دفعه ی اولی که راننده ی یک اتوبوس ناگهان در حال رانندگی در جاده کور شد، علیرغم قربانیان و مجروحین این حادثه، مردم از روی عادت، واکنش زیادی از خود نشان ندادند، و مسئول روابط عمومی شرکت اتوبوس رانی بدون عذاب وجدان اعلام کرد که این تصادف اسف بار ناشی از اشتباه انسانی بوده، و با در نظر گرفتن تمام جوانب، مانند یک حمله ی قلبی غیرمنتظره برای فردی که هرگز ناراحتی قلبی نداشته اجتناب ناپذیر بوده است.
مدیر شرکت توضیح داد که کارمندان ما، همچنین قطعات مکانیکی و الکتریکی اتوبوسها، به طور مرتب و با دقت فراوان معاینه و بازبینی می شوند، همانطور که با توجه به رابطه ی علت و معلول می توان دید که میزان تصادف وسایل نقلیه ی ما بسیار اندک بوده است.
این توضیحات مفصل در روزنامه ها منعکس شد،
اما مردم گرفتارتر از آن بودند که اهمیت زیادی به یک تصادف بدهند، هر چه باشد اگر ترمز هم می برید قضیه بدتر از این نمی شد.
به علاوه، دو روز بعد، دقیقاً همین علت موجب تصادف دیگری شد،
اما دنیا طوری است که برای نیل به مقصود لازم است حقیقت لباس دروغ به تن کند، شایع شد راننده کور شده است.
مردم را نمی شد قانع کرده که در واقع چه اتفاقی افتاده است، و نتیجه خیلی سریع روشن شد، به یک دقیقه نکشید که دیگر مردم سوار اتوبوس نشدند و گفتند ترجیح می دهند خودشان کور شوند و به خاطر کور شدن سایرین نمیرند.
سومین تصادف، در فاصله ای اندک و باز به همان دلیل، شامل اتوبوسی بدون سرنشین شد که موجب اظهارنظرهایی از این دست گردید، آن هم در لفافه و با لحنی عامه پسند، که ممکن بود این بلا به سر من بیاید.
کسانی که چنین اظهارنظرهایی می کردند نمی دانستند تا چه حد حق با آنهاست.
وقتی دو خلبان همزمان کور شدند، یک هواپیمای مسافربری سقوط کرد و آتش گرفت و تمام مسافران و خدمه ی پرواز کشته شدند، در صورتی که در این مورد، همانطور که جعبه ی سیاه، تنها بازمانده ی این حادثه، بعداً ثابت کرد تجهیزات مکانیکی و الکتریکی کاملا، سالم بودند.
فاجعه ای با این ابعاد با یک سانحه ی عادی اتوبوس فرق داشت، در نتیجه آنهایی که هنوز در توهم بودند خیلی زود از خواب غفلت بیدار شدند،
و از آن پس دیگر صدای هیچ موتوری به گوش نرسید، و هیچ چرخی، بزرگ یا کوچک، دیگر هرگز نچرخید.
آنهایی که در گذشته از مسائل روزافزون ترافیک شکایت داشتند، عابران پیاده ای که در نظر اول نمی دانستند کجا می روند چون ماشینها، چه در حرکت و چه ایستاده، دائماً مانع از راه رفتنشان می شدند، رانندگانی که چندین و چندبار دور می زدند تا سرانجام جایی برای پارک کردن ماشینشان پیدا کنند، مبدل به عابر پیاده شدند و به همان دلایل زبان به شکوه گشودند،
باید همگی اکنون راضی شده باشند منتها دیگر کسی باقی نمانده بود که جرأت راندن ماشین را داشته باشد، حتی برای رفتن از اینجا به آنجا، ماشینها، کامیونها، تا حتی دوچرخه ها در تمام شهر، اینجا و آنجا، با بی نظمی رها شده بودند،
چون ترس بر احساس مالکیت غلبه کرده بود، گواه این مدعا هم منظره ی مضحک کامیون یدک کشی بود که ماشینی از آکسل جلویش آویزان بود، به احتمال زیاد ماشین متعلق به مردی بود که اول کور شد.
وضع برای همه بد بود، اما برای آنهایی که کور شده بودند فاجعه آمیز بود، چون طبق اصطلاح رایج نمی توانستند جلوی پایشان را نگاه کنند.
دیدن آنها که یکی پس از دیگری به ماشینهای رها شده می خوردند و ساق پایشان ضرب می دید رقت انگیز بود،
عده ای زمین می خوردند و التماس می کردند کسی بلندشان کند،
اما عده ای نیز یا طبعاً جانورخوی بودند و یا یأس جانور خویشان کرده بود و دست رد به سینه ی هر کسی که به یاریشان می شتافت می زدند،
ولم کن،
همین امروز و فردا نوبت خودت هم می شود،
آنگاه آن افراد دلسوز می ترسیدند و فرار را بر قرار ترجیح می دادند، در میان مه غلیظ سفید ناپدید می شدند و ناگهان متوجه می شدند که مهربانیشان چه خطری می توانست دربرداشته باشد و شاید پس از چند قدم کور شوند.
