و پرسید آیا کسی داوطلب می شود،
مردی که اول کور شد گفت اگر کس دیگری نیست من حاضرم،
بسیار خوب، شروع کنیم به جمع آوری، یک کیسه، یا کیف، یا چمدان کوچکی لازم داریم، هر کدامشان باشد به درد می خورد،
زن دکتر گفت، می توانم از شر این کیف راحت شوم،
و بی درنگ مشغول خالی کردن کیفی شد که زمانی لوازم آرایش و خرت و پرت های دیگری را در آن گذاشته بود، زمانی که شرایط اجباری زندگی کنونی اش را به خواب هم نمی دید.
میان شیشه ها و جعبه ها و لوله های گوناگون یک قیچی نوک تیز پیدا کرد.
یادش نمی آمد قیچی را در کیف گذاشته باشد، ولی قیچی آنجا بود.
زن دکتر سرش را بلند کرد.
زندانیان کور منتظر بودند و شوهرش کنار تخت مردی که اول کور شد رفته بود و با او حرف می زد،
دختری که عینک دودی داشت به پسرک لوچ می گفت غذا بزودی می رسد، روی زمین، پشت میز بالا سر تخت، یک نوار بهداشتی خون آلود بود، انگار دختری که عینک دودی داشت با حجب و حیایی دخترانه و بیجا، نگران قایم کردن آن از چشمهایی بود که توانِ دیدن نداشتند.
زن دکتر به قیچی خیره شد، سعی کرد بفهمد چرا این جوری به آن زل زده، چه جوری، این جوری، اما دلیلی پیدا نکرد، واقعاً انتظار داشت چه دلیلی در یک قیچی ساده با دو تیغه ی نیکلی بلندِ تیزِ براق پیدا کند،
شوهرش پرسید کیفت حاضر است،
زن دکتر جواب داد بله، اینجاست،
و دستش را با کیف خالی دراز کرد و دست دیگرش را با قیچی به پشت سر برد تا آن را قایم کند،
دکتر پرسید طوری شده،
زنش جواب داد نه،
البته می توانست به همان آسانی جواب دهد که نه، چیزی نشده که تو بتوانی ببینی،
شاید صدایم کمی غیرعادی شد، همین، طور دیگری نشده.
دکتر و مردی که اول کور شد به سوی او آمدند،
دکتر کیف را در دستهای مرددش گرفت و گفت هر چه دارید آماده کنید، ما برای جمع آوری اشیاء حاضریم.
زنش ساعت مچی اش را باز کرد، ساعت شوهرش را هم باز کرد، گوشواره هایش را درآورد، بعد نوبت یک انگشتر ظریف با نگین های کوچک یاقوت شد، زنجیر طلای دور گردن، حلقه ی ازدواج خودش، حلقه ی ازدواج شوهرش،
حلقه ها به راحتی از انگشتهایشان بیرون آمد،
زن دکتر پیش خود فکر کرد لابد انگشتهامان لاغر شده،
همه ی اینها را توی کیف گذاشت، و بعد تمام پولی را که از خانه آورده بود، مقدار نسبتاً زیادی اسکناس ریز و درشت و چند سکه،
آنگاه گفت تمام هست و نیست ما همین است،
دکتر پرسید مطمئنی، خوب گشتی،
تمام هست و نیست قیمتی ما همین است.
در این فاصله دختری که عینک دودی داشت هم دار و ندارش را جمع کرده بود، تفاوت چندانی با متعلقات زن دکتر نداشت، او به جای یکی، دو دستبند داشت، اما حلقه ی ازدواج نداشت.
زن دکتر منتظر شد تا شوهرش و مردی که اول کور شد به او پشت کنند و دختری که عینک دودی داشت رو به پسرک لوچ خم شود و بگوید مرا به جای مامانت حساب کن، برای هردویمان پول می دهم،
و آنگاه به انتهای بخش نزدیک دیوار رفت.
از آن دیوار مثل سایر دیوارهای بخش میخ های بزرگی بیرون زده بود که لابد زمانی اشیاء قیمتی و سایر زلم زیمبوهای دیوانه ها را به آنها می آویختند.
زن دکتر قیچی را به بالاترین میخی که دستش می رسید آویزان کرد.
بعد روی تختش نشست.
شوهرش و مردی که اول کور شد آهسته آهسته به سوی در حرکت می کردند و برای جمع کردن اشیاء قیمتی از تختهای دو طرف می ایستادند،
بعضی ها اعتراض داشتند که بی شرمانه غارت می شوند، و این حرف حقیقت محض بود،
عده ای هم با بی تفاوتی از آنچه داشتند صرف نظر می کردند، انگار فکر می کردند که با توجه به تمام جوانب، در این دنیا هیچ چیزی به معنای واقعی به ما تعلق ندارد، که این هم حقیقت کاملاً شفافی است.
