صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 28 , از مجموع 28

موضوع: کمد شماره 13 | آر.ال . استاین

  1. #21
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل نوزدهم
    جمجمه از دستم افتاد و پس از برخورد با زمين به ان طرف سالن رفت . ديوانه واردستم را تکان مي دادم و سعي داشتم با کشيدن آن به ديوار کرم هاي نفرت انگيز رااز روي پوستم جدا کنم .
    چشمان سرخ در زير نقاب سياه درخشش بيشتري پيدا کرده بود . موجود سياه پوش باصداي خشک و زنگ دار گفت: لوک، تو تا اينجا از شانس زيادي برخوردار بوده اي ... اما حالا شانست به پايان رسيده و بايد بهاي آن را بپردازي
    احساس کردم عضلات گلويم مثل چوب شده اند. به آن چشمان آتشين خيره شده بودم و سعي داشتم صورتي را در زير آن نقاب تشخيص دهم .
    « ؟ چي؟ بپردازم »
    سعي د داشتم ببينم چه کسي از پس آن نقاب در حال صحبت کردن با من است .
    رويم را برگرداندم و هنا را ديدم که صدايي را شنيدم که گفت: « لوک،خيلي متاسفم »
    روي صندلي چرخدارش به سرعت به اين طرف مي امد.به جلو خم شده بود و با هر دودست چرخ هاي صندلي را مي چرخاند .
    کلماتي را نمي يافتم که بر زبان اورم . «... هنا...؟ چي »
    هنا تکرارکرد: « . واقعا متاسفم »
    « متاسف؟ »
    همچنان که جلوتر مي آمد قطرات اشک را ديدم که چشمانش را پر مي کردند و سپس به آرامي روي صورت پوشيده از جوش هاي سرخ مي غلتيدند .سرم به چرخش افتاده بود و کاملا گيج و مبهوت حرف او را تکرار کردم بودم .
    : هنا با صداي ناله مانند گفت : اون منو وادار به اين کار کرد! لوک، باور کن. من نمي خواستم اين کار رو بکنم ولي به خدا اون منو وادار کرد
    سپس دستم را گرفت و محکم فشار داد. دستش به سردي يخ بود. قطرات اشک از گونه هايش به پايين مي غلتيدند .
    موجود نقاب دار با صداي خشک و بي روح گفت : « چه احساس برانگيز !»
    ناباورانه پرسيدم :« هنا ... اون تو رو وادار به چی کرد؟ »
    هنا درحالی که هنوز دستم را فشار می داد گفت : اون... اون منو وادار کرد جمجمه رو به تو بدم
    . صدايم از حيرت و تا حدودي ترس مي لرزيد « چي؟ »
    تو اونو به من دادي؟ ولي ... من فکر مي کردم اونو پيدا کردم. فکر ميکردم
    هنا در حالي که گونه هاي خيسش را با هر دو دست پاک مي کرد گفت : من مدتي طولاني از شانس خوبي برخوردار بودم. اون موقع هايي رو يادت هست که من خيلي خوش شانس بودم؟ ولي بعدش شانس به من پشت کرد. جمجمه رنگش تيره شد. و اومنو وادار کرد... . اون وادارم کرد اسکلت رو در اختيار تو بذارم
    ناباورانه او را نگاه مي کردم. با لحني فرياد گونه پرسيدم : ولي اون کيه؟ چطوري مي تونه اين کار رو بکنه؟
    چشمان سرخش همچون دو خورشيد عصباني درخشيدند موجود نقاب دار با صدايي رعدآسا گفت:
    -تا حالا متوجه نشدي لوک، تا حالا متوجه نشدي؟ من مالک سرنوشتم. من هستم که تصميم مي گيرم چه کسي از شانس خوب و چه کسي ازشانس بد برخوردار باشه!
    زمزمه کنان ناليدم : ! نه!... اين... احمقانه است ....
    هنا در حالي که صدايش مي لرزيد گفت : راست ميگه. کنترل من در دست اونه و حالا کنترل تو
    وسپس رويم دولا شد و ادامه داد :
    تو واقعا فکر مي کردي که مي تواني از ان همه خوش شانسي استفاده کني و بهايي براي ان نپردازي...؟
    هنا با لحني ارام ودر حالي که به بازويم چسبيده بود گفت:
    -... لوک من نمي خواستم جمجمه رو به تو بدم حتي يه فرصت هم بهت دادم که اونو بهم برگردوني...يادت؟ مياد؟ يادت مياد موقع مسابقه ازت پرسيدم که ايا اونو ديدي يا نه
    سرم را با حالتي رقت بار به نشانه تاييد حرفش تکان دادم . احساس کردم صورتم داغ شده است .
