صفحه 4 از 11 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 109

موضوع: کوری | ژوزه ساراماگو

  1. #31
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    زن دکتر پیش خود گفت باید چشم هایم را باز کنم.
    در طول شب، هربار که از خواب بیدار شد، از لای پلک های بسته نور ضعیف لامپ ها را دید که به زحمت بخش را روشن می کرد،
    اما حالا به نظرش انگار چیزی فرق کرده بود، نور متفاوت شده بود،
    شاید تاثیر روشنایی سحر بود، یا شاید همان دریای شیر رفته رفته چشم هایش را در خود غرق می کرد.

    فکر کرد تا ده بشمارد و چشم هایش را باز کند،
    دوبار این را پیش خود گفت، دوبار تا ده شمرد، و دوبار نتوانست چشم هایش را باز کند.

    صدای نفس های عمیق همسرش را در تخت مجاور می شنید،
    صدای خرخر شخص دیگری بلند بود،
    از خودش پرسید نمی دانم زخم پای آن مردک در چه وضعی است،
    اما در آن لحظه خوب می دانست که احساس ترحم واقعی نمی کند،
    می خواست برای چیز دیگری تظاهر به نگرانی کند،

    می خواست چشم هایش را باز نکند،
    لحظه ای بعد چشم هایش را باز کرد،
    همین طوری، نه آگاهانه.
    از پنجره هایی که از اواسط دیوار تا یک وجبی سقف کشیده شده بود، نور کدر و آبی سحر به اتاق می ریخت.

    زیر لب گفت من کور نیستم،
    و ناگهان سراسیمه روی تخت نیم خیز شد،
    نکند دختری که عینک دودی داشت و در تخت مقابل بود حرفش را شنیده باشد.

    دختر خواب بود.
    در تخت پهلویی، تخت کنار دیوار، پسرک خوابیده بود،
    زن دکتر پیش خود گفت همان کاری را کرده که من کردم، امن ترین جا را به او داده،
    ماها چه دیوارهای نازکی تشکیل می دهیم، مثل پاره سنگ در وسط جاده،
    فقط به این امید که دشمن پایش به آن بگیرد و زمین بیافتد،

    دشمن، کدام دشمن، در اینجا که کسی به ما حمله نمی کند،
    حتی اگر بیرون از اینجا دزد یا قاتل بودیم، کسی نمی آمد دستگیرمان کند،
    ماشین دزد هیچ وقت به این اندازه از آزادی اش مطمئن نبوده،
    چنان از دنیا به دوریم که یکی از همین روزها، دیگر خودمان را هم نخواهیم شناخت،
    اسممان را هم به یاد نخواهیم آورد،
    تازه، اسم به چه دردمان می خورد،

    هیچ سگی سگ دیگر یا سگ های دیگر را از روی اسمی که به آن ها داده شده نمی شناسد،
    هویت سگ به بویش است و سایر سگ ها را هم از همین راه میشناسند،
    و ما در اینجا شبیه به نژاد جدیدی از سگ هستیم،

    وق وق یا حرف زدن همدیگر را می شناسیم،
    بقیه ی چیزها، مثل اجزای صورت، رنگ چشم یا مو، اهمیت ندارند، انگار وجود ندارند،
    شب نمی توانست بازگشته باشد، لابد آسمان ابری شده بود، و رسیدن روز را عقب می انداخت.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #32
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    صدای ناله ای از تخت دزد بلند شد،

    زن دکتر فکر کرد اگر زخم عفونی شده باشد، چیزی برای مداوایش نداریم،

    در این شرایط کوچک ترین سانحه ای می تواند به مصیبت بزرگی بدل شود، شاید هم ما همه منتظر همین هستیم،

    منتظریم که در اینحا بمیریم،

    یکی یکی،

    با مرگ جانور، زهرش هم از بین می رود.

    زن دکتر از تخت برخاست،

    روی شوهرش خم شد،
    می خواست بیدارش کند، اما شهامت نداشت او را از خواب بیرون بکشد و ببیند هنوز کور است.

    پابرهنه، قدم به قدم، به تخت دزد نزدیک شد.
    چشم های دزد باز و بی حرکت بود.

    زن دکتر آهسته پرسید چطورید.

    دزد سرش را به سمت صدا چرخاند و گفت بد، رانم خیلی درد می کند،

    نزدیک بود زن دکتر بگوید بگذار ببینم، که به موقع خودداری کرد،

    چه بی احتیاط،

    اما این دزد بود که به یاد نداشت همه در آنجا کورند، و نسنجیده رفتار می کرد،

    همانطور که اگر چندساعت پیش تر دکتری بیرون از اینجا به او می گفت بگذارید زخم را ببینم، پتویش را کنار میزد.

    حتی در آن تاریک روشن، اگر کسی چشم داشت میدید که تشک غرق خون شده و دور تا دور سوراخ سیاه ورم کرده.

    باند پانسمان باز شده بود.

    زن دکتر با احتیاط پتو را سر جایش برگرداند،

    سپس با حرکتی سریع و ظریف دستی به پیشانی دزد کشید.

    پوست دزد خشک و داغ بود.

    نور دوباره تغییر کرد، ابرها کنار می رفت.

    زن دکتر به تختش برگشت،

    اما این بار روی تخت دراز نکشید.

    شوهرش را نگریست که در خواب نجوا می کرد،

    به اندام های نامشخص سایرین زیر پتوهای خاکستری رنگشان نگاه کرد،

    دیوارهای چرک و تخت های خالی منتظر را دید،

    و در کمال خونسردی آرزو کرد خودش هم کور شود، تا در پوسته ی ظاهر اشیا رسوخ کند و به درون واقعیت کوری لاعلاج و خیره کنندشان راه یابد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #33
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ناگهان، از بیرون بخش، احتمالاً از سرسرایی که دو ضلع ساختمان را از هم جدا می کرد،

    صداهای خشم آلودی به گوش رسید،

    بیرون، بیرون، برو بیرون، دور شو، نمیوشد اینجا بمانی، دستورها را باید اطاعت کرد.

    سر و صدا بلندتر شد،

    بعد خوابید، دری بهم خورد،

    حالا آنچه شنیده میشد فقط هق هق گریه های اندوه بار بود و گرمب مشخص فردی که در همان لحظه زمین خورده بود.

    در بخش همه بیدار بودند.

    سرها به سمت در ورودی بخش چرخید.

