از نقطه نظر روانی، ولو مردی کور باشد، باید اذعان کنیم که کندن قبر پس از غروب آفتاب تفاوت قابل ملاحظه ای دارد.
همین که به بخش برگشتند، عرق ریزان، خاک آلود، بوی گوشت گندیده در بینی، صدای بلندگو همان دستورالعمل های هر روز را تکرار کرد.
کوچکترین اشاره ای به وقایع پیش آمده نشد،
نه اشاره ای به گلوله باران و نه به کشته شدگان که از نزدیک هدف قرار گرفته بودند.
هشدارهایی مانند ترکِ بدون اجازه ی ساختمان به منزله ی مرگ آنی است یا بازداشت شدگان باید مرده ها را بدون هیچ تشریفاتی دفن کنند،
اکنون، به خاطر تجربه ی بیرحمانه ی زندگی، قدرتمندترین معلمه ی انضباط، به این دستورالعملها معنای واقعی می داد،
و حال آن که اعلام سه بار غذا در روز مضحک و طعنه آمیز به نظر می آمد، یا بدتر، تحقیر آمیز بود.
پس از اتمام این گفته ها و سکوتی که در پی آورد، دکتر که دیگر با تمام سوراخ سنبه های محل آشنا شده بود،
به تنهایی، به سمت دری که به بخش دیگر باز می شد رفت تا به بازداشت شدگان اطلاع دهد ما کشته هایمان را دفن کردیم،
صدای مردی از درون بخش جواب داد خُب اگر چند نفر را دفن کردید بقیه را هم می توانید دفن کنید،
اما توافق کردیم که هر بخش کشته های خودش را دفن کند، ما چهار نفر شمردیم و به خاک سپردیم،
صدای مرد دیگری بلند شد که گفت خیلی خوب، فردا به مرده های این بخش می رسیم،
سپس با لحن متفاوتی پرسید غذا نیاورده اند،
دکتر جواب داد نه،
اما از بلندگو اعلام کردند روزی سه بار،
شک دارم که همیشه به قولشان وفا کنند،
صدای زنی گفت پس باید غذایی که می آورند جیره بندی کنیم،
فکر خوبیست، اگر مایلید فردا در این باره صحبت می کنیم،
زن گفت موافقم.
دکتر می خواست برود که صدای مردی که اول حرف زده بود بلند شد، کی اینجا دستور صادر می کند،
سپس مکث کرد، انتظار جوابی را داشت،
و همان صدای زنانه جوابش را داد،
اگر ما در اینجا سر و سامان جدی نگیریم، گرسنگی و ترس در کمین مان است، شرم آور است که برای دفن مرده ها با بقیه نرفتیم،
حالا که آنقدر از خودت مطمئنی و زرنگی چرا خودت نمی روی مرده ها را خاک کنی،
تنها نمی توانم بروم اما حاضرم کمک کنم،
صدای مردانه ی دیگری مداخله کرد، این بگو مگو بی فایده است، فردا اول صبح این مسئله را رسیدگی می کنیم.
دکتر آه کشید،
زندگی مشترک دشواری در پیش داشتند.
به سمت بخش خودش راه افتاده بود که ناگهان نیاز مبرمی به سبک کردن خود احساس کرد.
از جایی که بود اطمینان نداشت بتواند توالتها را پیدا کند، اما تصمیم گرفت سعی خودش را بکند.
امیدوار بود کسی لااقل یادش مانده باشد کاغذ توالتهایی را که با کانتینر های غذا فرستاده بودند در آنجا گذاشته باشد.
دو بار راه را گم کرد، درمانده و مستاصل شده بود و درست موقعی که دیگر نمی توانست خودش را نگه دارد،
بالاخره توانست شلوارش را پایین بکشد و روی مستراح روباز چمباتمه بزند.
بوی تعفن خفه کننده بود.
