عده ای به همین خاطر از تو متنفر می شوند، خیال نکن کوری ما را آدمهای بهتری کرده،
بدتر هم نکرده،
اما داریم تدریجاً بدتر می شویم، وقت تقسیم غذا را مجسم کن،
دقیقاً، یک آدم بینا باید نظارت تقسیم غذا را به عهده بگیرد، منصفانه تقسیم کند، با تدبیرهای لازم می شود جلوی شکایتها را گرفت، این درگیریها که دارند مرا دیوانه می کنند تمام می شوند، نمی توانی تصور کنی دیدن کتک کاری دو نفر کور یعنی چه،
جنگیدن همیشه کم و بیش نوعی کوری بوده،
این فرق می کند،
هر چه صلاح می دانی بکن، اما یادت باشد که ما در اینجا هستیم، همگی کور، کورِ کور، کورهایی که حرفهای دلنشین نمی زنند و دلسوزس ندارند، دنیای مهربان و زیبای بچه یتیمهای کور به آخر رسیده، حالا در قلمرو خشن و بی رحم و سازش ناپذیر کورها هستیم،
اگر می توانستی آنچه من می بینم ببینی، آرزوی کوری می کردی،
حرفت را باور می کنم، اما لزومی ندارد، من که همین حالا هم کورم،
مرا ببخش عشق من، ای کاش می دانستی،
می دانم، می دانم، من عمرم را با نگاه کردن در چشم مردم گذرانده ام، چشم تنها جای بدن است که شاید هنوز روحی در آن باقی باشد و اگر این چشمها نباشند،
فردا بهشان می گویم کور نیستم،
امیدوارم پشیمان نشوی،
فردا می گویم،
زن دکتر در این لحظه درنگی کرد و سپس گفت مگر اینکه من هم تا فردا وارد اقلیم آنها شده باشم.
اما این اتفاق هنوز وقتش نرسیده بود.
صبح روز بعد که مثل همیشه بیدار شد، چشمهایش مثل سابق همه چیز را به وضوح می دید.
در بخش، همه ی بازداشت شدگان کور در خواب بودند.
زن دکتر فکر می کرد به چه نحوی باید به آنها بگوید که کور نیست، آیا لازم است همه را جمع کند و این خبر را به صدای بلند بگوید، یا بهتر است با احتیاط بیشتر و بدون فخر فروشی، انگار که خیلی هم مهم نباشد، بگوید تصورش را بکنید، کی می توانست فکر کند که میان این همه آدم هایی که کور شده اند من هنوز بینا باشم، یا شاید عاقلانه تر باشد که تظاهر کند کور بوده و ناگهان بینایی اش را بازیافته، از این راه چه بسا امیدی را هم در آنها زنده کند.
لابد به هم می گویند اگر او می تواند دوباره ببیند شاید ما هم بتوانیم،
از طرف دیگر هم ممکن است به او بگویند پس در این صورت، از اینجا برو، برو بیرون،
و او در جواب می گوید نمی رود مگر با شوهرش، و چون ارتش به افراد کور اجازه ی بیرون رفتن از قرنطینه را نمی دهد، چاره ای نیست جز اینکه همانجا بماند.
چند نفری از بازداشت شدگان کور در تختشان وول می خوردند، و مثل هر صبح، از خود باد خارج می کردند، اما این عمل موجب مهوع تر شدن محیط نمی شد چون مدتها بود که به درجه ی اشباع رسیده بود.
تنها بوی گندی که از توالتها متصاعد می شد نبود که دل را آشوب می کرد، بوی انباشته شده ی بدن دویست و پنجاه نفر هم بود، بدن هایی غرقِ در عرق، که نه می توانستند و نه می دانستند چطور خود را بشویند، لباسهایشان کثیف تر می شد، در رختخوابی می خوابیدند که بکرّات در آن قضای حاجت کرده بودند.
صابون و مواد پاک کننده یا سفید کننده ای که در گوشه و کنار افتاده بود به چه درد می خورد وقتی که اکثر دوشها بند آمده یا از لوله کنده شده بودند، وقتی که فاضلاب ها به بیرون جاری شده، کف راهروها را خیس کرده و لای درزهای سنگفرش نفوذ کرده بود.
زن دکتر پیش خود گفت باید دیوانه باشم که بخواهم در این چیزها دخالت کنم،حتی اگر مرا خدمتکار خودشان نکنند، که حتماً می کنند، خودم طاقت ندارم و باید تا جان دارم همه جا را بشویم و تمیز کنم، و این کار یک نفر نیست.
جرأت قاطع پیشین به تدریج رنگ باخت وقتی با واقعیتِ خفت باری رویارو شد که به سوراخهای بینی اش رسوخ کرد و چشمهایش را آزرد،
حالا زمان آن بود که از حرف به عمل بپردازد.
برآشفت و زیر لب گفت من آدم ترسویی هستم، بهتر بود کور باشم تا اینکه مثل یک مُبلّغ مذهبی بزدل دوره بیفتم.
سه نفر از بازداشت شدگان کور بلند شده بودند، یکی از آنها فروشنده ی داروخانه بود،
می خواستند در سرسرا موضع بگیرند تا سهمیه ی غذای بخش یک را بردارند و ببرند.
چون بینا نبودند نمی شد گفت که تقسیم سهمیه ها با چشم انجام گرفته، و مثلاً یک کانتینر از دیگری پر و پیمان تر است،
برعکس، هنگام شمارش سهمیه ها به طرز رقت انگیزی گیج شدند و مجبور شدند کار را از سر بگیرند،
یک نفر که بدگمان تر بود می خواست بداند سایرین دقیقاً چه مقدار غذا با خود می برند،
در آخر کار همیشه بگومگو می شد، یکی دو بار یکدیگر را هل دادند، به زنان کور طبق معمول اهانت می شد.
حالا همه در بخش بیدار بودند و منتظر سهمیه ی خود، از روی تجربه روالِ نسبتاً آسانی برای پخش سهمیه ها ابداع کرده بودند،
اول همه چیز را به انتهای بخش می بردند، جایی که دکتر و زنش بودند با دختری که عینک دودی داشت و پسربچه ای که مادرش را می خواست، بعد زندانیان دوتا دوتا آنجا می رفتند تا سهمیه شان را بگیرند،
از دو تخت نزدیک ورودی بخش شروع می کردند، شماره ی یک در سمت راست، شماره ی یک در سمت چپ، شماره ی دو در سمت راست و شماره ی دو در سمت چپ، و به همین منوال ادامه می دادند، بدون بگومگو یا هل دادن، البته بیشتر طول می کشید اما به صلح و صفایش می ارزید.
اولی ها، یعنی آنهایی که غذا در دسترس شان بود آخر از همه سهمیه ی خود را برمی داشتند، البته به استثنای پسرک لوچ که وقتی دختری که عینک دودی داشت سهمیه اش را می گرفت غذایش را تمام کرده بود،
در نتیجه همیشه مقداری از غذای دختر را هم یک لقمه ی چپ می کرد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)