    نیازی به دیدن نداشت تا بفهمند چند نفر کور دارند سر میرسند.

    زن دکتر از جا برخواست.

    چقدر دلش می خواست به تازه واردین کمک کند،

    یک کلام محبت آمیز بگوید،

    به سوی تخت ها راهنمایی شان کند،

    بهشان بگوید یادتان بماند، این تخت شماره هفت در سمت چپ است،

    این شماره ی چهار در سمت راست است،

    امکان اشتباه نیست،

    بله، ما در اینجا شش نفریم،

    دیروز آمدیم،

    بله، ما اولین کسانی بودیم که آمدیم،

    اسم هایمان چیست، اسم چه اهمیتی دارد،

    گویا یکی از مردها یک ماشین دزدیده،

    بعد هم مردی که ماشینش دزدیده شده اینجاست،

    دختر مرموزی هم هست که عینک دودی دارد و برای ورم ملتحمه اش توی چشم هایش قطره می چکاند،

    من که کورم، از کجا میدانم عینکش دودی است،

    خب بر حسب تصادف،

    شوهرم چشم پزشک است و دختر به مطب او رفته بود،

    بله، شوهرم هم اینجاست،

    همه مان ناگهان کور شدیم،

    آه، البته، یک پسر بچه ی لوچ هم اینجاست.

    زن دکتر جم نخورد، فقط به شوهرش گفت دارند می آیند.

    دکتر از تخت برخواست،

    زنش کمک کرد شلوارش را پایش کند،

    مهم نبود، کسی چیزی نمی دید،

    در همان موقع بازداشت شدگان وارد بخش شدند،

    پنج نفر بودند، سه مرد و دو زن.


    دکتر با صدای بلند گفت،


    آرامشتان را حفظ کنید،عجله نکنید،


    ما اینجا شش نفریم، شما چند نفرید،


    برای همه جا هست.


    نمی دانستند چند نفرند،


    با این که وقتی از ضلع سمت چپ به این طرف رانده شده بودند،


    بدن هایشان باهم تماس پیدا کرده و گاه حتی به یکدیگر خورده بوندند، اما هنوز نمیدانستند چند نفرند.


    بار و بنه ای هم نداشتند.


    وقتی از خواب بیدار شندن و دیدند که کور شده اند و از بخت بدشان نالیدند،


    بقیه بدون یک لحظه تردید، بی آنکه فرصت خداحافظی با اقوام و دوستانی که در آنجا داشتند بدهند، بیرونشان کردند.


    زن دکتر تذکر داد بهتر است معلوم کنیم چند نفر تازه وارد داریم و اسمشان چیست.

