بلاخره یکی از کورها پس از برخورد با کانتینرها به سایرین ندا داد
اینجا هستند، اینجا هستند،
حتی اگر روزی این مرد بینایی اش را باز می یافت، شادی اش هنگام اعلام این خبر فوق العاده از بیشتر نمیشد.
در عرض چند ثانیه، همه تقلا می کردند کانتینرها را بقاپند
و در میان انبوه دست و پا هرکس یک کانتینر را به سوی خود می کشید و مدعی حق تقدم میشد، من می برم، نه، من می برم. آنهایی که هنوز طناب را چسبیده بودند کم کم ناآرام می شدند،
ترسشان از چیز دیگری بود،
مبادا به خاطر تنبلی یا بزدلی شان هنگام تقسیم غذا سهمی نبرند،
اوا، شماها از ترس تیرخوردن نخواستید روی زمین چهاردست و پا شوید، پس از غذا خبری نیست،
این ضرب المثل یادتان که هست، نابرده رنج گنج میسر نمیشود.
این سخنان حکیمانه موجب شد که یکی از مردهای کور طناب را ول کند و در حالی که دست هایش را در مقابل دراز کرده بود به سوی هیاهو برود،
نباید مرا به حساب نیاورند،
اما به ناگاه همهمه فروکش کرد و تنها صدایی که شنیده میشد صدای خزیدن اشخاص روی زمین بود،
و گاه کلمات معترضه با صدای خفه و مقدار زیادی صداهای پراکنده و مغشوش که از همه جا و هیچ جا برمیخواست.
مرد درنگ کرد، مردد بود،
کوشید به سوی امنیت طناب بازگردد،
اما حس جهت یابی اش را از دست داده بود،
آسمان سفید او بی ستاره بود،
و حالا صدای گروهبان را می شنید که به افرادی که سر کانتینرها اختلاف داشتند دستور بازگشت به سوی پله ها میداد،
این دستور فقط می توانست متوجه آنها باشد،
برای رسیدن به جای دلخواه همه چیز به جایی که هستی بستگی دارد.
دیگر هیچ بازداشت شده ی کوری دست به طناب نداشت،
کافی بود از همان راهی که آمده بودند برگردند،
و حالا در بالای پله ها انتظار رسیدن بقیه را می کشیدند.
مرد کوری که راهش را گم کرده بود جرأت جم خوردن از جایش را نداشت.
از فرط درماندگی با فریاد بلندی گفت خواهش میکنم، کمکم کنید،
نمی دانست که سربازان تفنگ ها را به طرف او نشانه رفته اند و منتظرند روی خط نامرئی ای که زندگی را از مرگ جدا می کرد قدم بگذارد.
گروهبان با لحنی کم و بیش عصبی پرسید می خواهی تمام روز را همانجا بمانی، خفاش کور،
حقیقت این بود که او با عقاید فرمانده اش موافق نبود، از کجا معلوم که همین تقدیر فردا در خانه ی خودشان را نکوبد،
و همانطور که همه می دانند سربازها فقط منتظر دستورند تا بکشند، و با دستور دیگری خود کشته شوند،
گروهبان فریاد کشید فقط با دستور من آتش کنید
و این سخنان مرد کور را متوجه کرد که جانش در خطر است.
به زانو افتاد و التماس کرد خواهش می کنم کمکم کنید، بگویید کجا بروم،
صدای سربازی بلند شد که با لحن دوستانه ی کاذبی گفت به راهت ادامه بده، از همین طرف به راهت ادامه بده،
مرد کور برخاست، سه قدم برداشت و ناگهان دوباره ایستاد،
زمان فعل سوءظن او را برانگیخته بود،
از همین طرف به راهت ادامه بده با همینطور برو تفاوت داشت،
از همین طرف به راهت ادامه بده تداعی می کند که این راه، همین راه، در همین جهت، شما را به محلی می رساند که صدایتان کرده اند، یعنی مقابل گلوله ای که یک نوع کوری را با نوعی دیگر از آن معاوضه می کند.
این راهنمایی، که می توان آن را جنایت نامید، و توسط یک سرباز بدذات انجام گرفته بود، بلافاصله با دوفرمان سریع گروهبان خنثی شد،
ایست، عقب گرد، و توبیخ شدید او را همراه آورد،
سرباز به ظاهر به طبقه ای تعلق داشت که جایز نبود تفنگ به دستشان سپرده شود.
دخالت شفقت آمیز گروهبان بازداشت شدگان کور را که به بالای پله ها رسیده بودند تشویق کرد که ناگهان داد و فریاد مفصلی به راه بیاندازند که مثل قطب نما به مرد کور راه گم کرده کمک کرد.
با اعتماد بیشتری به خطر مستقیم جلو رفت و التماس کرد فریاد بکشید،فریاد بکشید،
و سایر بازداشت شدگان کور شروع به کف زدن کردند انگار که ناظر پایان مسابقه ی دوی طولانی و پرتحرک اما خسته کننده ی یک دونده باشند.
از مرد کور استقبال پرشوری شد، این کمترین کاری بود که می توانستند بکنند،
در مواجهه با ناملایمات است که دوستان خود را می شناسید، خواه بلایی نازل شده باشد و خواه قابل پیش بینی باشد.