کمیسیون با سرعت و قابلیت شروع به کار کرد.
پیش از تاریک شدن هوا، تمام کورهای شناسایی شده جمع آوری شدند، همراه با عده ی قابل توجهی از افرادی که بیم آلوده بودنشان می رفت،
لااقل آنهایی که در یک عملیات سریع تجسسی شناسایی و مکان یابی شدند و در محدوده ی خانوادگی و حرفه ای اشخاصی که ناگهان کور شده بودند قرار داشتند.
اولین کسانی که به تیمارستان متروکه منتقل شدند دکتر و زنش بودند.
سربازان از ساختمان نگهبانی می کردند.
در بزرگ ورودی فقط به اندازه ای باز شد که آن دو وارد محوصه شوند، و سپس فوراً بسته شد.
طناب کلفتی به منزله ی دستگیره از ورودی تا در اصلی ساختمان کشیده شده بود.
گروهبان به آنها گفت قدری به سمت راست بروید تا به یک طناب برسید،
با دست آن را بگیرید و مستقیم بروید، یک راست بروید تا برسید به چند پله، جمعاً شش پله.
داخل ساختمان، طناب دو رشته می شد، یکی به سمت راست می رفت و یکی به سمت چپ،
گروهبان فریاد زد از سمت راست بروید.
زن که چمدان را با خود می کشید، شوهرش را به نزدیک ترین بخش نسبت به در ورودی هدایت کرد.
اتاق درازی بود شبیه بخش های بیمارستان های قدیم، با دو ردیف تخت خاکستری که رنگشان مدت ها بود پوسته پوسته شده بود.
روتختی ها و ملافه ها و پتوها هم همان رنگ بود.
زن شوهرش را به انتهای بخش برد،
او را روی یکی از تخت ها نشاند، گفت همین جا بمان، من می روم نگاهی به دور و اطراف بیندازم.
ساختمان بخش های دیگری هم داشت، با راهروهای تنگ و دراز، و اتاق هایی که لابد زمانی مطب پزشکان بود،
مستراح های تاریک و خفه، آشپزخونه ای که هنوز بوی گند غذاهای بد به آن مانده بود،
یک ناهارخوری وسیع با میزهای رویه فلزی، سه سلول بالشتک دار با قریب یک متر و هشتاد سانت دیوار بالشتک شده که بقیه ی دیوار را چوب پنبه کرده بودند.
پشت ساختمان حیاط متروکه ای بود با درختان فراموش شده، و تنه درخت ها گویی پوست انداخته بود.
همه جا اشغال ریخته بود. زن دکتر به داخل ساختمان برگشت.
در گنجه ای نیمه باز چشمش به چند کَت بند مخصوص دیوانگان خورد.
وقتی پیش شوهرش برگشت گفت حدس بزن ما را کجا آورده اند،
و می خواست اضافه کند به یک تیمارستان،
اما دکتر دست پیش گرفت، نه، تو کور نیستی، نمی توانم به تو اجازه بدهم اینجا بمانی،
بله، حق با توست، من کور نیستم،
پس به آن ها می گویم تو را به خانه ببرند، بهشان می گویم دروغ گفتی تا پیش من بمانی.
فایده ندارد، آنها که از این جا صدای تو را نمی شوند، تازه اگر هم می شنیدند، توجهی نمی کردند،
اما آخر تو می بینی،
فعلاً، اما حتماً من هم یکی از این روزها کور می شوم، یا شاید هر آن،
خواهش می کنم، برگرد خانه،
اصرار نکن، تازه، تردید دارم سربازها بگذارند خودم را تا دم پله ها برسانم،
نمی توانم مجبورت کنم،
نه عشق من، نمی توانی، من می مانم تا به تو و کسان دیگری که ممکن است به اینجا بیایند کمک کنم، اما به آنها نگو که من کور نیستم،
چه کسان دیگری،
حتماً خیال نمی کنی ما اینجا تنها می مانیم، این دیوانگی است، پس چه انتظاری داشتی؟
ما توی تیمارستان ایم!