    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #34
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    بازداشت شدگان کور، بی حرکت و مردد ماندند،
    اما بالاخره یک نفر باید شروع می کرد،
    دو نفر از مردها همزمان به حرف امدند، همیشه همینطور می شود، و همزمان هم ساکت شدند،
    و مرد سوم بود که گفت شماره ی یک، بعد مکث کرد، انگار می خواست نامش را بگوید، اما ان چه گفت این بود،
    من افسر پلیسم،
    و زن دکتر پیش خود گفت اسمش را نگفت، او هم می داند که اسم در اینجا اهمیتی ندارد.
    مرد دیگری خودش را معرفی می کرد، شماره ی دو، و روال مرد قبلی را دنبال کرد،
    من راننده ی تاکسی هستم.
    مرد سوم گفت شماره ی سه، من فروشنده ی داروخانه ام.
    بعد صدای زنی بلند شد، شماره ی چهار، من مستخدم هتل هستم،
    و نفر اخر گفت شماره ی پنج، من کارمند یکی از شرکتها هستم.
    این همسر من است، همسرم، کجایی، به من بگو کجایی،
    زن گفت، اینجا، اینجا هستم،
    و گریه سر داد و با قدمهای لرزان و چشمهای باز، و دست هایی که با دریای سفید شیری که به چشمهایش می ریخت کلنجار می رفتند، در راهروی میان دو ردیف تخت به راه افتاد.
    شوهرش، با اعتماد به نفس بیشتری، به سوی او رفت، انگار که زیر لب دعا بخواند، زمزمه می کرد کجایی، کجایی.
    دستی دست دیگر را یافت، و لحظه ی بعد در اغوش هم بودند،
    گویی یکی شده اند و بوسه هایشان یکدیگر را جستجو می کرد، بوسه هایی که گاه در هوا گم می شد چون نمی توانستند گونه و چشم و لب یکدیگر را ببینند.
    زن دکتر هق هق کنان خود را به شوهرش چسباند، گویی او نیز تازه به شوهرش رسیده بود،
    اما می گفت عجب بدبختیی، چه مصیبتی.
    سپس صدای پسرک لوچ شنیده شد که می پرسید مادرم هم امده.
    دختری که عینک دودی داشت و روی تختش نشسته بود، اهسته گفت میاد، غصه نخور، میاد.
    در بخش، خانه ی واقعی هر کس جایی است که در ان می خوابد،
    پس تعجبی ندارد که بزرگترین نگرانی تازه واردین انتخاب تخت باشد،
    در بخش دیگر هم همینطور بود، وقتی که هنوز چشمشان می دید.
    در مورد همسر مردی که اول کور شد، تردید جایز نبود، جای طبیعی و قانونی اش در کنار شوهرش بود، تخت شماره هفده،
    و تخت شماره ی هجده را خالی گذاشتند، برای حفظ فاصله با دختر که عینک دودی داشت.
    باز هم جای تعجب نیست که سعی داشتند هر چه نزدیکتر به هم بمانند،
    در این مکان رابطه های گوناگونی وجود داشت،بعضی از این رابطه ها عیان شده بود و بعضی دیگر به زودی اشکار می شد،
    مثلا، این فروشنده ی داروخانه بود که به دختری که عینک دودی داشت قطره ی چشم فروخته بود،
    راننده ی تاکسی همان کسی بود که مردی را که اول کور شد به مطب دکتر برده بود،
    مردی که خود را افسر پلیس معرفی کرد شخصی بود که ماشین دزد را که مثل بچه های گمشده زاری می کرد پیدا کرده بود،
    و مستخدمه ی هتل اولین کسی بود که وارد اتاق دختری که عینک دودی داشت شده بود،
    همان هنگامی که او دچار حمله ی جیغ و داد شد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #35
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    با این حال واضح است که همه ی این روابط هم اشکار و دانسته نخواهد شد،
    یا به خاطر دست ندادن فرصت مناسب،
    و یا چون هیچکدام توان تصور چنین رابطه هایی را ندارند،
    و یا خیلی ساده، از روی شعور و کیاست.
    مستخدمه هتل هرگز به خواب هم نمی دید که زن لختی که دیده بود اینجا باشد،
    می دانیم که فروشنده ی داروخانه به مشتریان دیگری با عینک دودی نیز قطره ی چشم فروخته است،
    هیچ یک ان قدر بی احتیاط نبودند که حضور ماشین دزد را به افسر پلیس خبر دهند،
    راننده ی تاکسی قسم می خورد در چند روز گذشته مسافر کور نداشته.
    البته مردی که اول کور شد اهسته به همسرش گفت که یکی از بازداشت شده ها همان شیادی است که ماشینشان را دزدید،
    عجب تصادفی، نه،
    اما، از ان جایی که در این فاصله می دانست مردک بیچاره رانش به شدت اسیب دیده،
    با جوانمردی اضافه کرد، به حد کافی تقاص پس داده.
    غم و شادی برخلاف اب و روغن می توانند با هم مخلوط شوند،
    و حالا زنش، به دلیل غم عمیق کور شدن و شادی مفرط پیدا کردن شوهر، دیگر انچه را که دو روز پیش گفته بود به خاطر نداشت،
    به خاطر نداشت که گفته بود حاضر است یک سال از عمرش را بدهد تا این دزد دغل، واژه انتخابی خودش بود، کور شود.
    و اگر هم هنوز کوچکترین ته رنگی از خشم روحش را می ازرد، باشنیدن ناله ی رقت انگیز مرد زخمی از میان رفت،
    خواهش می کنم دکتر، به من کمک کنید.
    دکتر با کمک زنش، دور زخم را با احتیاط لمس کرد،
    کار دیگری از او بر نمی امد، شستن زخم ها بی فایده بود، عفونت می توانست به خاطر فرو رفتن عمیق پاشنه کفشی ایجاد شده باشد که با سطح خیابان و کف اتاقهای این ساختمان تماس داشته،
    و یا شاید ناشی از عوامل بیماری زایی بود که چه بسا در اب الوده و تقریبا راکد لوله های قدیمی اسقاط وجود داشت.
    دختری که عینک دودی داشت با شنیدن ناله ی مرد، از جا بلند شد و با شمردن تخت ها اهسته اهسته خود را به تخت او رساند.
    خم شد و دستش را دراز کرد، دستش اول با صورت زن دکتر تماس پیدا کرد،
    و انگاه، معلوم نیست چگونه،
    پس از یافتن دست مرد زخمی که از داغی می سوخت، با لحنی غمگین گفت خواهش می کنم مرا ببخشید، همه اش تقصیر من بود،نباید این کار را می کردم،
    مرد در جواب گفت مهم نیست، توی زندگی از این چیز ها پیش میاد، من هم کاری کردم که نباید می کردم.
    تقریبا همزمان با چند کلمه اخر، صدای خشن از بلندگو غرش کرد،
    توجه، توجه، غذا و وسایل بهداشتی و نظافت در ورودی ساختمان گذاشته شده،
    اول نوبت کور هاست که بروند و غذایشان را بردارند، اول کورها.
    مرد زخمی که از شدت تب منگ بود، تمام حرفها را درک نکرد، فکر کرد که می گویند باید انجا را ترک کنند، فکر کرد زمان باز داشتشان تمام شده،
    سعی کرد از جا بلند شود، اما زن دکتر مانع شد،
    کجا می روید،
    مرد زخمی پرسید مگر نشنیدید، گفتند کورها باید بروند،
    بله، اما بروند غذایشان را بیاورند.
    مرد زخمی ناله ی نومیدانه ای کرد، مجددا احساس دردی را کرد که گوشت بدنش را می درید.
    دکتر گفت شما همینجا بمانید،من می روم،
    زنش گفت من هم می ایم.
    درست وقتی می خواستند از بخش بیرون بروند،
    مردی که از ضلع دیگر به انجا امده بود، پرسید این مرد کیست،
    مردی که اول کور شد جواب او را داد، او دکتر است، متخصص چشم.
    راننده ی تاکسی گفت چه مسخره، این هم از شانس ما که با دکتری بیفتیم که هیچ کاری نمی تواند برایمان بکند،
    دختری که عینک دودی داشت با زخم زبان جواب داد،
    و ما هم با راننده تاکسیی بیفتیم که نتواند ما را هیچ جا ببرد.
    کانتینر غذا در سرسرا بود.
    دکتر از زنش خواست او را تا در اصلی ببرد،
    چرا،
    می خواهم به انها بگویم ما در اینجا بیماری داریم که دچار عفونت جدی شده و دارو نداریم،
    هشداری که دادند یادت هست،
    بله، اما شاید در این مورد خاص،
    تردید دارم،
    من هم همینطور،
    اما باید سعی خودمان را بکنیم.
    بالای پله ها که به جلو خان ساختمان می رسید، روشنایی روز چشم زنش را زد،
    نه به این خاطر که شدید بود، ابر های سیاهی از اسمان می گذشت، و به نظر می امد که باران در پیش است،
    زن پیش خودش گفت در همین مدت کوتاه عادت به روشنایی روز را از دست داده ام،
    در همین لحظه، سربازی که نزدیک در بزرگ ورودی بود، فریاد کشید ایست، برگردید، دستور تیر دارم،
    و تفنگش را به سوی ان ها گرفت و با همان صدای بلند گفت گروهبان، چند نفر می خواهند از اینجا بروند.
    دکتر با اعتراض گفت ما خیال نداریم از اینجا برویم،
    گروهبان که نزدیک می شد گفت به نظر من هم نمی خواهند بیرون بروند،
    و در حالی که از میان میله های در اصلی به انها نگاه می کرد، پرسید چه خبر است،
    مردی پایش زخمی شده و عفونت پیدا کرده، ما احتیاج فوری به انتی بیوتیک و دارو های دیگر داریم،
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #36
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    دستورات من کاملاً روشن اند، کسی از اینجا بیرون نمی رود، و فقط اجازه داریم بگذاریم غذا وارد اینجا بشود،
    اگر عفونتش بدتر شود، که حتماً می شود، میمیرد،
    این به من مربوط نمی شود،
    پس با مافوق هایتان صحبت کنید،
    ببین، آقای کور، خوب گوش کن، یا هردو برمیگردید به همان جایی که بودید، یا شلیک می کنم،
    زن دکتر گفت بیا برویم، تقصیر آنها نیست، وحشت زده اند و نوکر مقررات،
    چنین چیزی باورم نمی شود، خلاف تمام قوانین انسانی است،
    بهتر است باور کنی، چون حقیقت از این واضح تر نمی شود،
    هنوز شما دوتا آنجایید، تا سه می شمارم و اگر از جلوی چشمم دور نشده باشید، می توانید مطمئن باشید که دیگر هیچ وقت به بخش برنمی گردید،
    یک دوووو، سه،
    همین، حرفش حرف بود،
    رو به سربازها کرد و گفت حتی اگر برادرم هم بود،
    توضیح نداد اشاره اش به کیست، به مردی که آمده بود در خواست دارو کند یا مرد دیگری که پایش عفونت کرده بود.
    داخل بخش مرد زخمی می خواست بداند آیا دارو به آنها می دهند،
    دکتر پرسید از کجا فهمیدید که من برای درخواست دارو رفتم،
    حدس زدم، بلاخره هرچه باشد شما دکتر هستید،
    خیلی متأسفم،
    مقصودتان این است که دارو بی دارو،
    بله،
    خب، پس این هم از این.

