آن وقت، زن دکتر، وحشت زده، یکی از آن اوباش کور را دید که هفت تیری از جیب بیرون کشید و با خشونت رو به هوا گرفت.
انفجار تکه ی بزرگی از گچکاری سقف را روی سرهای بی حفاظ زندانیان انداخت و وحشتشان را بیشتر کرد.
مردک لات نعره زد همه ساکت، دهنها چفت، اگر صدا از کسی دربیاید فوراً شلیک می کنم، به هرکس خورد که خورد، بعد دیگر کسی جرأت اعتراض نمی کند.
زندانیان کور از جا تکان نخوردند.
مرد مسلح دنباله ی حرف خود را گرفت، خوب تو گوشتان فرو کنید که دیگر وضع مثل سابق نمی شود، از امروز تقسیم غذا با ماست، به همه اخطار می کنم، هیچکس هم به سرش نزند دنبال غذا برود، ما دمِ در ورودی نگهبان می گذاریم، هرکس به این دستورات عمل نکند حقش را کف دستش می گذاریم، از حالا غذا فروشی است، هرکس می خواهد بخورد باید پولش را بدهد.
زن دکتر پرسید پولش را چطوری بدهیم،
لات مسلح اسلحه اش را تکان تکان داد و نعره زد گفتم حرف نباشد،
اما بالاخره یک نفر باید حرف بزند، باید تکلیفمان را بدانیم، از کجا باید غذا بگیریم، همه با هم بیاییم یا یکی یکی.
یکی از اراذل گفت این زن خیالهایی دارد، اگر او را بکشی یک نانخور کم می شود،
اگر می توانستم ببینمش یک گلوله توی شکمش خالی کرده بودم، سپس خطاب به سایرین گفت فوری به بخش هایتان برگردید، همین الساعه، وقتی غذا را آوردیم تصمیم می گیریم چه کنیم.
زن دکتر پرسید پولش چقدر می شود، برای یک شیرقهوه با بیسکوییت چقدر باید بدهیم،
همان صدای قبلی گفت این زنیکه واقعاً شورش را درآورده،
مرد دیگر گفت حسابش را می رسم،
آن گاه با لحنی متفاوت گفت هر بخش باید دو نماینده انتخاب کند تا اشیاء قیمتی همه را جمع کنند، هر جور اشیاء قیمتی، پول، جواهر، انگشتر، دستبند، گوشواره، ساعت، هرچه دارند، همه ی اینها را باید به بخش سه در سمت چپ که ما آنجاییم بیاورند،
یک نصیحت دوستانه هم بکنم، به سرتان نزند که سر ما کلاه بگذارید، ما خوب می دانیم که بعضی از شماها سعی می کنید چند تکه از اشیای قیمتی تان را قایم کنید، اما باز به شما اخطار می کنم تجدیدنظر کنید، اگر بو ببریم همه چیز را نداده اید از غذا خبری نیست، به همین سادگی، و باید اسکناس هایتان را بجوید و الماسهایتان را گاز بزنید.

مرد کوری از بخش دو در سمت راست پرسید چه کار باید بکنیم، همه چیز را یک دفعه بدهیم،
مردی که هفت تیر داشت با خنده گفت مثل اینکه مطلب را خوب شیرفهم نکردم، اول پول می دهید، بعد غذا می خورید، اگر بنا باشد هرچه بخورید پولش را بدهید حساب هایمان خیلی شلوغ می شود، بهتر است همه چیز را یک دفعه بدهید و بعد ما تصمیم می گیریم چقدر غذا به شما بدهیم،
اما باز هم می گویم، سعی نکنید چیزی را مخفی کنید، برایتان گران تمام می شود، و برای اینکه کسی ایراد به درستی ما نگیرد، توجه کنید که بعد از تحویل گرفتن همه چیز، یک بازرسی کامل انجام می دهیم، وای به حالتان اگر یک پاپاسی پیدا کنیم، حالا می خواهم همه تان فوری از اینجا بروید.
دستش را بالا برد و یک تیر هوایی دیگر شلیک کرد.
باز مقداری از گچکاری سقف کنده شد و به زمین افتاد.
لات مسلح گفت تو هم بدان که صدایت را فراموش نمی کنم،
زن دکتر جواب داد من هم قیافه ی تو را فراموش نمی کنم.
کسی متوجه نامعقول بودن این حرف زن کوری نشد که می گفت قیافه ای را که نمی توانست ببیند فراموش نخواهد کرد.
بازداشت شدگان کور به سرعت متفرق شدند،
در جستجوی درهای خروجی بودند، و ساکنان بخش یک داشتند هم بندهایشان را در جریان اوضاع می گذاشتند.
دکتر گفت بعد از این حرفهایی که شنیدیم گمان نمی کنم چاره ای جز قبول داشته باشیم، مثل اینکه عده شان زیاد است، بدتر اینکه همه مسلحند.
فروشنده ی داروخانه گفت ما هم می توانیم مسلح شویم،
شخص دیگری تاکید کرد که بله،
با شاخه های درخت به شرطی که هنوز شاخه ای در دسترس باقی مانده باشد، یا با میله های آهنی که از تخت هایمان بکنیم،
تازه نای دست گرفتنشان را هم نداریم،
من که حاضر نیستم دارو ندارم را به این مادر سگهای کور بدهم،
دیگری گفت من هم همینطور،
دکتر گفت مسئله همین است، یا باید همه هرچه داریم بدهیم، یا هیچ کس هیچ چیز ندهد،
زنش گفت راه دیگری نداریم، تازه، رژیم اینجا همان رژیم تحمیلی بیرون است، هرکس نخواهد پول بدهد مختار است، اما چیزی گیرش نمی آید بخورد و نمی تواند انتظار داشته باشد از سهم بقیه ی ما چیزی نصیبش بشود،
دکتر گفت همه باید همه چیزمان را بدهیم،
فروشنده ی داروخانه پرسید تکلیف آنهایی که چیزی ندارند بدهند چه می شود،
آنها دیگر باید به هرچه سایرین بهشان می دهند اکتفا کنند، به قول معروف، از هرکس به اندازه ی توانایی اش، به هر کس به اندازه ی نیازش.
بعد از لحظه ای سکوت، پیرمردی که چشم بند سیاه داشت پرسید خُب، حالا کی را نماینده کنیم،
دختری که عینک دودی داشت گفت من دکتر را پیشنهاد می کنم.
نیاز به رأی گیری نبود، تمام بخش موافق بود،
دکتر یادآور شد باید دو نفر انتخاب شوند،