    هنا ادامه داد: من مي دونستم که پيش توست . چرا اونو پسش ندادي؟ من بهت فرصت دادم که برش گردوني ... چون نمي خواستم پيشت بمونه
    مالک سرنوشت با همان صداي خشک زنگ دار گفت:
    ولي حالا ديگر خيلي دير شده ! ...حالا هر دوي شما به من تعلق داريد...
    معترضانه فرياد زدم: به هيچ وجه ! من هيچ کدام از اين اراجيف رو قبول ندارم !! چنين چيزي محاله ! اين فقط يه ... يه شوخي بي مزه است
    هنا به اهستگي گفت: « ... متاسفانه شوخي نيست . به من نگاه کن »
    و به صورت پوشيده از جوش هاي قرمز و پاي باندپيچي شده و صندلي چرخدارش اشاره کرد .
    مصرانه گفتم: نه ! براي من چنين اتفاقي نخواهد افتاد! من اجازه نخواهم داد ! ... من خودم ... خودم سرنوشتم را تيين مي کنم
    مالک سرنوشت با صداي زنگ دار و خشن خود چنان قهقهه سر داد که روپوش سیاهش تکان مي خورد . خنده اش بيشتر شبيه سرفه هاي خشک بود. در ميان خنده گفت:
    پسرک، تو واقعا فکر مي کني که مي توني سرنوشت رو شکست بدي ! هر چيزي روکه اتفاق مي افته من کنترل مي کنم ! تو فکر مي کني که واقعا مي توني عليه سرنوشت اقدام کني؟
    فرياد زدم: برام مهم نيست که تو چي مي گي ! من اجازه نميدم که به يه برده تبديل بشم ! تو نمي توني منو کنترل کني ! ... تو نمي توني ارباب سرنوشت نفس عميقي کشيد. چشمان سرخش در زير نقاب کمرنگ تر شدند. با خشونت گفت:
    ايا واقعا لازم است من قدرت خود را به تو اثبات کنم ؟ خيلي خوب هر طور تو مي خواهي...
    سپس به جلو خم شد. انقدر به من نزديک شده بود که قادر بودم درون نقاب را ببينم .مي توانستم ببينم که او فاقد صورت است ! فقط دو چشم شعله ور درخشان بود که در سياهي شناور بودند .
    با صداي خشکش گفت :
    لوک ... ان حالت بيهوشي را که در استاديوم داشتي يادت هست؟ متاسفانه بايد بگويم وضعيت از ان چه که فکر مي کني بدتر است. يک دست به گوشهايت بزن...
    « چي؟ »

    و دست هايم بي اختيار به طرف گوشهايم رفت . احساس کردم دستم تر شد.
    مايعي گرم ...
    دست هايم را پايين اوردم. انگشتانم خون الود بود وگوش هايم در حال خون ريزي بودند !
    پايين امدن خون گرم روي لاله هاي گوشم را حس مي کردم و سپس قطرات گرم خون را که روي گونه و سپس گردنم فرو مي غلتيدند .
    ديوانه وار کف دست هايم را روي گوش هايم گذاشتم و فشار دادم ارباب سرنوشت زمزمه کنان گفت:.لوک، اين کار خون ريزي را بند نخواهد اورد . آن خون لخته نخواهد شد . همين طور به خون ريزي ادامه خواهد داد . خيلي بد شانسي است ... بد شانسي بزرگ...
    به التماس افتادم :نه ... خواهش مي کنم ! خون ريزي رو بند بيار ...
    چشمان زير نقاب دوباره درخشيدند :حالا به من اعتقاد پيدا کردي ؟ آيا قبول داري که تو به من تعلق داري؟
    گفتم :خيلي خوب ... خيلي خوب . باور کردم ...
    - سرنوشت تو در دست من است... سرنوشت هردوي شما.شما بايد بهاي شانس هايي را که اورديد بپردازيد. حالا بايد با بد شانسي رو به رو باشيد...
    ملتمسانه گفتم :نه ... خواهش مي کنم به من بيشتر وقت بده . اوضاع من تازه داشت بهتر مي شد.تيم بسکتبال ... برنامه انيميشن...تيم شنا...من هر کاري بگي ميکنم ...ولي وقت بيشتري بهم بده
    - وقت بيشتري در کار نيست
    صداي خشک زنگ دار از ديوارهاي کاشي شده منعکس شد . شعله هاي خشم از تيرگي درون نقاب بيرون جهيدند .
