زن دکتر نگاه کرد و دید که دختر آرام عینک دودی اش را از چشم برداشت،
و در حالی که از پسرک لوچ می پرسید آیا باز هم بیسکویت می خواهد، مخفیانه عینکش را زیر بالش گذاشت،
زن دکتر احساس کرد که از پشت میکروسکوپ ناظر رفتار انسان هایی است که کوچک ترین اطلاعی از حضورش ندارند،
و این عمل به نظرش ناگهان پست و شنیع آمد.
فکر کرد وقتی سایرین نمی توانند مرا ببینند، من هم حق نگاه کردن ندارم.
دختر با دست های لرزان چند قطره در چشم هایش چکاند. به این ترتیب می توانست بگوید که آنچه از چشم هایش سرازیر است، اشک نیست.

پس از چند ساعت، بلندگو اعلام کرد بروند و ناهارشان را برداند،
مردی که اول کور شد همراه با راننده ی تاکسی خواستار رفتن به این مأموریت شدند که انجامش نیازی به دیدن نداشت و کافی بود حس لامسه شان کار کند.
کانتینرها از دری که سرسرا را به راهروها متصل می کرد، مقداری فاصله داشت،
و برای پیدا کردن کانتینرها دوتایی مجبور شدند چهار دست و پا شوند و یک دستشان را دراز کنند و مثل جارو به زمین دست بکشند و دست دیگرشان حکم پای سومی را پیدا کند،
و اگر برای برگشتن به بخش مشکلی نداشتند، به خاطر چاره ای بود که به ذهن زن دکتر رسید و توجیه آن هم به عنوان یک تجربه ی شخصی خالی از اشکال نبود،
پتویی را پاره کرده و به صورت نوار درآورده و با آن نوارها طنابی درست کرده بودند که یک سرش به دستگیره ی بیرونی در وصل بود،
و سر دیگر به نوبت به مچ پای فردی که برای آوردن غذا می رفت بسته می شد.
آن دو مرد رفتند،
این بار بشقاب و قاشق و چنگال فراموش نشده بود،
اما سهمیه ی غذا فقط برای پنج نفر بود،
به احتمال زیاد گروهبان مسئول مأمورین گشت اطلاع نداشت که شش کور دیگر به بخش اضافه شده اند،
چون از بیرون، حتی اگر به آنچه پشت در جریان داشت دقت میشد، در تاریک و روشن سرسرا، فقط بر حسب تصادف می شد کسی را دید که از یک ضلع به ضلع دیگر می رود.
راننده ی تاکسی گفت می رود سهمیه ی اضافی بخواهد، و تنها رفت،
مایل نبود همراه داشته باشد،
فریاد زنان به سربازها گفت ما پنج نفر نیستیم، یازده نفریم،
از آن طرف همان گروهبان جواب داد جوش نزن، هنوز خیلی های دیگر بنا است بیایند،
لحن گروهبان به نظر راننده ی تاکسی تمسخرآمیز آمد،
چون وقتی به بخش برگشت گفت مثل این بود که دارد مرا مسخره می کند.
غذا را تقسیم کردند،
پنج پرس بر ده،
چون مرد زخمی غذا نمی خورد، فقط آب می خواست، و التماس می کرد لب هایش را تر کنند.
پوست بدنش سوزان بود.
و چون تحمل وزن پتو را روی زخمش نداشت، مرتب آن را کنار می زد،
اما هوای سرد بخش خیلی زود مجبورش می کرد پتو را دوباره روی خودش بکشاند و این کار ساعت ها ادامه داشت.
در فواصل معین ناله ای می کرد که به نفس نفس زدن خفقان گرفته ها شبیه بود،
انگار درد سمج و بی وقفه اش، پیش از آنکه بتواند مهارش کند، ناگهان شدت می گرفت.

طرف عصر، سه نفر کور که از ضلع دیگر رانده شده بودند وارد بخش شدند.
یکی از آنها منشی مطب دکتر بود،
زن دکتر فوری او را شناخت،
و دو نفر دیگر، به حکم سرنوشت، یکی مردی بود که با دختری که عینک دودی داشت در هتل بود و دیگر پلیس بی ادبی که دختر را به خانه اش رساند.
تازه واردین هنوز روی تخت هایشان جا به جا نشده بودند که منشی مطب مأیوسانه گریه سر داد،
دو مرد دیگر چیزی نمی گفتند،
انگار هنوز آنچه را که به سرشان آمده هضم نکرده اند.
ناگهان، از خیابان داد و قال عده ای بلند شد،
صدای نکره ای دستور میداد، گویی عده ای یاغی شورش کرده بودند،
بازداشت شدگان کور همگی سرشان را به سمت در ورودی چرخاندند و منتظر ماندند.
با اینکه نمی دیدند، خوب می دانستند که تا چند دقیقه ی دیگر چه خبر خواهد شد.
زن دکتر که کنار همسرش روی تخت نشسته بود آهسته گفت معلوم بود، جهنم موعود از حالا شروع می شود.
دکتر دست زنش را فشرد و زیر لب گفت تکان نخور، از حالا به بعد هیچ کاری از دست تو بر نمی اید.
داد و فریاد فروکش کرده بود، حالا سر و صداهای مختلفی از سرسرا شنیده می شد،
اینها اشخاصی کور بودند که مثل گله ای سرگردان، به همدیگر می خوردند و در میان چارچوب درها تجمع می کردند،
عده ای جهت را گم کردند و از بخش های دیگر سر درآوردند،
اما اکثریت، لنگ لنگان، گروه گروه یا تک تک، گویی در حال غرق شدن باشند، دست ها را در هوا تکان می دادند،
مانند گردبادی شتابان وارد بخش شدند، یک بولدوزر با فشار به درون پرتابشان کرده بود.
چند نفری به زمین افتادند و لگدمال شدند.
تازه واردین که در راهروی تنگ بخش گیر کرده بودند، کم کم فضای میان تخت ها را پر کردند
و در آنجا، کثل کشتی طوفان زده ای که سرانجام به بندر رسیده باشند، کوپه ها را، و در این مورد تخت ها را، اشغال کردند
و مصرانه گفتند که جا برای کس دیگری نمانده و آنهایی که دیر رسیده اند باید در بخش های دیگر جا پیدا کنند.
از انتهای بخش دکتر فریاد زد که بخش های دیگری هم در ساختمان هست،
اما چند نفری که بی تخت مانده بودند، می ترسیدند که در هزارتوی اتاق ها و راهروها و درهای بسته و راه پله هایی که دست آخر به آنها می رسیدند، گم شوند.
بلاخره وقتی فهمیدند که ماندن در آن بخش بیهوده است، به دست و پا افتادند تا دری را که از آن وارد شده بودند پیدا کنند، و به ناشناخته زدند.
پنج بازداشت شده ی کوری که همراه گروه دوم آمده و در جست و جوی مکانی امن به تکاپو افتاده بودند، سرانجام موفق شدند و تختهای خالی را اشغال کردند.
فقط مرد زخمی تنها و بی دفاع ماند، روی تخت شماره ی چهارده، در سمت چپ.