ساعت تقریباً شش بعدازظهر بود که تلفن برای آخرین بار زنگ زد.
دکتر که کنار تلفن نشسته بود گوشی را برداشت.
گفت بله، خودم هستم،
با دقت به آنچه به او گفته می شد گوش کرد و فقط سرش را آرام تکان داد و گوشی را گذاشت،
زنش پرسید کی بود،
وزارت خانه، تا نیم ساعت دیگر یک آمبولانس دنبالم می فرستند،
منتظر همین بودی،
آره، کم و بیش،
کجا می برندت،
نمی دانم، لابد به یک بیمارستان،
من چمدانت را می بندم، چند تکه لباس، چیزهای معمول،
من که به مسافرت نمی روم،
ما که نمی دانیم نقشه شان چیست،
با ملایمت شوهرش را به اتاق خواب برد و روی تخت نشاند،
تو همین جا آرام بنشین، همه کارها با من.
دکتر صدای رفت و آمد زنش را می شنید
که کشوها و گنجه ها را باز می کرد و می بست، لباس ها را برمیداشت و توی چمدانی که روی زمین بود می گذاشت،
اما آنچه دکتر نمی دید این بود که
علاوه بر لوازم خودش، چند بلوز و دامن، یک شلوار گشاد، یک لباس و چند جفت کفش نیز که می توانست زنانه باشد در چمدان گذاشته شد.
از مغزش به نحوی مبهم گذشت که نیاز به این همه چیز ندارد، اما حرفی نزد چون وقت این حرف های پیش پا افتاده نبود.
صدای بسته شدن چفت چمدان را شنید،
بعد زنش گفت تمام شد، حالا برای آمدن آمبولانس حاضریم.
چمدان را در نزدیک پله ها برد و
پیشنهاد شوهرش را که گفت بگذار من این کار را بکنم، معلول که نیستم، قبول نکرد.
بعد رفتند و روی مبل اتاق نشیمن منتظر نشستند.
دست همدیگر را گرفته بودند،
دکتر گفت معلوم نیست چه مدت از هم دور خواهیم بود،
و زن جواب داد خودت را سر این چیزها ناراحت نکن.
نزدیک به یک ساعت منتظر ماندند.
وقتی زنگ در را زدند، زن بلند شد و رفت در را باز کرد.
اما کسی پشت در نبود.
به سراغ تلفن داخلی رفت، بسیار خوب، الان می آییم پایین.
رو به شوهرش کرد و گفت پایین منتظرند، دستور اکید دارند که به آپارتمان نیایند،
ظاهراً وزارت خانه باید خیلی نگران شده باشد.
برویم.
با آسانسور پایین رفتند،
زن به شوهرش کمک کرد تا چند پله آخر را به سلامت پایین برود و سوار آمبولانس شود،
سپس برگشت تا چمدان را بیاورد،
خودش آن را بلند کرد و توی آمبولانس سر داد.
دست آخر خودش سوار آمبولانس شد و کنار شوهرش نشست.
راننده ی آمبولانس اعتراض کرد من فقط می توانم او را ببرم،
دستور این است، شما باید پیاده شوید.
زن با خونسردی جواب داد باید مرا هم ببرید، من همین الان کور شدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)