    خواستم حرفي بزنم ولي نتوانستم . پشت هنا سنگر گرفتم . مالک سرنوشت گفت:
    ... اما
    -شما در کنترل من هستيد ! از اين به بعد شانس شما را من انتخاب مي کنم ! آيا مي خواهيد براي هردويتان آسان بگيرم؟ مي خواهيد
    با لکنت گفتم :ب ... بله ... هر کاري که بگي مي کنم. هر کاری مالک سرنوشت براي لحظات طولاني سکوت کرد . چشم ها کمرنگ شده بودند. چنان که گويي به فاصله دوري عقب نشيني کردند . وسپس دوباره شروع به درخشيدن کردند .
    بالاخره گفت :اگر مي خواهيد به هر دوي شما اسان بگيرم ، اين کاري است که بايد انجام دهيد...
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #22
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مالک سرنوشت فرمان داد: جمجمه را به کس ديگر بده
    وحشت زده گفتم : چي؟ تو؟ ... تو مي خواهي من اونو به يکي ديگه بدم ؟!
    چشم ها در زير نقاب برق زدند
    - ان را به پسرک گنده که استرچ صدايش مي زنند بده مدتي است مواظبش هستم . دو ماه خوش شانسي به او هديه مي کنم. و سپس اورا هم در مالکيت خود در مي اورم
    : اعتراض کردم: نه ، من نمي تونم اين کار رو بکنم ! اين کار درست نيست ! اين ...
    ارباب سرنوشت غرشي حاکي از خشم برآورد و گفت:
    -در ان صورت خودت براي بقيه عمرت با بد شانسي دست و پنجه نرم خواهي کرد . تو و هر کسي در خانواده ات!
    از ترس به خود لرزيدم . سرم گيج مي رفت . احساس کردم خون گرم دوباره شروع به ريختن از گوشم کرد .
    آيا مي توانستم اين کار را بکنم ؟ آيا مي توانستم استرچ را در همان راهي بيندازم که خود در آن افتاده بودم ؟
    احساس کردم هنا بازويم را فشرد و سپس صدايش را شنيدم که در گوشم گفت:
    - لوک ، تو ناچاري اين کار رو بکني. اين تنها شانس ماست . به علاوه استرچ خواهان اونه ... مگه نه ؟ اون که دوست تو نيست . يه دشمنه .استرچ در تمام اين مدت تو رواذيت کرده و حالا هم ارزوي شانس تو رو مي کنه
    درست است . استرچ دوست من نبود. ولي آيا من مي توانستم مسئووليت نابودي زندگي استرچ را به عهده بگيرم؟ آيا مي توانستم با اسير کردن او در دست مالک سرنوشت مسوول بدبختي او باشم ؟
    هنا با چشمهاي ملتمسش خود از روي صندلي چرخدارش به من خيره شده بود . به ارامي زير لب گفت:
    - اين کاررو بکن . لوک ، خودمونو نجات بده .
    رو به مالک سر نوشت کردم و با صداي لرزان گفتم:
    -خيلي خوب ... اين کارو مي کنم
    چشم هاي زير نقاب درخشيدند واز سرخي به زردي افتاب درامدند .روپوش گشاد از هم باز شد و به نظر رسيد که به طرف بالا پرواز مي کند و همچون دوبال غول اساي خفاش بر روي ما گسترده شدند و سپس به ارامي پايين امدند . .
    احساس کردم توسط يک تاريکي عميق احاطه شده ام .قادر به حرکت نبودم. تاريکي بر روي من گسترده شد ... سياه تر ... سياه تر .شديدا احساس سرما مي کردم . سردم بود و احساس گم شدگي مي کردم . درست مثلاين بود که مرا در زمين سرد و يخ زده اي مدفون کرده باشند .و سپس چند بار پلک زدم تا بالاخره نقطه هايي نوراني را ديدم که بالاي سرم چشمک مي زنند . نقطه هاي نوراني سفيد به تدريج پررنگ تر شدند .... آنقدر نوراني که مجبورشدم چشمانم را در بکشم .
    مدتي طول کشيد تا متوجه شدم که به سالن ورزش برگشته ام . کف استاديوم روي زمين افتاده بودم . تعدادي از بچه ها و ديگران دورم حلقه زده بودند . چشمان نگران وصورت هاي مضطرب .
    يک نفر رويم دولا شد . صورتش که نزديک تر امد او را شناختم . آقاي بنديکس مربي بسکتبال بود که به من خيره شده بود . صورتش از گردنش اويزان بود .سعي کردم حرف بزنم ولي کلمات به صورت زمزمه اي نا مفهوم از گلويم خارج مي شد .
    -«... آقاي...؟ »
    آقای بنديکس به آرامي گفت:
    -لوک ، از جات تکون نخور . تو بيهوش شده بودي ولي مطمئن باش که اتفاقي برات نمي افته
    « بيهوش؟ »
    او دوباره گفت: « همونطور بي حرکت بخواب . يک امبولانس در راهه »
    بيهوشي و ضربه مغزي؟
    دريافتم که انچه ديده بودم اتفاق نيفتاده است .