هنگامی که پس از جمع آوری اشیاء به در بخش رسیدند، دکتر پرسید آیا هر چه داشتیم داده ایم،
صداهایی از سر تسلیم و رضا بلند شد که بله،
بعضی ها ترجیح دادند جواب ندهند و به موقع خود خواهیم دانست آیا این کار را برای پرهیز از دروغ گفتن کردند یا نه.
زن دکتر به قیچی اش نگریست. از اینکه آن بالا بالا آویزان بود تعجب کرد، انگار خودش آن را آنجا آویزان نکرده بود،
بعد فکر کرد آوردن قیچی فکر بسیار خوبی بود، حالا می تواند ریش شوهرش را کوتاه کند و او را آراسته تر جلوه دهد، چون همانطور که می دانیم، در شرایطی که آنها زندگی می کردند، ریش تراشیدن روزمره برای مردها امکان پذیر نبود.
وقتی دوباره نگاهش به در افتاد، آن دو مرد در سایه های راهرو ناپدید شده و به سوی بخش سه ی سمت چپ در حرکت بودند، جایی که طبق دستور باید برای خرید غذا می رفتند.
غذای امروز، غذای فردا، و چه بسا تا آخر هفته. آنوقت چه، و این سوال بدون جواب می ماند، دارو ندارمان می رود پای غذا.
برخلاف انتظار راهروها طبق معمول شلوغ نبود، چون در حالت عادی وقتی بازداشت شدگان از بخش خارج می شدند همیشه پایشان می لغزید، به همدیگر می خوردند و زمین می افتادند، آنهایی که مورد ضرب و جرح قرار می گرفتند فحشهای آب دار می دادند و حرفهای رکیک می زدند، ضاربین با فحشهای رکیک تر مقابله ی به مثل می کردند، اما هیچکس اهمیت نمی داد، بالاخره آدم باید دق دلی اش را یک جوری خالی کند، بخصوص اگر کور باشد.
جلوتر صدای پا و گفتگو به گوش می رسید، لابد نمایندگان سایر بخشها بودند که طبق همان دستورات عمل می کردند،
مردی که اول کور شد گفت عجب گرفتاری شدیم دکتر، انگار کوری بس نبود که حالا گیر دزدهای کور هم افتادیم، انگار سرنوشت من همین است، اول گیر ماشین دزد افتادم، حالا هم که این بی سر و پاها به زور اسلحه غذایمان را می دزدند،
نکته همین جاست، آنها مسلحند،
اما فشنگهایشان که تا ابد دوام نمی آورد،
هیچ چیز تا ابد دوام نمی آورد، اما بهتر بود در این مورد دوام می آورد،
چرا،
چون اگر فشنگها تمام می شد معنی اش این بود که کسی از آنها استفاده کرده، و ما همین حالا هم اجساد زیادی روی دستمان مانده،
وضعیت ما غیرقابل تحمل است،
از همان اولش که اینجا آمدیم قابل تحمل نبود، با این حال می سوزیم و می سازیم،
شما خوشبین هستید دکتر،
نه، خوشبین نیستم، اما وضعی بدتر از این برایم قابل تصور نیست،
خُب من خیلی مطمئن نیستم که فلاکت و شرارت حد و حدودی داشته باشد،
دکتر گفت ممکن است حق با شما باشد، آنگاه، انگار با خودش حرف بزند گفت باید اینجا اتفاقی بیفتد، نتیجه گیریی با مقداری تناقض، یا وضع از این بدتر می شود، یا از حالا به بعد بهتر می شود، گو اینکه شواهد خلافش را نشان می دهد.
دو نفری با مداومت از چند پیچ و خم گذشتند تا به بخش سه نزدیک شدند.
نه دکتر و نه مردی که اول کور شد هرگز جرأت نکرده بودند تا اینجا بیایند، اما در ساختار دو ضلع ساختمان، به حکم منطق، الگوی قرینگی کاملاً مراعات شده بود، و هر کس با ضلع سمت راست بنا آشنایی داشت در ضلع سمت چپ راهش را گم نمی کرد، و بالعکس، در یک ضلع باید به سمت چپ پیچ می خوردید و در ضلع دیگر به سمت راست.
صدای حرف زدن به گوششان می خورد، لابد صدای کسانی بود که پیش از آنها رسیده بودند،
دکتر با صدای آهسته گفت باید منتظر بمانیم،
چرا،
لابد آنهایی که در بخش هستند می خواهند دقیقاً بدانند که این زندانیان با خودشان چه آورده اند،
برایشان خیلی مهم نیست چون شکمشان سیر است و عجله ای ندارند،
باید موقع ناهار باشد،
حتی اگر هم می توانستند ببینند فایده ای برای این گروه نداشت، حتی دیگر ساعت مچی هم ندارند.
