مردهای کور زن ها را رها کردند و کورمال کورمال به آنها نزدیک شدند، می پرسیدند چه خبر است، این جیغ و داد برای چیست،
ولی در این حال دستی بر دهان زن کور قرار گرفته بود، یک نفر در گوشش نجوا کرد ساکت باش، و بعد به ارامی او را عقب کشید، حرفی نزن،
صدا زنانه بود و همین او را آرام کرد، البته اگر در چنین شرایط پر اضطرابی آرامش ممکن باشد. حساب دار کور پیشاپیش بقیه رسید، اولین کسی بود که دستش به جنازه ای که روی تخت افتاده بود خورد، اولین کسی که دست بر آن کشید، بی معطلی فریاد زد او مرده، سر جنازه از آن طرف تخت آویزان بود، هنوز خون از آن فوران میکرد. گفت او را کشته اند.
مردهای کور خشکشان زد، نمی توانستند حرف او را باور کنند، چطور ممکن است او را کشته باشند، کی او را کشته،
گلویش را جر داده اند،
حتماً آن زنیکه است، باید گیرش بیاوریم.
مردهای کور دوباره به هیجان در آمدند، انگار می ترسیدند به چاقویی بخورند که سردسته شان را کشته بود.
نمی توانستند ببینند که حساب دار کور جیب های مقتول را تند تند زیر و رو میکند، نمی توانستند ببینند که هفت تیر او و یک کیسه پلاستیکی حاوی ده خشاب را بر میدارد. فریاد زن ها همه را غافل گیر کرد،
زن ها که اکنون به پا خواسته بودند وحشت زده میخواستند از آنجا فرار کنند، اما چند نفرشان هرگونه زمینه ذهنی در مورد محل در را از دست داده بودند، در جهت عکس حرکت میکردند و به مردهای کوری میخوردند که به نوبه ی خود می پنداشتند زنها قصد حمله به آنها را دارند، در نتیجه تلاقی بدن ها، بلوا سرسام آور تر میشد.
زن دکتر در انتهای بخش، به ارامی منتظر فرصتی برای فرار بود. با یک دست زن کور را محکم گرفته بود و با دست دیگر قیچی را برای وارد کردن ضربه به اولین مردی که سر راهش قرار میگرفت آماده نگه داشته بود.عجالتاً خالی بودن محوطه ی اطرافش به نفع او بود اما می دانست که نمی تواند آنجا بماند.
چند نفر از زن ها بلاخره در را پیدا کردند، بقیه تقلا میکردند خود را از دست هایی که آنها را محکم گرفته بودند خلاص کنند، حتی دیوانه ای هم بود که سعی میکرد دشمن را خفه کند و جنازه دیگری را تحویل دهد.
حساب دار کور آمرانه خطاب به افرادش فریاد کشید ارام بمانید، خونسردیتان را حفظ کنید، ما ته و توی کار را در می آوریم، و برای آنکه دستورش قاطع تر باشد یک تیر هوایی شلیک کرد.
نتیجه درست برخلاف انتظار او شد. اوباش کور که متوجه شدند هفت تیر در دست کس دیگری است و رئیس جدید خواهند داشت غافل گیر شدند و دست از کشمکش با زنها برداشتند و تلاش برای غلبه بر آنها را رها کردند،البته یکی از آنها به کلی دست از کشمکش برداشت چون خفه شده بود.
در این لحظه بود که زن دکتر تصمیم گرفت راه بیفتد. با وارد کردن ضربه به چپ و راست راه باز میکرد. الان نوبت اشرار کور بود که فریاد بزنند، زیر دست و پا بیفتند، از سر و کول یکدیگر بالا بروند، هرکس که آنجا بود و چشم داشت و میتوانست ببیند، متوجه میشد که بلوای قبلی در مقایسه با این یک، شوخی ای بیش نبود.
زن دکتر نمی خواست کسی را بکشد، فقط میخواست هرچه زودتر خارج شود و مهم تر از همه، زن کوری را آنجا باقی نگذارد.
همچنان که قیچی را در سینه مرد فرو میکرد با خود گفت این یکی جان سالم به در نخواهد برد، گلوله ی دیگری شلیک شد،
زن دکتر گفت برویم، برویم، و هر زن کوری را که در سر راه میدید به جلو هل میداد. به آنها کمک میکرد سراپا بایستند و تکرار میکرد زود باشید، زود باشید،
و حالا نوبت حسابدار کور بود که از انتهای بخش فریاد بزند بگیریدشان، نگذارید فرار کنند،
اما خیلی دیر شده بود، زنها به راهرو رسیده بودند، فرار کردند، در حین فرار سکندری میخوردند، نیمه برهنه بودند و تا جایی که می توانستند لباس های پاره پورشان را به بدنشان می چسباندند.
زن دکتر در ورودی بخش ایستاد و با خشم فریاد زد یادتان هست چند روز پیش چه گفتم، یادتان هست که گفتم صورت او را هرگز فراموش نمیکنم، از حالا یادتان باشد چه می گویم، چون صورت شما را هم فراموش نمیکنم،
حساب دار کور تهدید کرد برایت گران تمام میشود، برای تو و رفقایت، و آن مردها کذایی تان،
نه تو میدانی من کی هستم و نه میدانی از کجا آمده ام،
یکی از مردها که برای احضار زن ها رفته بود فریاد زد تو مال بخش یک سمت دیگر هستی،
و حسابدار کور اضافه کرد صدایت خیلی مشخص است، کافی است در حضور من یک کلمه حرف بزنی تا بکشمت،
آن یکی تان هم همین حرف را زد ولی حالا جنازه اش آنجا افتاده، اما من مثل تو یا او کور نیستم، وقتی شما بی شرف ها کور شدید، من با همه زیر و بم اینجا آشنا بودم، تو از کوری من چیزی نمیدانی.
