ناگهان، از بیرون بخش، احتمالاً از سرسرایی که دو ضلع ساختمان را از هم جدا می کرد،
صداهای خشم آلودی به گوش رسید،
بیرون، بیرون، برو بیرون، دور شو، نمیوشد اینجا بمانی، دستورها را باید اطاعت کرد.
سر و صدا بلندتر شد،
بعد خوابید، دری بهم خورد،
حالا آنچه شنیده میشد فقط هق هق گریه های اندوه بار بود و گرمب مشخص فردی که در همان لحظه زمین خورده بود.
در بخش همه بیدار بودند.
سرها به سمت در ورودی بخش چرخید.
نیازی به دیدن نداشت تا بفهمند چند نفر کور دارند سر میرسند.
زن دکتر از جا برخواست.
چقدر دلش می خواست به تازه واردین کمک کند،
یک کلام محبت آمیز بگوید،
به سوی تخت ها راهنمایی شان کند،
بهشان بگوید یادتان بماند، این تخت شماره هفت در سمت چپ است،
این شماره ی چهار در سمت راست است،
امکان اشتباه نیست،
بله، ما در اینجا شش نفریم،
دیروز آمدیم،
بله، ما اولین کسانی بودیم که آمدیم،
اسم هایمان چیست، اسم چه اهمیتی دارد،
گویا یکی از مردها یک ماشین دزدیده،
بعد هم مردی که ماشینش دزدیده شده اینجاست،
دختر مرموزی هم هست که عینک دودی دارد و برای ورم ملتحمه اش توی چشم هایش قطره می چکاند،
من که کورم، از کجا میدانم عینکش دودی است،
خب بر حسب تصادف،
شوهرم چشم پزشک است و دختر به مطب او رفته بود،
بله، شوهرم هم اینجاست،
همه مان ناگهان کور شدیم،
آه، البته، یک پسر بچه ی لوچ هم اینجاست.
زن دکتر جم نخورد، فقط به شوهرش گفت دارند می آیند.
دکتر از تخت برخواست،
زنش کمک کرد شلوارش را پایش کند،
مهم نبود، کسی چیزی نمی دید،
در همان موقع بازداشت شدگان وارد بخش شدند،
پنج نفر بودند، سه مرد و دو زن.
دکتر با صدای بلند گفت،
آرامشتان را حفظ کنید،عجله نکنید،
ما اینجا شش نفریم، شما چند نفرید،
برای همه جا هست.
نمی دانستند چند نفرند،
با این که وقتی از ضلع سمت چپ به این طرف رانده شده بودند،
بدن هایشان باهم تماس پیدا کرده و گاه حتی به یکدیگر خورده بوندند، اما هنوز نمیدانستند چند نفرند.
بار و بنه ای هم نداشتند.
وقتی از خواب بیدار شندن و دیدند که کور شده اند و از بخت بدشان نالیدند،
بقیه بدون یک لحظه تردید، بی آنکه فرصت خداحافظی با اقوام و دوستانی که در آنجا داشتند بدهند، بیرونشان کردند.
زن دکتر تذکر داد بهتر است معلوم کنیم چند نفر تازه وارد داریم و اسمشان چیست.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)