دختری که عینک دودی داشت از تختش در آن سوی راهرو پایین آمد و دست هایش را در مقابلش گرفت و به سوی هِق هِق به راه افتاد و همانطور که جلو می رفت گفت شما ناراحتید، چیزی می خواهید برایتان بیاورم،
و با دستهایش دو اندامی را که در تخت بودند لمس کرد.
ادب حکم می کرد بی درنگ خود را کنار بکشد، و مغزش هم دقیقاً همین فرمان را صادر کرد،
اما دستهایش اطاعت نکردند و با ظرافت بیشتری به لمس و نوازش پتوی گرم و کلفت پرداختند.
دختر دوباره پرسید آیا چیزی لازم دارید برایتان بیاورم،
حالا دیگر دستهایش را از روی پتو برداشته بود، آنها را آن قدر بالا برد تا درمانده و ناتوان در سفیدی عقیم ناپدید شدند.
زن دکتر که هنوز هق هق می کرد، از تخت پایین آمد،
دختر را در آغوش کشید و گفت چیزی نیست، یکدفعه دلم گرفت،
دختر در جواب شکوه کرد اگر شما که آنقدر قوی هستید مأیوس شده باشید پس دیگر تکلیف ما روشن است.
زن دکتر که آرام تر شده بود و به دختر نگاه می کرد پیش خود گفت التهاب چشمش تقریباً از بین رفته، حیف که نمی توانم به خودش بگویم، حتماً خوشحال می شد.
بله، به احتمال زیاد خوشحال می شد، هر چند این خوشحالی ابلهانه بود، نه به این خاطر که دختر کور بود، بلکه چون سایرین نیز کور بودند،
یک جفت چشم زیبای درخشان به چه دردش می خورد اگر کسی نمی توانست آنها را ببیند.
زن دکتر گفت همه مان گاهی درمانده می شویم، چه بهتر که هنوز می توانیم گریه کنیم، اشک ریختن اغلب مایه ی نجات است، بعضی وقتها اگر گریه نکنیم به قیمت جانمان تمام می شود،
دختری که عینک دودی داشت تکرار کرد برای ما نجاتی وجود ندارد،
از کجا معلوم، این کوری شبیه هیچ نوع کوری دیگری نیست، شاید همانطور که ناگهانی آمد، ناگهانی هم برود،
برای آن هایی که در این فاصله مرده اند خیلی دیر است،
ما همه می میریم،
اما همه کشته نمی شویم، و من یک نفر را کشته ام،
خودت را عذاب نده، موقعیت خاصی موجب این پیشامد شد، همه گناهکار و بی گناهیم، از همه بدتر رفتار سربازها بود که مثلاً برای حفاظت از ما اینجا هستند،
حتی آن ها هم می توانند بهترین بهانه ها را بیاورند، ترس، حالا چه می شد که مردک مرا نوازش می کرد، اقلاً می توانست الان زنده باشد، از من هم چیزی کم نمی شد،
دیگر فکرش را نکن، استراحت کن، سعی کن بخوابی.
دختر را تا تختش برد، بیا، برو توی تختت،
دختر گفت چقدر شما مهربانید،
سپس صدای خود را آهسته کرد، نمی دانم چه کنم، نزدیک عادت ماهانه ام است و نوار بهداشتی نیاورده ام،
نگران نباش، من دارم،
دست های دختر که در جستجوی آویزی بود در میان دست های زن دکتر قرار گرفت.
استراحت کن، استراحت کن.
دختر چشمهایش را بست، یک دقیقه ای به همان حال ماند، چه بسا خوابش می برد اگر ناگهان اختلافی در بخش شعله ورنمی شد،
یک نفر به توالت رفته و در برگشت شخص دیگری تختش را اشغال کرده بود،
سوء نیتی در کار نبود،
آن شخص دیگر هم به همان دلیل از جا برخاسته بود و در راه از کنار یکدیگر رد شده بودند،
اما به نظر هیچکدامشان نرسیده بود که یادآور شوند مواظب باش وقتی برمی گردی تختت را عوضی نگیری.
زن دکتر که آنجا ایستاده بود ناظر بگو مگوی دو مرد کور بود،
متوجه شد که آنها با سر و دستشان هیچ اشاره ای نمی کنند و بدنشان جنب و جوشی ندارد چون به سرعت درک کرده اند که در وضع فعلی فقط صدا و شنوایی شان به درد می خورد،
بله، دست داشتند، می توانستند کتک کاری کنند، چنگ بزنند، گلاویز شوند،
اما اشتباه در تصاحب یک تخت این همه الم شنگه نداشت،
کاش تمام نیرنگ بازیهای زندگی از این قماش بود،
فقط لازم بود توافق کنند، تخت شماره دو مال من، تخت شماره ی سه مال تو، برای دفعه ی اول و آخر این یادت باشد،
اگر کور نبودیم این اشتباه پیش نمی آمد،
حق با توست، مسئله ما کوری است.
زن دکتر به همسرش گفت مثل اینکه تمام دنیا همین جاست.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)