نه تمام دنیا.

مثلاً، غذا بیرون بود و خیلی طول می کشید تا برسد.

از هر دو بخش افرادی در سرسرا جمع شده بودند و منتظر دستورالعمل از بلندگو ایستاده بودند.

بی صبرانه و با نگرانی لخ لخ می کردند.

می دانستند باید به جلوخان ساختمان بروند تا کانتینرهای غذا را بیاورند،

و می ترسیدند مبادا حقه و کلکی در کار باشد،

از کجا بدانیم به ما تیراندازی نمی کنند،

بعد از اتفاقی که افتاد هرکاری بگویی ازشان برمی آید،

به آنها اطمینان نمیشود کرد، من که حاضر نیستم بروم،

من هم همینطور،

بلاخره اگر غذا میخواهیم یک نفر باید برود،

معلوم نیست آدم با یک تیر خلاص شود بهتر است یا این که از گرسنگی بمیرد،

من می روم،

من هم می آیم،

لازم نکرده همه مان برویم، ممکن است سربازها خوششان نیاید، یا هول کنند که مبادا میخواهیم فرار کنیم،

لابد برای همین مردی را که پایش زخمی بود با تیر زدند،

باید تصمیم بگیریم، احتیاط زیادی هم درست نیست،

اتفاق دیروز یادمان نرود، نه نفر کشته دادیم،

دلم میخواهد بدانم آیا آنها هم کور میشوند،

آنها یعنی کی،

سربازها،

من که میگویم آنها باید از همه زودتر کور شوند.

در این مورد همه باهم موافق بودند، اما دلیلش را از خود نمی پرسیدند، و کسی هم نبود که تنها دلیل قانع کننده را به آنها بگوید،

بگوید آن وقت سربازها نمیتوانستند تفنگشان را نشانه بروند.

زمان گذشت و باز گذشت، بلندگو ساکت ماند.

مرد کوری از بخش اول که فقط میخواست حرفی زده باشد پرسید شماها کشته هایتان را دفن کردید،

هنوز نه،

دارند می گندند و بوی تفعنشان بلند میشود و هرچه دور و برشان هست آلوده می کند،

خب بگذار بویشان تا آسمان هفتم برود، من که تا چیزی نخورم خیال هیچ کاری را ندارم،

کی گفته اول غذا بعد ظرف شویی،

این رسمش نیست، ضرب المثل شما غلط است، معمولاً اول مرده را دفن می کنند و بعداً عزادارها میخورند و می نوشند،

من با عکسش موافقم.

پس از چند دقیقه یکی از این مردهای کور گفت از یک چیزی ناراحتم،

چه چیزی،

غذا را چه جوری تقسیم کنیم،

مثل سابق، تعدادمان معلوم است، سهمیه هرکس یک پرس حساب شده، این از همه اسان تر و عادلانه تر است،

اما در عمل که جور در نیامد، چند نفر بی غذا از اینجا رفتند، چند نفر هم دو پرس نصیبشان شد،

ترتیب تقسیم غذا خوب نبود،

همیشه همینطور است مگر اینکه افراد رعایت احترام و انضباط را بکنند،

کاش کسی داشتیم که می توانست کمی ببیند،

خب لابد حقه ای میزد تا به خودش از همه بیشتر برسد، ضرب المثلی هست که می گوید در کشور کورها یک چشمی پادشاه است،

اما اینجا آنجور نیست، حتی چپ چشم ها هم قسر در نمی روند،

به نظر من، بهترین راه حل این است که غذاها را مساوری بین بخش ها تقسیم کنیم، به این ترتیب هرکسی خودکفا میشود،
کی بود حرف زد،

من،

من یعنی کی،

یعنی من،

مال کدام بخش هستید،

بخش دو،

عجب حقه ای، تعداد نفرات بخش دو کمتر است و این پیشنهاد به نفع آنها تمام می شود چون نسبت به ما غذای بیشتری گیرسان می آید، چون بخش ما پر است،

من فقط می خواستم کمکی کرده باشم،

ضرب المثلی هست که میگوید مقسمی که سهم خودش چرب تر نباشد یا احمق است یا کودن،

آه، خفه شدیم از این همه ضرب المثل، این ضرب المثل ها مرا دیوانه می کند،

بهتر است غذاها را به ناهارخوری ببریم، هربخشی سه نماینده برای تقسیم غذا انتخاب کند، وقتی شش نفر مسئول شمردن شوند خطر سوءاستفاده و حقه بازی کم می شود،

وقتی می گویند در هر بخش چند نفرند از کجا بدانیم راستش را می گویند،

از آنجایی که با افراد درستکار سر وکار داریم،

این هم ضرب المثل است،

نه، گفته ی خودم است،

دوست عزیز، از درستکاری چیزی نمیدانم اما میدانم که حسابی گرسنه ایم.