هوا تاریک شده بود که دختر از مطب بیرون آمد.
عینکش را برنداشت، چراغ های روشن خیابان آزارش می داد، به خصوص چراغ های پرنور تبلیغاتی.
به داروخانه رفت تا قطره ای را که دکتر تجویز کرده بود بخرد،
تصمیم گرفت به حرف های فروشنده ی داروخانه که گفت واقعاً حیف است بعضی چشم ها پشت عینک دودی پنهان بمانند اعتنا نکند،
این اظهار نظر، آن هم از طرف یک شاگرد داروخانه، نه فقط گستاخانه بود، بلکه توی ذوقش خورد،
چون فکر می کرد عینک دودی به او جذابیت اسرارآمیزی می دهد، و توجه مردانی را که از کنارش می گذرند، جلب می کند و او می تواند واکنشی در خورد به آن ها نشان دهد،
اما امروز مردی منتظرش بود، از این دیدار نتایج خوبی انتظار داشت، چه از نظر مالی و چه از سایر جنبه ها.
مردی که با او قرار ملاقات داشت یک آشنای دیرینه بود،
او نه فقط ناراحت نمی شد از این که دختر می گفت نمی تواند عینکش را بردارد،
ولو وقتی که دکتر هنوز این دستور را به او نداده بود، بلکه برایش جالب بود، چیزی متفاوت بود.
دختر از داروخانه خارج شد و یک تاکسی صدا زد، آدرس هتلی را داد.
در صندلی لمید، از حالا لذت هایی را که در انتظارش بود مزه مزه می کرد،
و ما نمی دانیم آیا مزه مزه کردن در این مورد اصطلاح مناسبی است یا نه!
در این افکار غرق بود که، شاید به این دلیل که کمی پیش حق ویزیت دکتر داده بود،
از خودش پرسید شاید بد فکری نباشد که از همین امروز آن چه را که با حسن تعبیر، جبران به حق زحماتش می دانست، افزایش دهد.
کمی پیش از رسیدن به مقصد به تاکسی گفت نگه دارد، با مردمی که به سمت و سوی هتل می رفتند قاطی شد،
انگار می خواست آن ها او را با خود بکشند و ببرند، ناشناس و بدون کوچک ترین نشانه ای از شرم یا گناه.
با حالتی عادی وارد هتل شد، از سرسرا به سمت بار رفت.
چند دقیقه زود رسیده بود و باید منتظر می ماند،
ساعت ملاقاتشان با دقت تعیین شده بود. یک نوشابه غیر الکی سفارش داد، آن را با تأنی نوشید،
به هیچ کس نگاه نمی کرد چون نمی خواست او را با یک زن بدکاره ی جلف که درصدد شکار مرد است اشتباه بگیرند.
پس از مدتی، مثل جهان گردی که بخواهد بعد از بازدید موزه ها برای استراحت به اتاق خود برود، به سمت آسانسور رفت.
یقیناً هیچ کس این واقعیت را نادیده نمی گیرد که نجابت، در مسیر بسیار دشوار کمال، همواره با اشکالات فراوان متوجه می شود،
اما بخت چنان با گناه و فساد یار است که نرسیده به آسانسور، در آن باز شد، دو نفر از آسانسور خارج شدند،
یک زوج سالمند، دختر وارد آسانور شد،
دکمه طبقه سوم را فشار داد،
اتاق سیصد و دوازده انتظارش را می کشید،
وقتی به آن رسید، با احتیاط در زد.
به هال که آمد، خسته و خشنود گفت، من هنوز همه چیز را سفید می بینم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)