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گزارشش را با این جمله تمام کرد،
اوضاع بیرون از این قرار است، تازه من از همه چیز خبر ندارم، فقط می توانم چیزهایی را که با چشمهای خودم دیدم تعریف کنم، در اینجا مکث کرد تا حرفش را تصحیح کند، نه با چشمهایم، چون من فقط یک چشم داشتم، حالا همان یکی را هم ندارم، خُب، دارم اما دیگر به درد بخور نیست،
هیچوقت از شما نپرسیدم چرا به جای چشم بند از چشم مصنوعی استفاده نکردید،
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت پرسید بگویید ببینم، چرا باید این کار را می کردم،
معلوم است، چون شکل بهتری دارد، و تازه خیلی بهداشتی تر است، می شود آن را درآورد، شُست و مثل دندان عاریه سر جایش گذاشت،
بله آقا، اما بفرمایید ببینم چه فایده ای دارد که در وضع فعلی تمام اشخاصی که هر دوچشمشان را از دست داده اند با یک جفت چشم مصنوعی دوره بیفتند،
حق با شماست، هیچ فایده ای ندارد، بخصوص حالا که ظاهراً همه دارند کور می شوند، زیبایی دیگر بی معنی است،
تازه دکتر، بگویید ببینم در اینجا برای رعایت بهداشت چه توقعی می توان داشت،
دکتر جواب داد شاید فقط در دنیای کورهاست که همه چیز همانی است که واقعاً هست،
دختری که عینک دودی داشت پرسید پس مردم چه می شوند،
مردم هم همینطور، کسی باقی نمی ماند که بتواند آنها را ببیند،
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت همین الان فکری به نظرم رسید، بیایید برای وقت گذراندن بازی کنیم،
همسر مردی که اول کور شد گفت چطور وقتی چیزی نمی توانیم ببینیم بازی کنیم،
خُب مقصودم دقیقاً بازی کردن نیست، هر کداممان تعریف کنیم در لحظه ای که کور شدیم چه دیدیم،
یک نفر گوشزد کرد که این کار می تواند مایه ی خجالت شود،
هر کس نمی خواهد بازی نکند چیزی نگوید، مهم اینست که کسی دروغ نبافد،
دکتر گفت مثال بزنید،
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت البته، من وقتی داشتم به چشم کورم نگاه می کردم کور شدم،
مقصودتان چیست،
خیلی ساده است، احساس کردم حدقه ی خالی چشمم ملتهب شده و کنجکاو شدم و چشم بندم را برداشتم و در همان لحظه کور شدم،
صدای ناشناسی گفت انگار یک جور تمثیل است، چشمی که فقدان خودش را نفی کرد.
دکتر گفت اما من، من در منزلم بودم و به کتابهای مرجع چشم پزشکی نگاه می کردم، دقیقاً به خاطر همین پدیده، و آخرین چیزی که دیدم دستهایم بود که روی کتاب گذاشته بودم.
زن دکتر گفت آخرین تصویری که من دیدم متفاوت بود، وقتی به شوهرم کمک می کردم سوار آمبولانس شود، داخل آمبولانس آخرین چیزی بود که دیدم،
مردی که اول کور شد گفت همانطوری که قبلاً به دکتر گفته ام پشت چراغ راهنمایی ایستاده بودم، چراغ قرمز بود، پیاده ها از این طرف به آن طرف خیابان می رفتند، در همان لحظه کور شدم، بعد همان مردی که چند روز پیش مُرد مرا به خانه رساند، البته نمی توانستم صورتش را ببینم،
همسر مردی که اول کور شد گفت و اما من، آخرین چیزی که یادم است دستمالم است، در خانه نشسته بودم و زارزار گریه می کردم، دستمالم را به طرف چشمهایم بردم و در همان موقع کور شدم،
منشی مطب گفت تازه سوار آسانسور شده بودم، دستم را دراز کردم تا دکمه را بزنم که دیگر چیزی ندیدم، مجسم کنید در چه مخمصه ای افتاده بودم، تنهایی در آسانسور گیر کرده بودم، نمی دانستم بالا می روم یا پایین، نمی توانستم دکمه ای که در را باز می کرد را پیدا کنم،
فروشنده ی داروخانه گفت وضع من خیلی ساده پیش آمد، شنیده بودم مردم کور می شوند، بعد سعی کردم تصور کنم کوری چه شکلی است، چشمهایم را بستم که امتحان کنم و وقتی بازشان کردم کور شده بودم،
همان صدای ناشناس گفت این هم یک تمثیل دیگر، اگر بخواهید کور شوید کور می شوید.
همه ساکت ماندند.
سایر بازداشت شدگان کور به تختهایشان برگشته بودند، کار آسانی نبود، چون با آنکه شماره ی تخت خود را می دانستند، فقط می توانستند از یک انتهای بخش، از یک به بالا یا از بیست به پایین بشمرند تا مطمئن شوند که به تخت خود رسیده اند.
