سپس آنچه محتوم بود اتفاق افتاد.
از خیابان صدای تیراندازی به گوششان رسید.
یکی فریاد زد دارند می آیند ما را بکشند،
دکتر گفت خونسرد باشید، باید منطقی فکر کرد، اگر میخواستند مارا بکشیند اینجا می آمدند، نه بیرون.
حق با دکتر بود،
گروهبان دستور تیراندازی هوایی داده، و نه اینکه سربازی ناگهان با انگشت روی ماشه کور شده باشد،
پیدا بود که برای کنترل و مرعوب کردن بازداشت شدگان جدیدی که از کامیون ها پیاده میشدند و سکندری می رفتند راه دیگری وجود نداشت،
وزارت بهداری به وزارت دفاع اطلاع داده بود که چهار کامیون پر میفرستیم،
یعنی چند نفر میشوند،
حدود دویست نفر،
این عده را کجا اسکان بدهیم،
سه بخش ویژه کورها در ضلع سمت راست ساختمان هست، طبق اطلاعی که به ما داده اند، ظرفیت کل صد و بیست نفر است، و تا الان شصت هفتاد نفر در آنجا بازداشت هستند،
منهای ده دوازده نفری که مجبور شدیم بکشیم،
یک راه حل هست، تمام بخش ها را باز کنید،
در این صورت آلوده شدگان با کورها در تماس مستقیم قرار می گیرند،
به احتمال قریب به یقین، دیر یا زود، آنها هم کور میشوند، به علاوه، در وضع فعلی، تصور میکنم همه ی ما آلوده خواهیم شد،
یک نفر هم پیدا نمیشود که از جلوی چشم یک کور رد نشده باشد، از خودم میپرسم اگر یک کور نمیتواند ببیند، پس چطور میتواند این بیماری را از قوه ی باصره اش منتقل کند،
ژنرال، این منطقی ترین بیماری دنیاست، چشم کور کوری اش را به چشم بینا منتقل میکند، از این ساده تر نمیشود،
یکی از سرهنگ های ما عقیده دارد به مجرد اینکه کسی کور میشود باید او را کشت،
داشتن جسد به جای آدم کور وضع را بهتر نمیکند،
کور بودن با مردن یکی نیست،
بله، اما مردن با کور بودن یکی است.
پس حدود دویست نفرند،
بله،
خب تکلیف رانندگان کامیون ها چیست،
آنها را هم با سایرین بازداشت کنید.
همان روز عصر، وزارت دفاع با وزارت بهداری تماس گرفت،
میخواهید آخرین خبر را بشنوید، سرهنگ مورد اشاره ی ما کور شد،
جالب است حالا بدانیم درباره عقیده ی مشعشع خود چه فکر میکند،
فکرش را کرد، یک گلوله توی مغزش خالی کرد،
اسم این را میگذارم نگرش باثبات.
ارتش برای دادن سرمشق همواره آماده است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)