    موجود نقابداربا ان چشمان شعله ور. مالک سرنوشت ، که از کمد شماره 13 قدم بيرون نهاده بود . پس گرفتن خوش شانسي . فرمان رد کردن جمجمه به استرچ .اين ها هيچ کدام اتفاق نيفتاده بودند !
    اين ها همه يک رويا بودند . اين ها همه کابوسي بودند که در اثر ضربه به سرم بر من ظاهر شده بود .
    از جا جستم . زمين زير پايم حرکت مي کرد . سکوهاي تماشاچيان به نظر مي رسد به يک سمت متمايل شده بودند ... و سپس به سمت ديگر .
    هنا را ديدم که در صندلي چرخدار خود در کنار ديوار و در انتهاي سکوهاي رديف اول نشسته بود .
    با خوشحالي به خود گفتم:
    -او هنوز در استاديوم است! پس ما هرگز استاديوم راترک نکرده ايم و هيچ يک از آن وقايع اتفاق نيفتاده اند. هيچ يک...
    خوشحال بودم و احساس آزادي مي کردم !قبل از اين که متوجه باشم ، داشتم به طرف در مي دويدم .
    صداي آقاي بنديکس را شنيدم که فرياد زد: «لوک ! هي لوک ! وايسا »
    وسپس خود را در بيرون از استاديوم يافتم که به طرف راهروهاي خالي و تاريک مي دويدم . با تمام سرعت مي دويدم .
    احساس شادي مي کردم. و احساس اشتياق به دور شدن از آن جا مي کردم ! دور شدن از مدرسه ... فرار از کابوس .
    آيا جلوي کمدم توقف کردم يا خير ؟
    حتما بايد به کمد سر زده باشم چون وقتي وارد هواي آزاد شدم لباس و کاپشن پوشيده بودم . قدم به درون هواي يخ زده بيرون نهادم . ماه را ديدم که به صورت يک ديسک نقره اي در آسمان ارغواني تيره به من لبخند مي زد . لحظه اي ايستادم و هواي سردو پاک شامگاهي را فرو دادم .
    سپس عرض محوطه پارکينگ آموزگاران را دوان دوان طي کردم و به محل پارک دوچرخه ها رسيدم . آن روز با دوچرخه به مدرسه امده بودم و حالا هم قصد داشتم باسرعت هر چه تمام تر به خانه برگردم .
    آنقدر احساس خوشحالي مي کردم که قادر بودم تمام راه تا خانه را برقصم .روي دوچرخه پريدم و فرمان آن را چسبيدم .
    ولي يک اشکال وجود داشت صداي خشک کشيده شدن فلز بر روي زمين را شنيدم .از دوچرخه پايين امدم لاستيکم پنچر بود . نه ... هر دو لاستيک دوچرخه ام پنچر بود .
    زير لب گفتم :. اوه ... لعنت به اين شانس ..
    اين اتفاق چگونه افتاد ؟
    ولي اهميتي نداشت . تصميم گرفتم که دوچرخه را همان جا بگذارم و فردا آن را به خانه ببرم . در عرض پارکينگ دوچرخه شروع به دويدن کردم و به طرف خيابان رفتم .احساس کردم بند کفشم باز شده است . روي يک زانو نشستم تا بند آن را ببندم ولي بند کفش در ميان انگشتانم کنده شد .
    به خود گفتم : اهميتي ندارد و مسأله اي نيست . من چند تا بند کفش اضافي در خانه دارم و سپس پياده به راه افتادم و قدم بر پياده روي خيابان نهادم و پس از لحظاتي ازعرض خيابان گذشتم. صداي فريادها و تشويق را از استاديوم در پشت سرم مي شنيدم
    . حدس زدم که بازي بايد دوباره شروع شده باشد .
    زير لب گفتم : موفق باشي استرچ !!
    يک خيابان بيشتر نرفته بودم که باران شروع شد . ابتدا آرام مي باريد ولي باد به تدريج افزايش يافت و سپس باران با شدت تمام باريدن آغاز کرد .زيپ کاپشنم را تا زير گلو بالا کشيدم و کمي دولا شدم تا سريع تر بتوانم عليه باد حرکت کنم ولي باران به صورت امواجي از آب يخ زده ، يکي پس از ديگري به سر وسينه ام مي خورد و مرا از رفتن باز مي داشت .
    صدايي شبيه شکستن چيزي را از پشت سر شنيدم . و سپس تيغه درخشان و چندشاخه صاعقه را ديدم که خانۀ آن طرف خيابان را روشن کرد و به دنبال آن غرش کرکننده رعد را شنيدم که زمين را لرزاند .