    صبحانه دقیقاً برای پنج نفر حساب شده بود.
    بطری های شیر با بیسکویت،
    اما هرکس که سهمیه شان را آماده کرده بود، یادش رفته بود برایشان لیوان بگذارد،
    از بشقاب یا کارد و چنگال هم خبری نبود،
    لابد برای ناهار می آورند.
    زن دکتر برای مرد زخمی نوشیدنی برد، اما او آن را بالا آورد.
    راننده ی تاکسی غر غر کرد که شیر دوست ندارد و قهوه می خواهد.
    پس از صبحانه، بعضی ها دوباره به تخت رفتند،
    مردی که اول کور شد زنش را برد در ساختمان بگرداند، فقط آن دو نفر از بخش بیرون رفتند.
    فروشنده داروخانه اجازه خواست با دکتر حرف بزند،
    می خواست از دکتر بپرسد آیا نظریه ی خاصی درباره ی بیماری شان دارد.
    دکتر توضیح داد گمان نمی کنم این پدیده را بشود بیماری نامید،
    و سپس با زبانی ساده آنچه را پیش از کور شدن در کتاب های مرجعش خوانده بود، خلاصه کرد.
    چند تخت آنطرفتر، راننده ی تاکسی با دقت تمام به حرف های دکتر گوش میداد،
    و پس از پایان این صحبت، با صدای بلند که در تمام بخش شنیده می شد گفت شرط می بندم کانال هایی که از چشم به مغز می روند گرفته اند،
    فروشنده ی داروخانه با عصبانیت غرید احمق نفهم،
    دکتر بی اختیار لبخند زد و گفت از کجا معلوم، در حقیقت چشم فقط چیزی شبیه لنز است،
    در واقع عمل دیدن را در مغز انجام می دهد، مثل عکسی که روی فیلم ظاهر می شود،
    و اگر به قول آن آقا کانال ها گرفته باشند، مثل کاربراتور است که اگر بنزین به آن نرسد، موتور کار نمی کند و ماشین راه نمی افتاد، به همین سادگی،
    مستخدمه ی هتل پرسید خیال می کنید چقدر ما را اینجا نگه می دارند،
    دکتر جواب داد لابد تا وقتی که نتوانیم ببینیم اینجا هستیم،
    یعنی چقدر،
    راستش کسی نمیداند، یا این پدیده خود به خود رد می شود یا تا ابد ادامه پیدا می کند، چقدر دلم می خواست بدانم.
    مستخدمه آهی کشید و پس از چند لحظه گفت، چقدر دلم می خواست بدانم بر سر آن دختره آمد،
    فروشنده ی داروخانه پرسید کدام دختره،
    دختری که هتل بود،
    چقدر مرا ترساند، وسط اتاق ایستاده بود، لخت مادرزاد، فقط عینک دودی زده بود، جیغ می کشید که کور شده، حتماً همان دختر مرا آلوده کرده.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #37
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    زن دکتر نگاه کرد و دید که دختر آرام عینک دودی اش را از چشم برداشت،
    و در حالی که از پسرک لوچ می پرسید آیا باز هم بیسکویت می خواهد، مخفیانه عینکش را زیر بالش گذاشت،
    زن دکتر احساس کرد که از پشت میکروسکوپ ناظر رفتار انسان هایی است که کوچک ترین اطلاعی از حضورش ندارند،
    و این عمل به نظرش ناگهان پست و شنیع آمد.
    فکر کرد وقتی سایرین نمی توانند مرا ببینند، من هم حق نگاه کردن ندارم.
    دختر با دست های لرزان چند قطره در چشم هایش چکاند. به این ترتیب می توانست بگوید که آنچه از چشم هایش سرازیر است، اشک نیست.

