صدای ناله ای از تخت دزد بلند شد،

زن دکتر فکر کرد اگر زخم عفونی شده باشد، چیزی برای مداوایش نداریم،

در این شرایط کوچک ترین سانحه ای می تواند به مصیبت بزرگی بدل شود، شاید هم ما همه منتظر همین هستیم،

منتظریم که در اینحا بمیریم،

یکی یکی،

با مرگ جانور، زهرش هم از بین می رود.

زن دکتر از تخت برخاست،

روی شوهرش خم شد،
می خواست بیدارش کند، اما شهامت نداشت او را از خواب بیرون بکشد و ببیند هنوز کور است.

پابرهنه، قدم به قدم، به تخت دزد نزدیک شد.
چشم های دزد باز و بی حرکت بود.

زن دکتر آهسته پرسید چطورید.

دزد سرش را به سمت صدا چرخاند و گفت بد، رانم خیلی درد می کند،

نزدیک بود زن دکتر بگوید بگذار ببینم، که به موقع خودداری کرد،

چه بی احتیاط،

اما این دزد بود که به یاد نداشت همه در آنجا کورند، و نسنجیده رفتار می کرد،

همانطور که اگر چندساعت پیش تر دکتری بیرون از اینجا به او می گفت بگذارید زخم را ببینم، پتویش را کنار میزد.

حتی در آن تاریک روشن، اگر کسی چشم داشت میدید که تشک غرق خون شده و دور تا دور سوراخ سیاه ورم کرده.

باند پانسمان باز شده بود.

زن دکتر با احتیاط پتو را سر جایش برگرداند،

سپس با حرکتی سریع و ظریف دستی به پیشانی دزد کشید.

پوست دزد خشک و داغ بود.

نور دوباره تغییر کرد، ابرها کنار می رفت.

زن دکتر به تختش برگشت،

اما این بار روی تخت دراز نکشید.

شوهرش را نگریست که در خواب نجوا می کرد،

به اندام های نامشخص سایرین زیر پتوهای خاکستری رنگشان نگاه کرد،

دیوارهای چرک و تخت های خالی منتظر را دید،

و در کمال خونسردی آرزو کرد خودش هم کور شود، تا در پوسته ی ظاهر اشیا رسوخ کند و به درون واقعیت کوری لاعلاج و خیره کنندشان راه یابد.