    با تمام نيرويم خود را به جلو هل دادم . درختان در مقابل نيروي باد و باران تقريبا تا مرز شکستن خم مي شوند . من نيز قادر به حرکت نبودم . به يک درخت تنومند پناه بردم و زير شاخه هاي آن پناه گرفتم .
    اما يک ضربه صاعقه شاخه اي از آن را شکست و شاخه شکسته جلوي پايم به زمين افتاد .
    نزديک بود زير شاخه له شوم !
    از روي شاخه پريدم . و در همان حال ، تيزي هاي شکستگي آن دستم را خراش داد .يک برق ديگر چند متر جلوترم فرود آمد و چمن خيس را سوزاند .
    چشمانم را تنگ کرده بودم وسعي داشتم از ميان پرده باران جلوي پايم را ببينم . ازچمن دود به هوا بلند شد . در آن قسمتي که صاعقه فرود امده بود ، چمن سوخته وزمين سياه شده بود .
    باد مرا به عقب هل داد . باران همچون آبشار بر من فرو مي ريخت .نفسم تنگ شده بود . سعي کردم نفس بکشم .
    و سپس ... در وراي باران ... درست در پشت امواج سنگين آب تيره ... دو نور درخشان راديدم . دو چشم سرخ . مثل دو چراغ نيم سوختۀ اتومبيل ... دو چشم شيطاني که همراه با من حرکت مي کردند و مراقب بودند .
    مالک سرنوشت ...
    به ناگاه همه چيز برايم روشن شد . آن چه ديده بودم يک کابوس نبوده . دانستم که پنچري چرخ ، توفان، صاعقه ، شدت باران ... همه و همه نمايشي از قدرت بود .به هر جان کندني بود به خانه مان رسيدم و از معبر ميان باغچه به طرف در خانه
    حرکت کردم . روي سنگ فرش ليز آن سر خوردم و با صورت بر روي سنگ هاي خيس فرود آمدم .
    « ن ن ن ن ... نه »
    به زحمت از جا بلند شدم و تلو تلو خوران تا جلوي در آمدم .يک صداي رعدآسا و کر کننده شکستن چيزي وادارم کرد رويم را برگردانم و يکي ازدرخت هاي بلوط جلو خانه را ديدم که از وسط به دو نيم شده بود . به نظر مي رسيددر يک حرکت آرام سقوط مي کند . يک نيمه لرزيد ولي همچنان سراپا ماند . ولي نيمه دوم درخت پير تنومند آرام آرام بر روي سقف خانه فرود آمد .
    پنجره ها شکستند . شيرواني ها سقف به پايين سرخوردند و همراه با سرو صدا روي زمين افتادند .سرم را با يک دست پوشاندم و انگشتم را روي زنگ گذاشتم و ديوانه وار فشار دادم .سپس با هر دو مشت به در کوفتم و فرياد زدم: «بازکنيد ! بابا ، مامان ، باز کنيد آنها کجا رفته بودند ؟
    چراغ هاي خانه روشن بودند . پس چرا در را باز نمي کردند ؟
    يک غرش رعد مرا از جا پراند . آب باران تمام خيابان را گرفته بود و همچنين از روي سقف سايبان جلوي در همچون آبشار به پايين مي ريخت . امواج باران پنجره اتاق پذيرايي را مي لرزاند و با شدت به آجرهاي جلوي ديوار خانه مي خورد .
    و آنقدر بر در خانه مشت کوفتم تا دستم به درد آمد در ميان غرش ديگري از رعد فرياد زدم: در را باز کنيد
    سپس صداي عقب کشيده شدن پنجره اي را شنيدم . به طرف خانه همسايه چرخيدم واز ميان امواج باران خانم ژيليس را ديدم که سرش را از پنجره اتاق خوابش بيرون آورده بود . چيزي گفت ، ولي در ميان سرو صداي باران نتوانستم بشنوم .
    . بالاخره موفق به شنيدن فريادش شدم: خونه نيستن ! لوک ، اونا رفتن بيمارستان .
    قلبم از جا کنده شد . آيا درست شنيده بودم ؟
    پرسيدم: چي ؟ چي گفتي ؟
    چيزي نبود . فقط پدرت از پله ها افتاد . حالش خوبه . ولي اونو به بيمارستان ،بخش اورژانس بردن
    -آه ، نه
    با مشت محکم به در خانه کوبيدم :نه ! نه ! نه ...
    مالک سرنوشت داشت قدرت خود را به من نشان مي داد . داشت به من نشان مي دادکه قدرت در دست کيست . داشت گوشه اي از بقيه زندگيم را به من مي نماياند .
    دست هايم را دور دهانم حلقه کردم و از اعماق حنجره فرياد زدم: خيلي خوب !
