوابی رنج می برد مستثنی کند،
اما آن زن با لحنی درمانده حرف او را تصحیح کرد، ما هفت تاییم.
اراذل کور خندیدند، یکی از آنها گفت خیلی بد شد، امشب همه تان مجبورید خیلی کار کنید،
و دیگری گفت شاید بهتر باشد برویم و در بخش بعدی دنبال قوای کمکی بگردیم،
مرد کور سومی که متوجه محاسبه ی او شده بود گفت ارزشش را ندارد، به هر زنی سه نفر می رسد، می توانند تحمل کنند.
این مطلب باز باعث خنده شد و کوری که تعداد زنها را پرسیده بود دستور داد وقتی که کارتان تمام شد بیایید پیش ما، و اضافه کرد یعنی اگرمی خواهید فردا غذا داشته باشید و لقمه توی دهن مردتان بگذارید.
این حرف را در همه ی بخشها زدند و باز هم با همان ذوق و شوقِ لحظه ای که این شوخی را سر هم کرده بودند به آن خندیدند.
از شدت خنده پا می کوبیدند و چماقهای کلفتشان را به زمین می زدند، تا آنکه یکی از آنها ناگهان اخطار کرد خوب گوش کنید، اگر یکی تان هم توی عادت باشد نمی خواهیمتان، می گذاریم برای دفعه ی بعد،
زن دکتر به آرامی گفت هیچ کس توی عادت نیست،
پس خوتان را حاضر کنید و طولش هم ندهید، منتظرتانیم.
برگشتند و رفتند.
بخش ساکت ماند.
دقیقه ای بعد همسر مردی که اول کور شد گفت من که دیگر نمی توانم چیزی بخورم، غذای بسیار کمی در دستش بود و طاقت خوردن آن را نداشت.
زن کوری که از بی خوابی رنج می برد گفت من هم همینطور،
زنی که هیچکس او را نمی شناخت گفت من هم همینطور،
مستخدمه ی هتل گفت من غذایم را تمام کردم،
منشی مطب گفت من هم همینطور،
دختری که عینک دودی داشت گفت من بالا می آرمش توی صورت اولین مردی که بهم نزدیک شود.
همگی ایستاده بودند، می لرزیدند و مصمم بودند.
بعد زن دکتر گفت من جلو می روم.
مردی که اول کور شد، با اینکه کور بود سرش را زیر پتو کرد انگار که این کار فایده ای دارد،
دکتر زنش را به طرف خود کشید و بی آنکه حرفی بزند بوسه ی سریعی به پیشانی او زد، چه کار دیگری می توانست بکند،
برای بقیه ی مردها تفاوتی نداشت، تا آنجا که به هر یک از این زنها مربوط می شد، بقیه ی مردها نسبت به آنها حق و وظیفه ی همسری نداشتند، پس هیچکس نمی توانست جلو بیاید و به آنها چیزی بگوید.
دختری که عینک دودی داشت پشت سر زن دکتر قرار گرفت، به دنبالش مستخدمه ی هتل، منشی مطب، همسر مردی که اول کور شد، زنی که هیچکس او را نمی شناخت و آخر سر، زنی که از بی خوابی رنج می برد،
صف بی قواره ای از چند زن بدبو و جُلُنبر، ظاهراً که محال است غریزه ی حیوانی جنسی آنقدر قوی باشد که حس بویایی مردی را از کار بیندازد، حسی که از سایر حواس حساس تر است، و حتی بعضی از متخصصین الهیات صریحاً می گویند بدترین چیز برای زندگی در جهنم سعی در خو گرفتن به بوی عفن وحشتناک آن است، البته کلمات آنان دقیقاً کلماتی نیست که ما به کار بردیم.
زنها به راه افتادند، آهسته می رفتند و زن دکتر راهنماییشان می کرد و هر یک از آنها دستش را بر شانه ی نفر جلویی گذاشته بود.
همگی پابرهنه بودند چون نمی خواستند درگیر و دار محنت و مصیبتی که باید از سر می گذراندند کفششان را گم کنند.
وقتی که به سرسرای ورودی اصلی رسیدند، زن دکتر به طرف در ساختمان رفت، حتماً مشتاق بود بداند آیا دنیا هنوز باقی است یا نه.
مستخدمه ی هتل وقتی که هوای تازه را احساس کرد، با وحشت به یادش آمد که ما نمی توانیم بیرون برویم، سربازها بیرون ساختمانند،
و زنی که از بی خوابی رنج می برد گفت چه بهتر،
در یک چشم به هم زدن همه مان می میریم، باید هم اینطور بشود، باید همه مان بمیریم،
منشی مطب گفت یعنی ما،
نه، همه ی ما، همه ی زنهای اینجا، آنوقت اقلاً کور شدنمان توجیهی پیدا می کند.
از وقتی که او را به اینجا آورده بودند تا این حد اظهار وجود نکرده بود.
زن دکتر گفت برویم، فقط کسانی که بناست بمیرند می میرند، مرگ وقتی آدم را نشان کرد خبر نمی کند.
از دری که به ضلع چپ باز می شد گذشتند، از دالانهای دراز گذشتند،
زنهای دو بخش اول اگر دلشان می خواست می توانستند به آنها بگویند چه چیزی در انتظارشان است اما مثل جانوران شلاق خورده در تختهایشان چنبره زده بودند،
مردها جرأت نداشتند به آنها دست بزنند یا قدمی به سویشان بردارند، چون زنها آناً جیغ می کشیدند.