وضع چشم پزشک متفاوت بود،

نه فقط به این خاطر که وقتی به ناگاه کور شد در خانه بود،

بلکه؛ چون پزشک بود و نمی خواست مانند افرادی که فقط زمانی به بدن خود توجه می کنند که درد داشته باشند، تسلیم یأس شود.

حتی در این موقعیت اضطراب آور، و شب پریشانی که در پیش داشت،

هنوز می توانست به خاطر آورد که هومر در ایلیاد چه نوشته، والاترین شعری که تاکنون درباره ی مرگ و رنج سورده شده است.

ارزش یک پزشک به اندازه چند مرد است، نه اینکه بخواهیم این کلمات را به عنوان بیان صریح کمیت بپذیریم،

بلکه همانطور که به زودی خواهیم دید، کیفیت مورد نظر ماست.

دکتر توانست با شجاعت و بی آن که آرامش زنش را به هم زد به بستر رود،

حتی وقتی که همسرش نیمه هوشیار و نجواکنان غلتی زد و در آغوش او جا خوش کرد.

ساعت ها بیدار ماند و اگر گاهی چرتی زد از فرط خسگی بود.

آرزو می کرد شب هرگز به پایان نگیرد تا او، شخصی که حرفه اش مداوای چشم دیگران بود، مجبور نشود بگوید من کورم،

اما، در عین حال، بی صبرانه در انتظار روشنایی روز بود، و این دقیقاً همان کلماتی است که به ذهنش خطور کرد،

روشنایی روز، با علم به اینکه نخواهد توانست آن را ببیند.

درحقیقت یک چشم پزشک کور به درد کسی نمی خورد، اما او وظیفه داشت مسولان بهداری را در جریان بگذارد،

به آن ها هشدار دهد که این وضع ممکن است به یک فاجعه ملی بدل شود، نه کمتر و نه بیشتر،

نوعی کوری که تاکنون ناشناخته مانده با این احتمال که شدیداً واگیر هم دارد

و طبق ظواهر امر، بدون هیچ گونه پیشینه ناخوشی مانند التهاب یا عفونت یا یک بیماری حاد، به ناگاه اتفاق می افتد،

همان گونه که در مورد مرد کوری که به مطبش مراجعه کرد ثابت شده بود،

یا همان گونه که در مورد خودش پیش آمده بود،

اندکی از نزدیک بینی، یک آستیگماتیسم جزئی، آنقدر کم که تصمیم گرفته بود عینک استفاده نکند.

چشم هایی که دیگر نمی دیدند، چشم هایی که کاملاً کور شده بود، اما در عین حال سالم سالم بود،

بدون هیچ ضایعه ای در گذشته یا حال، بدون هیچ ضایعه اکتسابی یا مادرزاد.

معاینه ی کاملی را که از مرد کور کرده بود به یاد آورد،

به یاد آورد که چگونه قسمت های مختلفی که چشم پزشک می توانست رؤیت کند به نظرش سالم آمده بود،

بدون هیچ نشانه ای تغییرات غیرعادی، پدیده ای کاملاً نادر در مردی که می گفت سی و هشت سال سن دارد یا حتی در فردی جوان تر.

پیش خود گفت آن مرد نمی توانست کور باشد،

و برای لحظه ای یادش رفت که خودش هم کور شده،

حیرت آور است که بعضی ها تا چه اندازه می توانند فارغ از خود باشند،

و این تازگی ندارد، گفته هومر را به یاد بیاوریم، البته در قالب کلمات.



وقتی زنش بلند شد دکتر خودش را به خواب زد.

لطافت بوسه ای را که همسرش بر پیشانی اش زد حس کرد،

انگار نمی خواست شوهرش را از آنچه خوابی عمیق می پنداشت بیرون بکشد،

شاید پیش خود گفته بود طفلک، دیشب تا دیروفت نشسته بود و پرونده ی عجیب آن مرد کور بی چارهت را می خواند.

دکتر، وقتی احساس کرد تنها است،

انگار که ابر غلیظی بر سینه اش فشار آورد و وارد بینی اش شود و آرام آرام خفه اش کند و از درون کور سازد،

ناله خفیفی کرد و اجازه داد دو قطره اشک از چشم هایش جاری شود،

پیش خود گفت لابد سفیدند و وقتی به چشمش می رسند از دو طرف صورتش، از شقیقه های پایین می ریزند،

اکنون وحشت مریض هایش را درک می کرد وقتی به او می گفتند دکتر، خیال می کنم دارم کور می شوم.