    آب بر روي سرم مي ريخت و از درون لباس ها به زمين فرو مي چکيد و باد وادارم کرده بود که به ديوار خانه تکيه بدهم فرياد زدم :خيلي خوب ، تو برنده شدي...
    هر کاري بخواهي مي کنم ! هر کاري...
    و سپس چنين کردم . صبح روز بعد جمجمه را به استرچ دادم .
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #23
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    قبل از شروع کلاس ها استرچ را ديدم که جلو کمدش ايستاده بود . دادن اسکلت زردرنگ به او آسان ترين کار در دنيا بود .
    استرچ توي کمدش دولا شده بود و داشت دنبال چيزي مي گشت .کوله پشتي اش باز روي زمين بود . جمجمه را ازجيب شلوارم در آوردم و آن را درکوله پشتي او انداختم .
    او هيچ چيزي نديد و حتي نمي دانست که جمجمه در اختيار اوست .
    با صدايي که سعي داشتم آرام جلوه کند ، گفتم: « سلام استرچ ... چه خبر ؟»
    داشتم صدايم نشان ندهد که در همين لحظه من چه بلايي بر سر او آورده ام – کاريکه زندگي او را براي هميشه نابود خواهد کرد .
    دستم را چنان فشرد که درد گرفت و گفت: سلام پهلوون ! سرت چطوره ؟ بدترکيبي اون تغييري نکرده...
    و سپس خنديد
    نگاه خيره ام را به او دوختم . پرسيدم: «سرم ؟»
    گفت: تصادف خيلي بدي بود . اگه سرت نشکسته باشه بايد به سختي سنگ باشه ... حالت که بد نيست؟
    جواب دادم : « . نه ، خيلي هم خوبم »
    استرچ خنديد و گفت : « به هر حال ممنون که به من فرصت دادي بازي کنم »
    و سپس شروع به بستن بند هاي کوله پشتي اش کرد .به کوله پشتي چشم دوخته و جمجمه را در درون آن پيش خودم مجسم کردم ،جمجمه اي که به استرچ رد کرده بودم ، چشمان سرخ و ريزي که احتمالا دوباره شروع به درخشيدن کرده بود . استرچ تا مدتي از شانس و فرصت هاي خوبي برخوردار خواهد بود . ولي بعد ...
    استرچ در حالي که در کمدش را مي بست گفت : شايد من و تو بتونيم بعدًا کمي تمرين کنيم . من مي تونم چند نکته مفيد به تو ياد بدم که تو به نظر برسه بدوني داري چه کار مي کني...
    گفتم : « . آره ... شايد »
    حالت چهره استرچ جدي شد . گفت : راستشو بخواي ... تو بد نيستي . جدي مي گم ... خيلي پيشرفت کردي . در واقع ، خيلي هم خوب هستي ! ... جدي مي گم
    برايم باورکردني نبود . استرچ داشت از من تعريف مي کرد .
    شانه ام را بالا انداختم و من من کنان گفتم : « . همه چيز شانسي بوده »
    استرچ تکرار کرد : بله شانسي ! محاله ! پسرجون ، شانس به اين چيزا کاري نداره . همش تلاش و مهارت خود آدمه . شوخي نمي کنم . شانس نقشي در زندگي آدم نداره و در مورد تو هم نداشته . خودت پيشرفت کردي!!
    وا رفتم . به سختي آب دهانم را قورت دادم و به يک باره خودم را آدم پستي احساس کردم .
    استرچ اين همه با من مهربان بود و من چه کار زشتي در مورد او انجام داده بودم !
    من باعث شده بودم که او با يک عمر بد شانسي و يک عمر بردگي مالک سرنوشت روبه رو باشد .
    صداي استرچ مرا به خود آورد: « . اوه ... داشت دفترچه علوم يادم مي رفت »
    کوله پشتي اش را روي زمين گذاشت و به طرف کمد برگشت تا آن را باز کند . در حالي که احساس سرگيجه و تهوع داشتم به کوله پشتي روي زمين خيره شده بودم .چه بايد مي کردم ؟ مرتب از خودم مي پرسيدم که چه بايد بکنم ؟
    بد شانسي هايم تمام روز ادامه يافت .
    به سوالات امتحان جبر اشتباه پاسخ دادم و نمره صفر گرفتم . خانم ويکلي هشدار دادکه اگر مي خواهم واحدم را نيفتم بيشتر کار کنم .
    هنگام ناهار پاکت شيرم را که باز کردم فاسد شده بود و وقتي متوجه آن شدم که يک قلپ از آن را خورده بودم . و سپس تقريبًا دل و روده هايم را جلوي همه بالا آوردم .پس از ناهار داشتم جلوي آيينه دستشويي سرم را شانه مي کردم که ناگهان يک دسته
    مو لاي دنده هاي شانه ديدم . از ترس خشکم زد و سپس يک دسته ديگر از موهايم لاي دندانه هاي شانه کنده شد .