تو کور نیستی، نمیتوانی مرا گول بزنی،
شاید من از همه کورتر باشم، من آدم کشته ام و اگر مجبور شوم باز هم می کشم،
اما اول از گرسنگی می میری، از حالا به بعد دیگر از غذا خبری نیست، حتی اگر همه تان بیایید و خودتان را دو دستی تقدیم کنید.
هریک روزی که به ما غذا ندهید، یکی از مردهای اینجا به محض اینکه پایش را بیرون بگذارد کشته میشود،
نمی توانید قسر در بروید،
اوهو، البته که نمی توانیم، از حالا به بعد ما خودمان غذا را تحویل میگیریم، شما هم هرچه این جا جمع کرده اید زهرمار کنید،
پتیاره، زن های پتیاره نه مردند و نه زن، فقط پتیاره اند،
و حالا میدانید که مفت نمی ارزند.
حساب دار کور که از خشم دیوانه شده بود به سوی در شلیک کرد. گلوله صفیرکشان از کنار سر مردهای کور گذشت و بی آنکه به کسی اصابت کند در دیوار راهرو نشست.
زن دکتر گفت تیرت به خطا رفت، حالا خوب حواست باشد، اگر گلوله هایت تمام شود خیلی ها هستند که دلشان میخواهد رئیس شوند.
زن دکتر راه افتاد، چند قدم رفت، هنوز قرص و محکم بود، سپس از کنار دیوار راهرو پیش رفت، چیزی نمانده بود از حال برود، ناگهان پاهایش سست شد، و به زمین افتاد.
چشم هایش تار شد، فکر کرد دارم کور میشوم، اما بعد متوجه شد که هنوز کور نشده است، اشک بود که چشم هایش را تار کرده بود، در تمام عمرش چنین اشکی نریخته بود،
زیر لب گفت من آدم کشته ام، میخواستم او را بکشم و کشتمش. سرش را به سوی درب چرخاند، اگر مردها کور به سراغش می آمدند، نمی توانست از خودش دفاع کند. کسی در راهرو نبود. زن ها رفته بودند، مردهای کور هنوز در اثر تیراندازی مبهوت بودند و جنازه یارانشان بر بهتشان افزوده بود، جرأت نداشتند بیرون بیایند.
زن دکتر کم کم رمق خود را بازیافت. اشک هنوز از چشم هایش سرازیر بود، اما آهسته تر و ارام تر، انگار با چیزی لاعلاج مواجه شده بود. به زحمت از جا بلند شد. دست ها و لباسش خونی بود، و بدن خسته اش ناگهان به او فهماند که پیر شده است، با خود گفت هم پیر و هم قاتل، اما می دانست که اگر لازم باشد باز هم آدم خواهد کشت،
به طرف سرسرا راه افتاد و از خود پرسید کی لازم است دوباره آدم بکشم، و خودش به این سوال جواب داد، وقتی که آنچه هنوز زنده است مرده باشد. سر تکان داد و فکر کرد معنی این حرف چیست، این ها فقط حرف است.
در تنهایی قدم برمیداشت. به دری نزدیک شد که به جلوخان ساختمان باز میشد. از لا به لای نرده ها فقط توانست سایه سربازهای کشیک را ببیند. آن بیرون هنوز آدم هست، آدم هایی که می توانند ببینند.
از صدای قدم هایی که پشت سرش بلند شد به لرزه افتاد، فکر کرد خودشان اند، و فوراً چرخی زد و قیچی را ماده نگه داشت، شوهرش بود.
زن های بخش دو، سر راه خود، با فریاد آنچه را که آن طرف در گذشته بود تعریف کرده بودندف گفته بودند که زنی سردسته اراذل را چاقو زده، تیراندازی شده، دکتر از آنها نخواست مشخصات زن را تعریف کنند، جز زن خودش کس دیگری نمی توانست باشد، زنش به پسرک لوچ گفته بود بقیه داستان را بعداً برایش تعریف میکند، و حالا به سرش چه آمده بود، شاید او هم مرده بود،
زن دکتر گفت من اینجام، به سوی او رفت و در آغوشش کشید، متوجه نشد که او را خونی میکند، شاید هم متوجه شد و اهمیت نداد، چون تا آن لحظه در همه چیز باهم سهیم بودند.
دکتر پرسید چه خبر شد، گفتند مردی کشته شده،
بله، من کشتمش،
چرا،
یکی باید اینکار را میکرد،
و کس دیگری نبود،
خب، حالا،
حالا، ما آزادیم، حالا می دانند که اگر باز بخواهند از ما سوءاستفاده کنند چه بر سرشان می آید،
شاید زد و خورد شود، یک جنگ حسابی،
کورها همیشه در حال جنگ اند، همیشه در حال جنگ بوده اند،
باز هم حاضری آدم بکشی، اگر مجبور باشم،
من هیچ وقت از این کوری خلاص نمیشوم،
پس غذا چه میشود، می آوریمش،
من که بعید میدانم آنها جرات کنند به این جا بیایند، لااقل تا چند روز می ترسند که همان بلا به سرشان بیاید، یک قیچی گلویشان را جر بدهد، ما از همان اول که آمدند باج بگیرند هیچ مقاومتی نشان ندادیم، البته می ترسیدیم و ترس همیشه هم مشاور خوبی نست،
بهتر است برگردیم،
برای آنکه بیشتر در امان باشیم باید تخت ها را روی هم بگذاریم و جلوی بخش را سد کنیم، مثل خود آنها، حتی اگر بعضی هامان مجبور شویم روی زمین بخوابیم،
البته تعریفی ندارد، ولی بهتر از این است که از گرسنگی بمیریم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)