    پس از چند ساعت، بلندگو اعلام کرد بروند و ناهارشان را برداند،
    مردی که اول کور شد همراه با راننده ی تاکسی خواستار رفتن به این مأموریت شدند که انجامش نیازی به دیدن نداشت و کافی بود حس لامسه شان کار کند.
    کانتینرها از دری که سرسرا را به راهروها متصل می کرد، مقداری فاصله داشت،
    و برای پیدا کردن کانتینرها دوتایی مجبور شدند چهار دست و پا شوند و یک دستشان را دراز کنند و مثل جارو به زمین دست بکشند و دست دیگرشان حکم پای سومی را پیدا کند،
    و اگر برای برگشتن به بخش مشکلی نداشتند، به خاطر چاره ای بود که به ذهن زن دکتر رسید و توجیه آن هم به عنوان یک تجربه ی شخصی خالی از اشکال نبود،
    پتویی را پاره کرده و به صورت نوار درآورده و با آن نوارها طنابی درست کرده بودند که یک سرش به دستگیره ی بیرونی در وصل بود،
    و سر دیگر به نوبت به مچ پای فردی که برای آوردن غذا می رفت بسته می شد.
    آن دو مرد رفتند،
    این بار بشقاب و قاشق و چنگال فراموش نشده بود،
    اما سهمیه ی غذا فقط برای پنج نفر بود،
    به احتمال زیاد گروهبان مسئول مأمورین گشت اطلاع نداشت که شش کور دیگر به بخش اضافه شده اند،
    چون از بیرون، حتی اگر به آنچه پشت در جریان داشت دقت میشد، در تاریک و روشن سرسرا، فقط بر حسب تصادف می شد کسی را دید که از یک ضلع به ضلع دیگر می رود.
    راننده ی تاکسی گفت می رود سهمیه ی اضافی بخواهد، و تنها رفت،
    مایل نبود همراه داشته باشد،
    فریاد زنان به سربازها گفت ما پنج نفر نیستیم، یازده نفریم،
    از آن طرف همان گروهبان جواب داد جوش نزن، هنوز خیلی های دیگر بنا است بیایند،
    لحن گروهبان به نظر راننده ی تاکسی تمسخرآمیز آمد،
    چون وقتی به بخش برگشت گفت مثل این بود که دارد مرا مسخره می کند.
    غذا را تقسیم کردند،
    پنج پرس بر ده،
    چون مرد زخمی غذا نمی خورد، فقط آب می خواست، و التماس می کرد لب هایش را تر کنند.
    پوست بدنش سوزان بود.
    و چون تحمل وزن پتو را روی زخمش نداشت، مرتب آن را کنار می زد،
    اما هوای سرد بخش خیلی زود مجبورش می کرد پتو را دوباره روی خودش بکشاند و این کار ساعت ها ادامه داشت.
    در فواصل معین ناله ای می کرد که به نفس نفس زدن خفقان گرفته ها شبیه بود،
    انگار درد سمج و بی وقفه اش، پیش از آنکه بتواند مهارش کند، ناگهان شدت می گرفت.