    متوجه شدم که به زودي تمام موهايم را از دست خواهم داد !
    شتاب زده از دست شويي بيرون مي آمدم که آستين پيراهنم به يک ميخ گرفت و پاره شد . آنقدر ناراحت بودم که خانم ويکلي را نديدم و از پشت محکم به او خوردم .فنجان قهوهاي که در دست داشت به هوا پرواز کرد و قهوه داغ سوزان به سرو پاي او
    پاشيد .بعد از مدرسه هنا را پيدا کردم . او با صندلي چرخدارش به آرامي در راهرو به طرف در خروجي مي رفت . پايش هنوز باند پيچی بود و صورتش همچنان پوشيده از جوش ها و لکه هاي سرخ . و متوجه شدم که يکي از چشم هايش نيز ورم کرده و تقريبًا بسته بود .
    صدايش زدم : هنا ... بايد باهات صحبت کنم .
    او با صدايي زمزمه مانند پرسيد : « ردش کردي ؟»
    « چي ؟»
    با صدايي آهسته گفت:
    - من صدايم را از دست داده ام . تو جمجمه رو به استرچ رد کردي ؟ ما چاره اي نداريم ، بايد شانسمونو عوض کنيم . من به سختي قادر به ديدن هستم . پوست تمام بدنم ديوانه وار مي خاره . و همين طور که مي بيني به سختي... حرف مي زنم ... من ، من نمي تونم ديگه به اين وضع ادامه بدم
    گفتم : « . من بايد مالک سرنوشت رو پيدا کنم »
    هنا آستين پاره پيراهنم را چسبيد و ملتمسانه گفت:
    -تو بايد هر چي رو که گفته انجام بدي . بايد دستوراتشو اطاعت کني! اين تنها شانس ماس
    پرسيدم : « چطوري مي تونم اونو پيدا کنم ؟»
    هنا نواميدانه گفت:
    - تو اونو پيدا نمي کني ، اون تو رو پيدا مي کنه . اون در محل هاي بد شانسي ظاهر مي شه ، جاهايي مثل آيينه هاي شکسته و يا جايي که عدد 13نوشته شده باشه
    گفتم : « با من بيا »
    و او را به طرف کمدم هدايت کردم . سر راه ، براي چند تا بچه ها که داشتند براي تمرين شنا به استخر مي رفتند دست تکان دادم . خيلي دلم مي خواست با آنها مي بودم اما کارم فعلا مهم تر بود .
    به هنا گفتم : ما بايد با مالک سرنوشت صحبت کنيم . شايد اون دوباره از توي کمد من ظاهر بشه
    هنا در همان حال که به سختي خود را به دنبال من مي کشاند از درد ناليد و نالان گفت:
    - « پام خيلي درد مي کنه! »
    گفتم : « . ولي اون قول داده که بد شانسي هاي ما تموم مي شه »
    رمز قفل کمد را وارد و درش را باز کردم . موجي از هواي ترشيده سالن را پرکرد .براي اين که حالم به هم نخورد نفسم را در سينه حبس کردم .
    هنا وحشت زده به کف کمد اشاره کرد و گفت : « ... ببين »
    تعدادي گنجشک مرده کف کمد بود . همه انها مرده و در حال فاسد شدن بودند .
    زير لب گفتم : اون براي ما هديه گذاشته ... ولي خودش کجاست ؟ فکر مي کني:پيداش بشه؟
    مجبور نشديم مدت زيادي انتظار بکشيم . لحظاتي بعد ، درخشش چشمان سرخ را درانتهاي کمد ديدم . و سپس موجود تيره پوش از روي توده گنجشک هاي مرده گذشت وجلوي ما قرار گرفت . چشمان شعله ورش چشم همچنان در زير نقاب سياهش پنهان شده بود . با همان صداي خش دارپرسيد:
    - « آيا آنچه را که گفته بودم انجام دادي؟ آيا يک بردۀ جديد براي من فراهم کردي ؟
    در حالي که سعي داشتم نگاهم را از نگاهش بدزدم ، جواب د ادم :
    بله مگر قرارمون همين نبود ؟ و حالا نوبت توست که به رنج هاي ما پايان بدي ! همانطور که قول دادي بد شانسي مارو تموم مي کني...
    نقاب در هوا بالا و پايين شد و او به آرامي گفت : « نه !»