وقتی پچپچه ی شمردن آنها که مثل مناجات یکنواخت بود آرام گرفت، دختری که عینک دودی داشت داستان خودش را تعریف کرد،
من در اتاق هتل با مردی بودم، در اینجا ساکت شد، خجالت می کشید بگوید در هتل چه می کرد که همه چیز را سفید دیده بود،
اما پیرمردی که چشم بند سیاه داشت پرسید لابد همه چیز را سفید دیدید،
دختر جواب داد بله،
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت شاید کوری شما با مال ما فرق دارد.
تنها فردی که باقی مانده بود مستخدمه ی هتل بود،
من داشتم رختخوابی را جمع می کردم، کسی در آن اتاق کور شده بود، ملافه ی سفید را مقابلم گرفتم و روی تخت پهن کردم و دو طرفش را تو زدم، و داشتم دودستی صافش می کردم که یک دفعه هیچ چیز نتوانستم ببینم، یادم است داشتم ملافه را خیلی آرام صاف می کردم، و انگار که معنای خاصی داشته باشد، اضافه کرد رو تشکی بود،
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت پرسید آیا همه داستان آخرین چیزی را که دیده اند گفته اند،
صدای ناشناس گفت اگر کس دیگری نمانده من داستانم را تعریف می کنم،
اگر کسی هم مانده باشد می تواند بعد از شما قصه اش را بگوید، پس شروع کنید،
آخرین چیزی که دیدم یک تابلوی نقاشی بود،
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت تکرار کرد یک تابلوی نقاشی، خُب این تابلو کجا بود،
رفته بودم موزه،
نقاشی از یک مزرعه ی گندم با چند تا کلاغ و درختهای سرو و خورشیدی که انگاراز تکه تکه های خورشیدهای دیگر درست شده بود،
شبیه کار یک نقاش هلندی است،
فکر می کنم خودش بود، اما سگی در حال غرق شدن هم در نقاشی دیده می شد، نصف تنه ی بیچاره در آب فرورفته بود،
پس حتماً نقاش اسپانیایی بوده، پیش از او هیچکس سگی را در این موقعیت نکشیده بود، و بعد از او هم هیچ نقاشی جرأتش را نکرد،
چه بسا، و یک گاری یونجه هم در تابلو بود که با اسب کشیده می شد و از نهری می گذشت،
آیا در سمت چپ تابلو یک خانه نبود،
چرا،
پس نقاش انگلیسی بوده،
شاید، اما خیال نمی کنم چون یک زنِ بچه بغل هم دیده می شد،
مادر و بچه که در همه ی تابلوها فراوانند،
درست است، من هم متوجه شده ام، اما نمی فهمم چطور اینهمه تصویر از اینهمه نقاش در یک تابلو جمع بود، چند مرد هم داشتند غذا می خوردند،
در تاریخ هنر آنقدر ناهار و عصرانه و شام دیده شده که این نکته به تنهایی کافی نیست به ما بفهماند چه کسی غذا می خورد،
روی هم سیزده مرد بودند،
آهان این کارمان را آسان می کند، خُب بعد،
یک زن عریان موبور هم در یک صدف بزرگ روی دریا بود و یک خروار گل دورش داشت،
پس صد در صد نقاش ایتالیایی است،
و جنگی هم در جریان بود، شبیه تابلوهایی که یک ضیافت و یا مادرهای بچه به بغل را تصویر می کنند،
اما این جزئیات کافی نیست که بفهمیم نقاش کیست،
اجساد و مردان زخمی هم در تابلو بود،
کاملاً طبیعی است، دیر یا زود تمام بچه ها می میرند، سربازها هم همینطور،
یک اسب وحشت زده هم بود، چشمهایش از حدقه بیرون زده بود،
دقیقاً، اسبها همینطورند، در تابلوی شما دیگر چه تصاویری بود،
متأسفم، نتوانستم بفهمم، وقتی به اسب نگاه می کردم کور شدم.
دختری که عینک دودی داشت گفت می شود از ترس کور شد،
حرف شما دقیق است، دقیقتر از این حرفی نمی شود، ما وقتی کور شدیم در واقع از پیش کور بودیم، از ترس کور شدیم، از ترس کور خواهیم ماند،
دکتر پرسید این کیست که حرف می زند،
صدایی جواب داد یک آدم کور، یک مرد کور، چون جز آدم کور کسی در اینجا نداریم.
سپس پیرمردی که چشم بند سیاه داشت پرسید با چند نفر کور می شود یک اپیدمی کوری درست کرد،
کسی نتوانست به این سوال جواب دهد.
دختری که عینک دودی داشت از او خواست رادیو را روشن کند، شاید وقت اخبار باشد.
اخبار دیرتر پخش شد، در این فاصله به موسیقی گوش دادند.
در یک مقطع از زمان چند بازداشت شده ی کور در چارچوبِ در نمایان شدند و یکی از آنها گفت حیف به فکر هیچکس نرسید یک گیتار با خودش بیاورد.
اخبار امیدبخش نبود،
شایع بود که بزودی یک حکومت متحد برای نجات ملی تشکیل خواهد شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)