    طرف عصر، سه نفر کور که از ضلع دیگر رانده شده بودند وارد بخش شدند.
    یکی از آنها منشی مطب دکتر بود،
    زن دکتر فوری او را شناخت،
    و دو نفر دیگر، به حکم سرنوشت، یکی مردی بود که با دختری که عینک دودی داشت در هتل بود و دیگر پلیس بی ادبی که دختر را به خانه اش رساند.
    تازه واردین هنوز روی تخت هایشان جا به جا نشده بودند که منشی مطب مأیوسانه گریه سر داد،
    دو مرد دیگر چیزی نمی گفتند،
    انگار هنوز آنچه را که به سرشان آمده هضم نکرده اند.
    ناگهان، از خیابان داد و قال عده ای بلند شد،
    صدای نکره ای دستور میداد، گویی عده ای یاغی شورش کرده بودند،
    بازداشت شدگان کور همگی سرشان را به سمت در ورودی چرخاندند و منتظر ماندند.
    با اینکه نمی دیدند، خوب می دانستند که تا چند دقیقه ی دیگر چه خبر خواهد شد.
    زن دکتر که کنار همسرش روی تخت نشسته بود آهسته گفت معلوم بود، جهنم موعود از حالا شروع می شود.
    دکتر دست زنش را فشرد و زیر لب گفت تکان نخور، از حالا به بعد هیچ کاری از دست تو بر نمی اید.
    داد و فریاد فروکش کرده بود، حالا سر و صداهای مختلفی از سرسرا شنیده می شد،
    اینها اشخاصی کور بودند که مثل گله ای سرگردان، به همدیگر می خوردند و در میان چارچوب درها تجمع می کردند،
    عده ای جهت را گم کردند و از بخش های دیگر سر درآوردند،
    اما اکثریت، لنگ لنگان، گروه گروه یا تک تک، گویی در حال غرق شدن باشند، دست ها را در هوا تکان می دادند،
    مانند گردبادی شتابان وارد بخش شدند، یک بولدوزر با فشار به درون پرتابشان کرده بود.
    چند نفری به زمین افتادند و لگدمال شدند.
    تازه واردین که در راهروی تنگ بخش گیر کرده بودند، کم کم فضای میان تخت ها را پر کردند
    و در آنجا، کثل کشتی طوفان زده ای که سرانجام به بندر رسیده باشند، کوپه ها را، و در این مورد تخت ها را، اشغال کردند
    و مصرانه گفتند که جا برای کس دیگری نمانده و آنهایی که دیر رسیده اند باید در بخش های دیگر جا پیدا کنند.
    از انتهای بخش دکتر فریاد زد که بخش های دیگری هم در ساختمان هست،
    اما چند نفری که بی تخت مانده بودند، می ترسیدند که در هزارتوی اتاق ها و راهروها و درهای بسته و راه پله هایی که دست آخر به آنها می رسیدند، گم شوند.
    بلاخره وقتی فهمیدند که ماندن در آن بخش بیهوده است، به دست و پا افتادند تا دری را که از آن وارد شده بودند پیدا کنند، و به ناشناخته زدند.
    پنج بازداشت شده ی کوری که همراه گروه دوم آمده و در جست و جوی مکانی امن به تکاپو افتاده بودند، سرانجام موفق شدند و تختهای خالی را اشغال کردند.
    فقط مرد زخمی تنها و بی دفاع ماند، روی تخت شماره ی چهارده، در سمت چپ.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #38
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    یک ربع بعد، سوای مقداری گریه و زاری، صدای جابجا شدن محتاطانه ی ادمها به گوش می رسید، به جای اسودگی خیال، ارامش مجدداً در بخش برقرار شد.
    همه ی تختها پر بود.
    شب فرا می رسید، لامپهای ضعیف به نظر قوی می شدند.
    سپس صدای خشن بلندگو امد. مثل روز اول، دستورات طرز نگهداری از بخشها و مقرراتی که بازداشت شدگان باید رعایت می کردند، تکرار شد.
    دولت متأسف است که اجباراً وظیفه ی قانونی اش را برای حمایت از ملت در بحران کنونی اعمال کند، و غیره و غیره.
    با قطع صدا، فریاد های خشم الود اعتراض به هوا رفت،
    ما را اینجا زندانی کرده اند،همه مان اینجا می میریم، این درست نیست، پس کو دکترهایی که وعده داده بودند،
    این خبر تازه بود، مسئولان وعده ی دکتر و دارو و حتی شفای کامل داده بودند.
    دکتر نگفت که اگر به پزشک نیاز داشته باشند، او در اختیارشان است.
    دیگر هرگز این را نمی گوید.
    فقط داشتن یک جفت دست برای پزشک کافی نیست، پزشک نیاز به دارو، به ترکیبات شیمیایی و امیزه هایی از این دوا و ان دوا دارد،
    این جا نه اثری از این چیزها هست و نه امیدی برای گرفتن انها.
    او حتی چشم بینا نداشت تا متوجه رنگ پریدگی ناسالم چهره ای شود، یا قرمزی سطحی گردش خون را ببیند،
    بارها، بدون نیاز به معاینه ی دقیق تر، این علائم بیرونی به اندازه ی تمام پیشینه ی بالینی بیمار مفید واقع شده بود،
    یا رنگ خلط و پوست امکان تشخیص صحیح را فراهم اورده بود، از این یکی نمی شود گذشت.
    از انجایی که تمام تختها اشغال بود، زنش نمی توانست او را در جریان انچه می گذشت قرار دهد،
    اما دکتر احساس می کرد جوّ متشنج و ناارام است،
    و با ورود اخرین گروه بازداشت شدگان، همه در استانه ی دعوا و مشاجره اند.
    انگار هوای بخش سنگین تر شده بود، و بوهای تند و دیرپا یا ناگهانی که در هوا موج می زد مهوع بود.
    دکتر از خود پرسید یک هفته ی دیگر اینجا چه وضعی خواهد داشت، و فکر اینکه تا یک هفته ی دیگر هنوز در این مکان زندانی اند، او را به وحشت انداخت،
    تازه اگر سهمیه بندی غذا مسئله ساز نشود، از کجا معلوم که از همین حالا کمبود نباشد،
    مثلاً تردید دارم کسانی که بیرون هستند بدانند چند نفر در اینجا زندانی اند،
    مطلب این است که چه جوری می خواهند مسئله بهداشت را حل کنند،
    مقصودم فقط این نیست که ما چه جوری خودمان را پاکیزه نگه داریم،
    چند روز پیش کور شدیم و هیچکس نیست به ما کمک کند،
    یا اینکه دوش ها تا چه مدت دیگر کار می کنند،
    اشاره ام به سایر مسائل احتمالی است،
    اگر توالتها بگیرند، ولو یکی از انها، اینجا می شود تونل فاضلاب.
    دکتر دست به صورتش کشید، زبری ریش سه روزه اش را حس کرد، اینجوری بهتر است، امیدوارم نسنجیده به فکر نیفتند که تیغ و قیچی برایمان بفرستند.
    او لوازم کامل ریش تراشی در چمدانش داشت، اما می دانست اقدام به تراشیدن ریش کار اشتباهی است،
    و کجا، کجا، در بخش که نمی شود، بین این همه ادم،
    البته زنم می تواند ریشم را بتراشد، اما چیزی نمی گذرد که سایرین متوجه شوند و تعجب کنند که کسی در اینجا هست که می تواند از این خدمات ارائه دهد،
    و انجا، در حمام هایی که دوش می گرفتند، چه بلبشویی،
    خدایا، کوری چقدر سخت است، کاش می شد دید، کاش می شد دید، ولو فقط سایه هایی مبهم، کاش می شد جلوی ایینه ایستاد و یک لکه ی سیاه را منعکس دید و گفت این صورت من است، هر چه نورانی است مال من نیست.
    شکایت ها کم کم فروکش کرد،
    شخصی از بخش دیگری امد و پرسید آیا غذایشان زیاد نیامده،
