با دست آزادش کورمال کورمال عقب رفت و به در رسید.

و انگار که از حرفهای خودش آرام گرفته باشد، دست هایش را پایین آورد.

خوابش می آمد، ساعت ها منتظر بود یکی از یارانش بیاید و جای او را بگیرد، اما برای این جا به جایی لازم بود که آن دیگری، با زنگ ندای وجدان، خودش از خواب بیدار شود، چون نه ساعت شماطه ای آنجا پیدا میشود و نه به کار میخورد.

زن دکتر در نهایت احتیاط خود را به آن سوی در رساند و داخل بخش را نگاه کرد.

بخش پرنور نبود. با یک حساب سریع به این نتیجه رسید که نوزده بیست نفر آنجا هستند.

در انتهای بخش تعدادی کانتینر غذا روی هم انباشته بود. تعدادی نیز روی تخت های خالی دیده میشد.

زن دکتر پیش خود گفت همانطور که انتظار داشتم غذا ها را تمام و کمال تقسیم نمیکنند.

محافظ کور باز هم ناامید به نظر میرسید، اما کوششی برای تجسس نمیکرد.

دقایق سپری میشد.

صدای مشخص سرفه های فردی سیگاری از داخل بخش به گوش میرسید.

مرد کور با دلواپسی سرش را به آن سو برگرداند، بلاخره می توانست قدری بخوابد.

اشخاصی که در تخت دراز کشیده بودند هیچکدام از جا بلند نشدند.

سپس مرد کور انگار که بترسد او را در حین ترک محل نگهبانیش غافل گیر کنند و یا از مقررات وضع شده برای نگهبانی تخطی کرده باشد، خیلی آهسته روی لبه ی تختی که ورودی بخش را سد میکرد نشست.

چند لحظه نشسته چرت زد، آنگاه تسلیم امواج خواب شد، و یقیناً همزمان با غرق شدن در خواب فکر کرده بود عیبی ندارد، کسی که مرا نمی بیند.

زن دکتر یک بار دیگر کسانی را که در بخش بودند شمرد، با نگهبان بیست نفر میشدند، اقلاً اطلاعات دقیقی کسب کرده بود و گردش شبانه اش بی ثمر نمانده بود،

از خود پرسید اما آیا دلیل واقعی آمدنم به اینجا همین بود، و ترجیح داد دنبال جواب نگردد.
مرد کور خواب بود و سر را به چارچوب در تکیه داده بود، چوبش بی صدا روی زمین سر خورده بود،

حالا او مرد کور بی دفاعی بود که ستونی در دو طرف بدن خود نداشت که با زور بازوهایش مثل آوار به زمین بیندازد.

زن دکتر عمداً مایل بود فکر کند این مرد غذاها را دزدیده، اموال مشروع سایرین را دزدیده، لقمه را از دهان بچه ها بیرون کشیده،

اما علی رغم این افکار، احساس تنفر نمیکرد، حتی احساس کوچک ترین خشمی نداشت، احساسش نسبت به بدن خموده ای که در مقابل خود داشت و سر به عقب انداخته بود و رگ های گردن کشیده اش برجسته مینمود، فقط ترحم بود.

برای اولین بار پس از ترک بخش سراپا لرزید، مثل این بود که سنگ فرش زمین پاهایش را به یخ تبدیل کرده بود، مثل این بود که پاهایش آتش گرفته بود.

پیش خود گفت امیدوارم تب نکرده باشم.