بازداشت شدگان کور، بی حرکت و مردد ماندند،
اما بالاخره یک نفر باید شروع می کرد،
دو نفر از مردها همزمان به حرف امدند، همیشه همینطور می شود، و همزمان هم ساکت شدند،
و مرد سوم بود که گفت شماره ی یک، بعد مکث کرد، انگار می خواست نامش را بگوید، اما ان چه گفت این بود،
من افسر پلیسم،
و زن دکتر پیش خود گفت اسمش را نگفت، او هم می داند که اسم در اینجا اهمیتی ندارد.
مرد دیگری خودش را معرفی می کرد، شماره ی دو، و روال مرد قبلی را دنبال کرد،
من راننده ی تاکسی هستم.
مرد سوم گفت شماره ی سه، من فروشنده ی داروخانه ام.
بعد صدای زنی بلند شد، شماره ی چهار، من مستخدم هتل هستم،
و نفر اخر گفت شماره ی پنج، من کارمند یکی از شرکتها هستم.
این همسر من است، همسرم، کجایی، به من بگو کجایی،
زن گفت، اینجا، اینجا هستم،
و گریه سر داد و با قدمهای لرزان و چشمهای باز، و دست هایی که با دریای سفید شیری که به چشمهایش می ریخت کلنجار می رفتند، در راهروی میان دو ردیف تخت به راه افتاد.
شوهرش، با اعتماد به نفس بیشتری، به سوی او رفت، انگار که زیر لب دعا بخواند، زمزمه می کرد کجایی، کجایی.
دستی دست دیگر را یافت، و لحظه ی بعد در اغوش هم بودند،
گویی یکی شده اند و بوسه هایشان یکدیگر را جستجو می کرد، بوسه هایی که گاه در هوا گم می شد چون نمی توانستند گونه و چشم و لب یکدیگر را ببینند.
زن دکتر هق هق کنان خود را به شوهرش چسباند، گویی او نیز تازه به شوهرش رسیده بود،
اما می گفت عجب بدبختیی، چه مصیبتی.
سپس صدای پسرک لوچ شنیده شد که می پرسید مادرم هم امده.
دختری که عینک دودی داشت و روی تختش نشسته بود، اهسته گفت میاد، غصه نخور، میاد.
در بخش، خانه ی واقعی هر کس جایی است که در ان می خوابد،
پس تعجبی ندارد که بزرگترین نگرانی تازه واردین انتخاب تخت باشد،
در بخش دیگر هم همینطور بود، وقتی که هنوز چشمشان می دید.
در مورد همسر مردی که اول کور شد، تردید جایز نبود، جای طبیعی و قانونی اش در کنار شوهرش بود، تخت شماره هفده،
و تخت شماره ی هجده را خالی گذاشتند، برای حفظ فاصله با دختر که عینک دودی داشت.
باز هم جای تعجب نیست که سعی داشتند هر چه نزدیکتر به هم بمانند،
در این مکان رابطه های گوناگونی وجود داشت،بعضی از این رابطه ها عیان شده بود و بعضی دیگر به زودی اشکار می شد،
مثلا، این فروشنده ی داروخانه بود که به دختری که عینک دودی داشت قطره ی چشم فروخته بود،
راننده ی تاکسی همان کسی بود که مردی را که اول کور شد به مطب دکتر برده بود،
مردی که خود را افسر پلیس معرفی کرد شخصی بود که ماشین دزد را که مثل بچه های گمشده زاری می کرد پیدا کرده بود،
و مستخدمه ی هتل اولین کسی بود که وارد اتاق دختری که عینک دودی داشت شده بود،
همان هنگامی که او دچار حمله ی جیغ و داد شد.