    راننده تاکسی فی الفور جواب داد یک لقمه هم نمانده،
    و فروشنده ی داروخانه برای نشان دادن حسن نیت، جواب رد قاطعانه ی راننده تاکسی را تعدیل کرد و گفت شاید باز هم بیاورند.
    اما چیزی نیاوردند.
    هوا تاریک شد.
    از بیرون ساختمان نه غذایی رسید و نه خبری.
    از بخش مجاور صدای گریه آمد و سپس خاموش شد، اگر هم کسی گریه می کرد خیلی آرام می گریست، صدای گریه از دیوارها نفوذ نمی کرد.
    زن دکتر رفت احوال مرد زخمی را بپرسد،
    گفت منم، و اهسته پتو را بلند کرد.
    پای مرد به شکل وحشتناکی درآمده بود، از ران به پایین به شدت متورم بود، و زخم، که دایره ی سیاهی بود با لک و پیس ارغوانی و خونین، خیلی بزرگتر شده بود، انگار گوشتش از درون کشیده شده بود.
    بوی زننده ی زخم همزمان متعفن و کمی گیرا بود.
    زن دکتر پرسید حالتان چطور است،
    ممنونم که آمدید،
    بگویید حالتان چطور است،
    بد،
    درد دارید،
    آره و نه،
    منظورتان چیست،
    درد می کند، اما انگار از تنم جدا شده، نمی دانم چه جور بگویم، احساس عجیبی است، انگار اینجا دراز کشیده ام تا از پایی که عذابم می دهد مراقبت کنم،
    این به خاطر اینست که تب دارید،
    لابد،
    حالا سعی کنید کمی بخوابید.
    زن دکتر دستش را روی پیشانی مرد گذاشت، خواست برود که، پیش از فرصت شب بخیر گفتن، مرد علیل بازوی او را گرفت و به سوی خود کشید و مجبورش کرد به صورتش نزدیک شود،
    با صدای آهسته ای گفت می دانم کور نیستید.
    زن دکتر از فرط تعجب لرزید و زیر لب گفت اشتباه می کنید، چرا این فکر به مغزتان آمده، من هم مثل بقیه ام،
    سعی نکنید گولم بزنید، من خوب می دانم که شما می توانید ببینید، اما نگران نباشید، به کسی نمی گویم،
    بخوابید، بخوابید،
    به من اطمینان ندارید،
    البته که دارم،
    قول یک دزد را باور نمی کنید،
    من که گفتم به شما اطمینان دارم.
    پس چرا حقیقت را به من نمی گویید،
    فردا صحبت می کنیم، حالا بخوابید،
    بله، فردا، اگر تا فردا هنوز زنده باشم،
    بهتر است فکر بد نکنیم،
    می کنم، شاید تب به جای من فکر کند.
    زن دکتر پیش شوهرش رفت و در گوشش آهسته گفت زخم وحشتناک شده، مثل قانقاریاست،
    در این مدت کوتاه بعید است،
    هر چه هست حالش خیلی بد است،
    و دکتر مخصوصاً با صدای بلند گفت ما هم که اینجا در قفس اسیریم، انگار کوری بس نبود، دست و پایمان هم بسته است.
    از تخت شماره ی چهارده، در سمت چپ، مرد علیل جواب داد کسی نمی تواند دست و پای مرا ببندد دکتر.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #39
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ساعات یکی یکی میگذشت، بازداشت شدگان خوابشان برده بود.
    عده ای سر را زیر پتو کرده بودند،
    انگار مشتاق سیاهی بودند، سیاهی مطلق، تا شاید بتواند خورشیدهای تیره ی چشمانشان را برای همیشه خاموش کنند.
    سه لامپی که از سقف بلند آویزان بود، به دور از دسترس، نور کدر و زردوشی روی تخت ها می انداخت،
    نوری که حتی قادر نبود سایه بیاندازد.
    چهل نفر خوابیده بودند یا مذبوحانه سعی داشتند بخوابند،
    عده ای در خواب آه می کشیدند و نجوا می کردند،
    شاید در خواب آنچه را خواب میدیدند می توانستند ببینند، شاید به خود می گفتند اگر این خواب است، نمیخواهم بیدار شوم.
    ساعت همگی شان از کار افتاده بود، یا فراموششان شده بود ساعتشان را کوک کنند و به این نتیجه رسیده بودند که این کار بی فایده است.
    فقط ساعت زن دکتر هنوز کار میکرد.
    ساعت از سه صبح گذشته بود.
    در انتهای بخش، دزد با تکیه بر آرنج، آرام و بی سر و صدا، خود را بالا کشید و نشست.
    پایش را حس نمی کرد، فقط دردش را می کشید، مابقی بدنش مال او نبود.
    زانویش خشک شده بود. بدنش را به سمت پای سالمش چرخاند و آن را از تخت آویزان کرد،
    بعد با دو دست زیر رانش را گرفت و سعی کرد پای زخمی اش را نیز به آن سمت بکشاند.
    درد، مثل یک گله گرگ خشمگین، در تمام بدنش دوید، و به حفره ی سیاهی که از آن برخاسته بود برگشت.
    وزن بدنش را روی دو دست انداخت،
    آهسته آهسته خود را روی تشک به سمت راهروی میان دو ردیف تخت کشاند.
    وقتی به نرده ی پایین تخت رسید، لازم شد نفس تازه کند.
    نفسش، مانند کسی که از آسم رنج ببرد، گرفته بود،
    سرش روی شانه ها این سو و آن سو رفت، به زحمت می توانست آن را راست نگه دارد.
    پس از چند دقیقه تنفسش مرتب تر شد و خیلی آرام از تختش برخاست،
    وزنش را روی پای سالمش انداخت.
    می دانست پای دیگرش به درد نمی خورد، می دانست هرجا بخواهد برود باید آن را پشت سر یدک بکشد.
    ناگهان سرش گیج رفت، تمام بدنش لرزید، از سرما و تب دندان هایش به هم خورد.
    با تکیه به تخت ها و گرفتن چارچوب فلزی آنها، یکی پس از دیگری، انگار که از زنجیری به عنوان دستگیره استفاده کند، آرام از میان اندام های خوابیده عبور کرد.
    پای زخمی اش را مثل کیسه ای به دنبال می کشید.
    کسی متوجه او نشد،
    کسی نپرسید این ساعت کجا میروید،
    اگر هم می پرسید، بلد بود چه جوابی بدهد، می گفت دارم میرم بشاشم.
    مایل نبود زن دکتر او را صدا کند، نمی توانست زن دکتر را گول بزند و دروغ بگوید، راستش را به او می گفت،
    من که نمی توانم همینطور توی این سوراخ بپوسم، میدانم شوهرتان هرچه از دستش برمی آمده، برایم کرده،
    اما وقتی من میخواستم ماشین بدزدم، نمی رفتم به کس دیگری بگویم آنرا برایم بدزدد،
    حالا هم همینطور، من خودم باید بروم،
    وقتی ضعفم را ببینند فوری می فهمند چقدر حالم بد است، با آمبولانس می برندم بیمارستان،
    حتماً برای کورها بیمارستان مخصوص هست،
    یک نفر بیشتر که توفیری نمی کند، به زخم پایم می رسند و حالم خوب میشود،
    شنیده ام این کار را با محکومین به مرگ هم می کنند، اگر آپاندیس بگیرند اول عملشان می کنند و بعد اعدام.
    اینطوری سالم می میرند،
    از نظر من، اگر بخواهند، می توانند دوباره مرا به همینجا برگردانند، عیبی ندارد.
    خود را جلوتر کشاند، دندان ها را کلید می کرد که ناله نکند،
    اما وقتی در انتهای راهرو تعادلش را از دست داد، از فرط درماندگی نتوانست جلوی ترکیدن بغض گریه اش را بگیرد.
    در شمارش تخت ها اشتباه کرده بود، فکر می کرد هنوز یکی دیگر مانده اما با خلأ رو به رو شده بود.
    بی حرکت روی زمین ماند،
    تکان نخورد تا مطمئن شد صدای زمین خوردنش کسی را بیدار نکرده.