احساس کرد پا روی خمیر نرمی گذاشته، مدفوع کسی که سوراخ مستراح را پیدا نکرده یا بدون ملاحظه ی سایرین تصمیم به سبک کردن خود گرفته بود.
سعی کرد آنجا را مجسم کند،
برایش همه چیز سفید و درخشان و تابناک بود،
نمی توانست بداند آیا دیوارها و کفِ زمین سفید است یا نه و به این نتیجه ی ابلهانه رسید که این بوی گند از نور و سفیدی آنجا است.
پیش خود گفت ما بالاخره اینجا از وحشت دیوانه خواهیم شد.
بعد خواست خودش را تمیز کند اما کاغذ توالت نبود.
دست به دیوار پشت سر کشید و انتظار داشت کاغذ توالت یا میخی پیدا کند که در نبودن کاغذ توالت، کاغذ پاره های کهنه به آن آویزان باشد.
هیچ چیز نبود.
بدبختی و افسردگی و بداقبالی اش قابل تحمل نبود، احساس خواری می کرد و سعی داشت شلوارش با کفِ مشمئزکننده ی توالت تماس پیدا نکند،
کور بود، کور، کور، عنان اختیار از دست داد و آهسته گریست.
چند قدم کورمال کورمال برداشت و به دیوار مقابل خورد.
یک دست و سپس دست دیگرش را پیش برد و بالاخره در را پیدا کرد.
صدای پا کشیدن کسی را شنید که او هم لابد دنبال توالتها می گشت و مرتب سکندری می رفت،
زیر لب با لحنی بی تفاوت می گفت پس این لعنتی ها کجا هستند،
انگار خیلی هم از ته دل اشتیاق پیدا کردنشان را نداشت.
از نزدیکی مستراحها گذشت بی آنکه بفهمد کسی آنجاست،
اما مهم نبود، کار به ابتذال نکشید، البته اگر بشود وضع را چنین توصیف کرد،
دکتر در موقعیتی ناراحت کننده، با لباس نامرتب، در آخرین لحظه به دلیل احساس شرمی نگران کننده شلوارش را بالا کشید، اما نه به موقع، می دانست کثیف است، آنقدر کثیف که در تمام عمر به یاد نداشت.
فکر کرد حیوان شدن راههای مختلفی دارد، و این اولین آنهاست.
با این احوال حقِ شکوه نداشت، هنوز کسی بود که اِبایی از تمیز کردن او نداشته باشد.
بازداشت شدگان کور روی تختهایشان دراز کشیده بودند به انتظار اینکه خواب بر فلاکتشان دل بسوزاند.
زن دکتر در منتهای احتیاط، انگار که سایرین می توانند این منظره ی اسفبار را ببینند، تا آنجا که مقدور بود شوهرش را تمیز کرد.
سکوتی که حکمفرما بود نظیر سکوت بیمارستانها بود که بیماران حتی در خواب نیز رنج می کشیدند.
زن دکتر که که نشسته و هشیار به تختها نگاه کرد، به اندامهای نامشخص، به چهره ای رنگ پریده، به دستی که در خواب تکان تکان می خورد.
از خود پرسید آیا او هم مثل بقیه کور می شود، به چه دلیل غیر قابل توجیهی تا حالا کور نشده.
دستها را با حرکتی خسته بالا برد تا موهایش را عقب بزند، پیش خود گفت بوی گند ما تا آسمان خواهد رفت.
در آن هنگام صدای آه و ناله شنیده شد، جیغهای کوچکی که اول خفه بود، صداهایی که شبیه به کلمات بود، صداهایی که قرار بود کلمات باشد، اما معنایشان با اوج گیری تدریجی نامفهوم شد و به فریاد و ناله و سرانجام نفس نفس سنگین و خرناس تبدیل گشت.
شخصی از انتهای بخش اعتراض کرد. خوکند، مثل خوکند.
خوک نبودند، فقط مرد کور و زن کوری بودند که چه بسا جز این چیز دیگری درباره ی هم نمی دانستند.