دکتر کانتینرها را شمرد،
سه کانتینر کافی نیست، وقتی فقط برای بخش ما غذا می آوردند چهارتا می آوردند،
همزمان سردی لوله ی هفت تیر را روی گردنش احساس کرد، برای یک فرد کور نشانه گیری اش بد نبود،
هر وقت اعتراض کنی یک کانتینر از سهمیه تان کم می کنم، حالا بزن به چاک، اینها را بردار و ببر و خدا را شکر کن که هنوز چیزی دارید بخورید.
دکتر زیر لب گفت خیلی خوب، و دوتا از کانتینرها را برداشت و مردی که اول کور شد عهده دار سومی شد،
سپس از همان راهی که آمده بودند برگشتند.
به مراتب آهسته تر، چون دستهاشان پُر بود.
وقتی به سرسرا رسیدند و حس کردند کسی در آن نیست،
دکتر گفت دیگر هرگز چنین فرصتی برایم پیش نمی آید،
مردی که اول کور شد پرسید مقصودتان چیست،
او هفت تیرش را روی گردنم گذاشت، می توانستم آن را از دستش بقاپم،
خطرناک بود،
نه آنقدرها، می دانستم هفت تیرش کجاست، او نمی توانست بداند دستهای من کجاست، با این حال مطمئنم در آن لحظه او از من کورتر بود، حیف به فکرم نرسید، شاید هم به فکرم رسید و جرأتش را نکردم.
مردی که اول کور شد پرسید بعدش چه می کردید،
مقصودتان چیست،
فرض کنید اسلحه را از او گرفته بودید، خیال نمی کنم قدرت استفاده از آن را می داشتید،
اگر فکر می کردم به اوضاع سر و سامان می دهم چرا، می داشتم،
اما مطمئن نیستید،
نه، راستش مطمئن نیستم،
پس همان بهتر که اسلحه ها نزد خودشان باشد، لااقل تا وقتی که از آنها علیه ما استفاده نمی کنند.
تهدیدِ کسی با اسلحه مثل حمله به اوست،
اگر هفت تیرش را گرفته بودید، جنگ واقعی شروع می شد، و به احتمال زیاد از اینجا زنده جان به در نمی بردیم،
دکتر گفت حق با شماست، وانمود می کنم تمام این افکار را مرور کرده ام،
چیزی را که اندکی پیش به من گفتید فراموش نکنید دکتر،
چه گفتم،
گفتید که باید دراینجا اتفاقی بیفتد،
اتفاق افتاد، من بودم که از آن استفاده نکردم،
باید اتفاق دیگری می افتاد، نه این.
وقتی که وارد بخش شدند و غذای اندکی را که همراه آورده بودند روی میز گذاشتند،
عده ای به آنها ایراد گرفتند که چرا اعتراض نکردند و غذای بیشتری نخواستند، مگر آنها را به این خاطر به نمایندگی انتخاب نکرده بودند.
بعد دکتر ماجرا را برایشان تعریف کرد، از حسابدار کور گفت، از رفتار اهانت آمیز مرد کور مسلح گفت، و از خودِ هفت تیر.
صدای ناراضی ها فروکش کرد و دست آخر به اتفاق اذعان کردند که مصلحت بخش به دست افراد صالح است.
سرانجام غذا میان همه پخش شد،
عده ای طاقت نیاوردند و به عده ای دیگر یادآور شدند که غذای کم بهتر از هیچ است، به علاوه، دیگر وقت ناهار شده بود،
یک نفر گفت بدترین چیز این است که مثل آن اسب معروف بشویم که بعد از این که عادتِخوردن را از دست داد مُرد.
بقیه لبخند کمرنگی به لب آوردند و یکی از آنها گفت پس خیلی هم بد نمی شد اگر حقیقت می داشت که وقتی اسب می میرد، نمی داند که دارد می میرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)