    در همان موقع متوجه شد برای یک آدم کور در موقعیت بسیار مناسبی قرار گرفته، اگر چهار دست و پا برود راهش را راحت تر پیدا می کند.
    به هر جان کندنی بود خودش را تا سرسرا کشاند،
    مکث کرد تا حرکتش را برنامه ریزی کند،
    آیا بهتر بود از در ساختمان سربازان را صدا کند یا خودش را به در بزرگ ورودی برساند، و از طناب دستگیره ای که به احتمال قوی هنوز آنجا بود استفاده کند.
    خوب می دانست اگر از همان جایی که بود کمک بخواهد، فوری به او دستور بازگشت داده خواهد شد،
    از طرف دیگر پس از بلایی که به سرش آمده بود آن هم با استفاده از تکیه گاه استوار تخت ها، تصور طنابی که این سو و آن سو تاب می خورد به عنوان دست آویز، اندکی مرددش کرد.
    پس از چند دقیقه، به نظرش رسید جواب مسأله را پیدا کرده.
    پیش خود گفت از زیر طناب، چهار دست و پا میروم، و گاهی دستم را بالا می برم و طناب را لمس می کنم تا مطمئن شوم راه را درست میروم،
    عیناً مثل ماشین دزدی است، همیشه راهی پیدا میشود.
    ناگهان وجدانش بیدار شد و غافلگیرش کرد.
    ندای وجدان او را به شدت برای دزدیدن ماشین یک مرد کور بخت برگشته شماتت کرد.
    پیش خود استدلال کرد اگر حالا من در این حال و روزم، به خاطر دزدیدن ماشین او نیست،
    به خاطر این است که او را بردم به منزلش رساندم، اشتباه بزرگم همین بود.
    وجدانش حال و حوصله ی بحث های سفسطه آمیز را نداشت، دلایلش ساده و روشن بود، حرمت یک مرد کور را باید داشت، از کور که نمی شود دزدی کرد.
    متهم برای دفاع از خود گفت قانوناً من از او دزدی نکردم، ماشینش که در جیبش نبود، اسلحه هم که روی شقیقه اش نگذاشتم،
    وجدانش زیر لب گفت مغلطه نکن، کار خودت را بکن.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #40
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    سردی هوای سحرگاهی صورتش را خنک کرد. پیش خود گفت چقدر اینجا آدم راحت نفس می کشد.
    به نظرش رسید پایش کمتر درد می کند، تعجب نکرد، قبلاً هم چند بار برایش پیش آمده بود،
    حالا بیرون در ساختمان بود، بزودی به پله ها می رسید،
    با خود گفت این قسمت از همه سخت تر است، با سر از پله پایین رفتن.
    یک دستش را بلند کرد تا بفهمد طناب هست یا نه، و به راهش ادامه داد.
    طبق پیش بینی اش، پله به پله پایین رفتن اسان نبود،
    به خصوص به خاطر پای زخمی مزاحمش،
    و این مزاحمت به سرعت ثابت شد،
    وسط پله ها، یکی از دست هایش لغزید، بدنش به سویی یله رفت و در اثر سنگینی پای نکبتی اش به پایین غلتید.
    درد فی الفور برگشت، انگار کسی زخمش را اره می کشید، با مته سوراخ می کرد، چکش می زد،
    تعجب می کرد که چطور توانست جلوی هوار کشیدنش را بگیرد.
    دقایق متمادی روی خاک دمَر بود.
    وزش ناگهانی تند بادی در سطح زمین بدنش را به لرزه انداخت.
    فقط پیراهن و زیرشلواری به تن داشت.
    زخمش به زمین مالیده شد،
    پیش خود گفت شاید عفونت کند،
    فکر ابلهانه ای بود، یادش نبود پایش را از بخش تا به اینجا روی زمین کشانده است،
    خُب، عیبی ندارد، قبل از اینکه عفونت کند، به من رسیدگی می کنند،
    این فکر را برای آرامش خاطرش کرد،
    بعد به پهلو چرخید تا طناب را راحت تر پیدا کند.
    طناب را فوراً پیدا نکرد.
    یادش نبود که پس از غلتیدن از پله ها، بدنش عمود بر طناب قرار گرفته،
    اما به حکم غریزه سر جایش ماند.
    اندکی بعد که منطقش به کار افتاد،
    نشست و آهسته آهسته خود را عقب برد تا رانهایش با پله ی اوّل تماس پیدا کرد،
    سپس پیروزمندانه دستش را بالا برد و طناب زمخت را در مشت فشرد.
    لابد همین احساس پیروزی بود که موجب شد خیلی زود راهی برای حرکت کردن پیدا کند که زخمش روی زمین کشیده نشود،
    پشت به در بزرگ ورودی نشست و مثل معلولین از بازوانش به عنوان یک جفت چوب زیر بغل استفاده کرد،
    و اندام نشسته اش را ذره ذره جلو برد.
    عقبکی، بله، چون در این مورد هم مثل موارد دیگر کشیدن بدن خیلی آسان تر از جلو بردن بود.
    به این ترتیب درد پایش نیز کمتر بود،
    به علاوه شیب ملایم جلوخان ساختمان که به در بزرگ ورودی منتهی می شد خیلی کمک بود.
    خطر گم کردن طناب هم نبود چون طناب تقریباً با سرش مماس بود.
    نمی دانست تا در بزرگ چقدر راه است،
    با پا رفتن، یا بهتر از آن، با دو پا رفتن با وجب به وجب عقبکی رفتن فرق داشت.
    یک لحظه فراموش کرد که کور است و سربرگرداند تا تخمین بزند چقدر دیگر راه باقی است ولی خود را با همان سفیدی نفوذ ناپذیر مواجه دید.
    از خود پرسید شب است یا روز،
    خُب اگر روز بود تا به حال مرا دیده بودند،
    تازه فقط صبحانه به ما داده اند،
    آن هم چندین ساعت پیش.
    از سرعت و دقت استدلالش تعجب کرد، چقدر منطقی فکر می کرد
    خود را جور دیگری دید، انگار مرد جدیدی شده، و اگر به خاطر این پای نکبتی نبود، قسم می خورد که در تمام عمرش حالش به این خوبی نبوده.
    کمرش با صفحه ی فلزی پایین در بزرگ ورودی تماس پیدا کرد.
    به مقصد رسیده بود.
    پاسدار کشیک که از سرما در اتاقک نگهبانی کز کرده بود، صداهای خفه و مبهمی شنید،
    که مسلماً از داخل اتاقک نمی آمد،
    لابد صدای خش خش ناگهانی درختها بود، یا شاید باد شاخه ی درختی را به نرده ها می کشید.
    به دنبال این صداها صدای دنگی آمد، یا دقیق تر، صدای زمین افتادنی که نمی توانست در اثر باد باشد.
    پاسدار هراسان از اتاقکش خارج شد،
    انگشت روی ماشه ی تفنگ اتوماتیک داشت،
    چشم به در بزرگ ورودی دوخت.
    چیزی ندید.
    اما صدا بلندتر شد، انگار کسی روی سطح زبری ناخن می کشید.
    نگهبان پیش خود گفت صفحه ی آهنی در ورودی است.
    خواست سراغ چادری که گروهبان در آن خوابیده بود برود، اما فکر کرد اگر هشدارش دروغ از آب در بیاید یک سیلی آبدار نوش جان می کند،
    گروهبان ها خوش ندارند موقع خواب کسی مزاحمشان شود،
    ولو به دلیلی موجه.
    باز به در بزرگ ورودی چشم دوخت و با تشویش منتظر ماند.
    آرام آرام، بین دو میله ی اهنی عمودی، چهره ی سفیدی، انگار یک روح، پدیدار شد.
    چهره ی یک مرد کور.
    سرباز از ترس خونش منجمد شد،
    و از فرط وحشت بود که تفنگش را نشانه گرفت و از فاصله ی نزدیک هدف را گلوله باران کرد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 4 از 11 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/