بقیه ی کورها یک جا رسیدند.
یکی پس از دیگری در خانه هایشان بازداشت شده بودند،
اول از همه مردی که رانندگی می کرد،
و بعد مردی که ماشین را دزدیده بود،
دختری که عینک دودی داشت،
پسرک لوچی که در بیمارستان پیدا شد و مادرش او را به آنجا برده بود.
مادرش همراه او نیامده بود، زرنگی همسر دکتر را نداشت که بگوید کور شده در حالی که کوچک ترین ناراحتی چشمی نداشت،
زن ساده ای است، دروغ نمی گوید، حتی اگر به نفعش باشد.
این چند نفر افتان و خیزان وارد بخش شدند، به هوا چنگ می انداختند،
اینجا دیگر طنابی برای هدایتشان نبود، باید خودشان رنج آشنایی با محیط را می کشیدند،
پسرک گریه می کرد، مادرش را صدا می زد،
و دختری که عینک دودی داشت می کوشید او را آرام کند، می گفت دارد می آید، دارد می آید،
و چون عینک دودی داشت می توانست کور باشد یا نباشد،
بقیه چشم به این طرف و آن طرف می گرداندند و نمی توانستند چیزی ببینند،
اما دختری که عینک دودی داشت می گفت دارد می آید، دارد می آید، گویی حقیقتاً می تواند مادر درمانده ی پسرک را ببیند که از در وارد می شود.
زن دکتر خم شد و آهسته به گوش شوهرش گفت چهار نفر دیگر آمده اند، یک زن، دو مرد، یک پسربچه،
دکتر آهسته پرسید مردها چه شکلی اند،
زنش قیافه آنها را تشریح کرد،
دکتر گفت دومی را نمی شناسم، اما آن یکی، اینطور که می گویی، می تواند مرد کوری باشد که به مطب آمد.
پسربچه یک چشمش چپ است و دختر عینک دودی دارد، جذاب است، هردوی آنها به مطب آمدند.
تازه واردین با سر و صدایی که برای جست و جوی جای امن می کردند، این گفت و گو را نشنیدند،
حتماً فکر می کردند کس دیگری که وضع آنها را داشته باشد آنجا نیست، و هنوز آن قدرها از کور شدنشان نگذشته بود تا حس شنوایی شان تیزتر از معمول شده باشد.
سرانجام، انگار به این نتیجه رسیده باشند که سیلی نقد به از حلوای نسیه است، هریک روی اولین تختی که تصادفاً به آن برخوردند نشستند،
دونفر مرد، بی آنکه بدانند، کنار هم قرار گرفتند.
دختر هنوز به نجوا پسرک را تسلی میداد. گریه نکن، حالا می بینی، مادرت همین الان می آید.
سکوت شد، آنگاه زن دکتر با صدای بلندی که تا انتهای بخش و در ورودی می رسید گفت ما اینجا دو نفر هستیم، شماها چند نفرید،
این صدای نامنتظر تازه واردین را تکان داد،
اما آن دو نفر مرد ساکت ماندند، و دختر بود که در حواب گفت خیال می کنم ما چهار نفر باشیم،
من و این پسربچه،
زن دکتر پرسید دیگر کی، چرا بقیه حرف نمی زنند،
صدای مردانه ای آهسته گفت من هم اینجا هستم، گویی مشکل می توانست حرف بزند،
صدای مردانه ی دیگری با کج خلقی غرید من هم هستم.
زن دکتر پیش خود گفت مثل این که این ها از شناختن همدیگر واهمه دارند.
نگاهشان کرد،
عضلات صورتشان غیر ارادی می پرید، حالت عصبی داشند، گردن دراز کرده بودند، انگار چیزی را بو می کشند،
اما عجیب این بود که حالت چهره شان یکسان بود، هم تهدیدآمیز و هم ترسان،
اما نه ترسشان شباهتی به یکدیگر داشت و نه حالت تهدیدآمیزشان.
زن از خودش پرسید بینشان چه گذشته است.