دستورات من کاملاً روشن اند، کسی از اینجا بیرون نمی رود، و فقط اجازه داریم بگذاریم غذا وارد اینجا بشود،
اگر عفونتش بدتر شود، که حتماً می شود، میمیرد،
این به من مربوط نمی شود،
پس با مافوق هایتان صحبت کنید،
ببین، آقای کور، خوب گوش کن، یا هردو برمیگردید به همان جایی که بودید، یا شلیک می کنم،
زن دکتر گفت بیا برویم، تقصیر آنها نیست، وحشت زده اند و نوکر مقررات،
چنین چیزی باورم نمی شود، خلاف تمام قوانین انسانی است،
بهتر است باور کنی، چون حقیقت از این واضح تر نمی شود،
هنوز شما دوتا آنجایید، تا سه می شمارم و اگر از جلوی چشمم دور نشده باشید، می توانید مطمئن باشید که دیگر هیچ وقت به بخش برنمی گردید،
یک دوووو، سه،
همین، حرفش حرف بود،
رو به سربازها کرد و گفت حتی اگر برادرم هم بود،
توضیح نداد اشاره اش به کیست، به مردی که آمده بود در خواست دارو کند یا مرد دیگری که پایش عفونت کرده بود.
داخل بخش مرد زخمی می خواست بداند آیا دارو به آنها می دهند،
دکتر پرسید از کجا فهمیدید که من برای درخواست دارو رفتم،
حدس زدم، بلاخره هرچه باشد شما دکتر هستید،
خیلی متأسفم،
مقصودتان این است که دارو بی دارو،
بله،
خب، پس این هم از این.

صبحانه دقیقاً برای پنج نفر حساب شده بود.
بطری های شیر با بیسکویت،
اما هرکس که سهمیه شان را آماده کرده بود، یادش رفته بود برایشان لیوان بگذارد،
از بشقاب یا کارد و چنگال هم خبری نبود،
لابد برای ناهار می آورند.
زن دکتر برای مرد زخمی نوشیدنی برد، اما او آن را بالا آورد.
راننده ی تاکسی غر غر کرد که شیر دوست ندارد و قهوه می خواهد.
پس از صبحانه، بعضی ها دوباره به تخت رفتند،
مردی که اول کور شد زنش را برد در ساختمان بگرداند، فقط آن دو نفر از بخش بیرون رفتند.
فروشنده داروخانه اجازه خواست با دکتر حرف بزند،
می خواست از دکتر بپرسد آیا نظریه ی خاصی درباره ی بیماری شان دارد.
دکتر توضیح داد گمان نمی کنم این پدیده را بشود بیماری نامید،
و سپس با زبانی ساده آنچه را پیش از کور شدن در کتاب های مرجعش خوانده بود، خلاصه کرد.
چند تخت آنطرفتر، راننده ی تاکسی با دقت تمام به حرف های دکتر گوش میداد،
و پس از پایان این صحبت، با صدای بلند که در تمام بخش شنیده می شد گفت شرط می بندم کانال هایی که از چشم به مغز می روند گرفته اند،
فروشنده ی داروخانه با عصبانیت غرید احمق نفهم،
دکتر بی اختیار لبخند زد و گفت از کجا معلوم، در حقیقت چشم فقط چیزی شبیه لنز است،
در واقع عمل دیدن را در مغز انجام می دهد، مثل عکسی که روی فیلم ظاهر می شود،
و اگر به قول آن آقا کانال ها گرفته باشند، مثل کاربراتور است که اگر بنزین به آن نرسد، موتور کار نمی کند و ماشین راه نمی افتاد، به همین سادگی،
مستخدمه ی هتل پرسید خیال می کنید چقدر ما را اینجا نگه می دارند،
دکتر جواب داد لابد تا وقتی که نتوانیم ببینیم اینجا هستیم،
یعنی چقدر،
راستش کسی نمیداند، یا این پدیده خود به خود رد می شود یا تا ابد ادامه پیدا می کند، چقدر دلم می خواست بدانم.
مستخدمه آهی کشید و پس از چند لحظه گفت، چقدر دلم می خواست بدانم بر سر آن دختره آمد،
فروشنده ی داروخانه پرسید کدام دختره،
دختری که هتل بود،
چقدر مرا ترساند، وسط اتاق ایستاده بود، لخت مادرزاد، فقط عینک دودی زده بود، جیغ می کشید که کور شده، حتماً همان دختر مرا آلوده کرده.