یک ربع بعد، با یک دقیقه پایین و بالا، معامله ی پایاپای به اتمام رسیده بود.
دو مرد از مقابل دکتر و مردی که اول کور شد گذشتند،
از حرفهاشان معلوم بود غذا در دست دارند،
یکی از آنها گفت مواظب باش چیزی از دستت نیفتد،
و دیگری زیر لب نق می زد که مطمئن نیستم غذا برای همه کافی باشد. باید کمربندها را سفت کنیم.
دکتر که دست به دیوار می کشید و مردی که اول کور شد دنبالش بود،
سرانجام به چارچوب درِ بخش سه رسید و فریاد زد ما از بخش یک در ضلع سمت راست هستیم.
خواست یک قدم جلو برود که پایش به مانعی خورد.
فهمید یک تخت را از پهنا به عنوان پیشخوانِ داد و ستد در آنجا گذاشته اند.
پیش خود گفت اینها سازمان یافته اند، این یک کار بالبداهه نیست،
صدای پا و گفتگو شنید، چند نفرند، زنش گفته بود ده نفر، اما ممکن بود بیشتر باشند، بی تردید آنها وقتی برای گرفتن غذاشان به آنجا رفتند تمام اوباش در بخش نبودند.
سردسته ی اوباش مردک مسلح بود، او بود که با لحن تمسخرآمیزی گفت خُب، حالا ببینیم بخش یک سمت راست چه تحفه هایی برایمان آورده،
سپس، با صدای آهسته تری، خطاب به شخصی که لابد در نزدیکی اش ایستاده بود گفت یادداشت کن.
دکتر متحیر ماند، معنی این حرف چه بود، مردک گفته بود یادداشت کن، پس شخصی میان آنهاست که می توانست بنویسد، شخصی که کور نیست، پس این می شود دو نفر که کور نیستند، با خود فکر کرد باید مواظب باشیم، اگر فردا این پست فطرت جُفت ما بایستد از کجا بفهمیم،
این فکر دکتر با آنچه در مغز مردی که اول کور شد می گذشت تفاوت چندانی نداشت،
فقط با یک هفت تیر و یک جاسوس مغلوبشان شده ایم، دیگر چطور سرمان را بلند کنیم.
مرد کوری که در بخش بود، یعنی سردسته ی دزدها، کیف را باز کرده بود و با دستهای ورزیده اشیاء و پولها را در می آورد، استادانه لمس و شناسایی می کرد، روشن بود که با حس لامسه طلا را از غیرطلا تشخیص می دهدف ارزش اسکناسها و سکه ها را هم تشخیص می داد، برای آدم باتجربه کار آسانی بود،
سرانجام پس از چند دقیقه دکتر صدای مشخص قلم حکاکی را روی کاغذ شنید و بلافاصله آن را شناخت، شخصی در نزدیکی شان با الفبای بریل یادداشت برمی داشت، صدای قلم وقتی کاغذ را نقطه چین می کرد و به صفحه ی فلزی زیرین می خورد، آرام اما واضح به گوش می رسید.
پس یک کور معمولی در بین این تبهکاران بود،فرد کوری که زمانی مانند بقیه ی اشخاص کور نابینا خوانده می شد،
بیچاره مردک ظاهراً میان بقیه بُر خورده بود، اما حالا وقت کند و کاو و سوال نبود که اخیراً کور شده اید یا سالها پیش، تعریف کنید بینایی تان را چگونه از دست دادید.
بخت با تبهکاران یار بود، نه فقط در لاتاری برنده ی یک میرزا بنویس شده بودند، بلکه می توانستند از او به عنوان راهنما هم استفاده کنند، یک شخص کورِ مجرب به عنوان یک کور حسابش جداست و هم وزنِ خودش طلا می ارزد.
صورت نویسی دارایی ادامه داشت، گاهی دزد مسلح با حسابدارش مشاوره می کرد،
نظرت در مورد این چیست،
حسابدار از کار دست می کشید و نظر می داد، می گفت این یک بدلی بی ارزش است،
در این صورت مردک مسلح تهدید می کرد اگر از این جور چیزها زیاد باشد، غذا بی غذا،
و اگر اشیاء ارزشمند بود می گفت هیچ چیز مثل معامله با آدمهای درستکار نیست.
بالاخره سه کانتینر غذا روی تخت قرار گرفت و سردسته ی مسلح گروه گفت ببَر.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)