از آنجایی که بخش یک و دو کشته داده بودند، ساکنان هر دو بخش جمع شدند تا تصمیم بگیرند اول غذا بخورند و سپس مرده ها را خاک کنند یا برعکس.

کسی کنجکاوی نکرد تا بداند چه اشخاصی مرده اند.

پنج نفرشان در بخش دو جایی برای خود دست و پا کرده بودند،

مشکل میشد دانست آیا همدیگر را می شناخته اند یا نه، و اگر نمی شناخته اند فرصت و تمایل آشنایی با همدیگر را پیدا کردند و باهم درددل گفتند یا نه.

زن دکتر ورودشان را به یاد نداشت.

چهارنفر دیگر را چرا، آنها را شناخت،

به تعبیری، با او زیر یک سقف خوابیده بودند، این تنها چیزی بود که درباره ی یکی از آنها می دانست، بیشتر هم نمی توانست بداند،

کدام مرد محترمی دوره می افتد و مطالب شخصی اش را با این و آن در میان می گذارد،

مثلاً این که در اتاق یک هتل با همان دختری که عینک دودی داشت عشق بازی کرده است،

دختر نیز اگر همان دختر مورد نظرمان باشد، هرگز نخواهد دانست که آن شخص در همان جا زندانی است و هنوز نزدیک مردی است که موجب شد همه چیز را سفید ببیند.

راننده ی تاکسی و دو پلیس نیز در میان کشته ها بودند، سه مرد گردن کلفتی که خوب می توانستند از خودشان مراقبت کنند و حرفه شان، هریک به نوعی محافظت از دیگران بود،

اما سرانجام در عنفوان جوانی درو شده بودند، آنجا افتاده بودند تا سایرین در موردشان تصمیم بگیرند.

باید منتظر میشدند تا آنهایی که جان به در برده بودند غذایشان را بخورند،

نه به خاطر خودخواهی معمول زنده ها،

بلکه به خاطر اینکه آدم عاقلی یادآور شده بود که به خاک سپردن جسد در آن خاک سفت و سخت آن هم فقط با یک بیل اقلاً تا موفع شام طول خواهد کشید.

چون قابل قبول نبود داوطلبانی که حسن نیت داشتند کار کنند و بقیه شکمشان را پر کنند، تصمیم گرفته شد اجساد بمانند تا بعد.

غذا را پرس پرس آوردند که تقسیم آن را آسان کرد،

این مال تو، این هم مال تو، تا پرس ها تمام شد.

اما نگرانی چند نفر از بازداشت شدگان کور که انصاف کمتری داشتند آنچه را در شرایط عادی امری بسیار ساده بود پیچیده کرد،

هرچند که یک قضاوت روشن و بی طرفانه به ما هشدار می دهد که افراط کاری هایی که پیش آمد تا اندازه ای قابل توجیه بود،
اما باید یادمان باشد که مثلاً هیچ کس در ابتدا نمی دانست غذا به اندازه ی مافی برای همه هست.

در حقیقت واضح است که نه شمردن کورها آسان است، و نه تقسیم پرس های غذا بدون دیدنشان یا رویت افراد.

به علاوه، عده ای از بازداشت شدگان در بخش دو با دغل بازی کوشیدند بقبولانند که تعداشان از آنچه بود بیشتر است.

طبق معمول، در چنین موقعی حضور دکتر خیلی کمک بود.

همیشه چند کلام به موقع در حل مسائل کمک بیشتری کرده تا نطقی مبسوط که کارها را بدتر هم می کند.

آنهایی که توانستند دو برابر سهمیه ی خود غذا بگیرند از شرارت و بدخواهی چیزی کم نگذاشتند.

زن دکتر متوجه این سوء استفاده شد اما صلاح دید چیزی نگوید.

تحمل نداشت به پی آمدهای کشف بینایی اش فکر کند،

حداقل این میشد که همه در تمام مدت از گرده اش کار بکشند،

و حداکثر این که برده وار مطیع این و آن میشد.

کسی چه میداند، شاید پیشنهاد اولیه که یک نفر مسؤول برای بخش انتخاب شود به حل این مشکلات و متاسفانه مشکلات مهم تری کمک می کرد،

اما شرطش این بود که اقتدار فرد مسوول، ولو سست، ولو بی ثبات، ولو زیر سوال رفتنی، با قدرت اعمال گردد و به خاطر نفع همگیشان از طرف اکثریت پذیرفته شود.

زن دکتر پیش خود فکر کرد اگر در این مورد موفق نشویم سرانجام همدیگر را در اینجا تکه پاره خواهیم کرد.

پیش خود شرط کرد درباره ی این موارد حساس با شوهرش مشورت کند و به تقسیم غذا ادامه داد.