    هنا و من از حيرت و ترس خشکمان زده بود .پوشش سياه همچون دو بال خفاش در هوا جنبيد و او با صداي و حشت انگيزش گفت :
    آيا شما فکر مي کنيد که در موقعيتي هستيد که با مالک سرنوشت معامله کنيد؟ من با کسي معامله نمي کنم ! من به کسي قولي نمي دهم ! شما ناچاريد به هر چيزيکه سرنوشت برايتان رقم بزند قانع باشيد!
    هنا با لحني گريان گفت : « ... ولي تو قول دادي که !»
    موجود شيطاني حرف او را قطع کرد:
    شما ابتدا از شانس خوب برخوردار شديد و حالا نوبت پرداخت بهاي آن است . شما نمي توانيد اين روند را از بين ببريد . بايد بدانيد که شما قادر به معامله کردن با سرنوشت نيستيد ! و به همين دليل هر دوي شما دربقيه عمرتان بهاي شانسي را که داشتيد خواهيد پرداخت!!
    هنا در حالي که سعي داشت از روي صندلي چرخدار بلند شود و دامن پوشش سياه رابگيرد با التماس گفت:
    « نه ! .... صبر کن ... صبر کن !!»
    مالک سرنوشت چرخي زد و هواي دم کرده و نفرت انگيز را به هم زد .سپس پا بر روي توده لاشه هاي پرندگان گذاشت و دوباره درون کمد شماره 13 جا گرفت .
    در يک چشم به هم زدن ناپديد شد .
    گنجشک هاي مرده کف سالن و کمد مرا کثيف کرده بودند .به طرف هنا چرخيدم . شانه هايش بالا و پايين مي رفت و هق هق گريه اش آزارم مي داد و در همان حال گفت: « ... ولي اون قول داده بود »
    دستم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم : عيبي نداره ... منم قول خودمو انجام ندادم !
    واسکلت زرد رنگ را از جيب شلوارم بيرون اوردم و به او نشان دادم .
    هنا وحشت زده پرسيد : « تو اونو به استرچ ندادي؟ »
    جمجمه را در مشتم فشردم و پس از لحظه اي مکث جواب دادم :
    - چرا ... بهش دادم ، ولي قبل از اين که استرچ اونو پيدا کنه برش داشتم . هر چي کردم نتونستم اينکارو انجام بدم . استرچ نسبت به من خيلي مهربون بود و من ... نتونستم ... نتونستم زندگي اونو خراب کنم
    هنا نواميدانه سزش را تکان داد . قطرات اشک از چشمان ورم کرده اش فرو مي ريختند:
    -لوک ، حالا چه کار بايد بکنيم ؟ ما محکوم هستيم به اين که اسير اون باشيم . ما نفرين شده ايم و در مقابل با اون هيچ شانسي نخواهيم داشت...

    ادامه دارد...
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #24
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    توپ بسکتبال را روي زمين اسفالت جلوي در گاراژ دريبل کردم و به طرف حلقه رفتم و با يک هوک يک دستي به طرف سبد شوت کردم . توپ به لبه داخلي حلقه خورد ودوباره در ميان دست هايم قرار گرفت .
    چرخي زدم و يک شوت دو دستي جفت پا به طرف حلقه فرستادم که از حلقه گذشت وبا صدايي دلنواز از تور پايين آمد .در آسمان ابرهاي تيره ماه را پوشانده بودند . چراغ هاي داخل گاراژ مخروط هايي ازنور بر روي فضاي جلوي آن مي پاشيدند . پشت سرم ، خانه به جز يک مستطيل نورنارنجي از پنجره اتاق خوابم در طبقه دوم ، در تاريکي فرو رفته بود .نگاهي به بام خانه انداختم . کارگران تمام روز را مشغول تعمير شيرواني و نصب قسمت هاي کنده شده بودند . درخت شکسته را برده بودند . يکي از پنجره ها ، که شيشه آن در طوفان شکسته بود ، همچنان با مقوا پوشانده شده بود .
    مي دانستم که همه اش تقصير من بوده است . تمام خسارتي که به خانه وارد شد ؛تقصير من بود .پدرم با عصا راه مي رفت . زانويش در اثر سقوط از پله ها بد جوري آسيب ديده بود ،ولي فعلا حالش خوب بود ... فعلا !
    مي دانستم که اين نيز تقصير من است .تمامش در اثر شانس بد من به وجود آمده بود .با عصبانيت توپ را به تخته پشت حلقه کوبيدم . توپ به محل تماس حلقه با تخته برخورد کرد و به هوا بلند شد و من آن را در هوا قاپيدم و آن را به طرف سبد شوت کردم و از حلقه گذشت .شانس ... شانس ... شانس ...
    اين کلمه همچون زمزمه اي چندش آور ، مرتب در گوشم صدا مي کرد .
    و سپس کلمات استرچ را دوباره به ياد آوردم . استرچ چيز واقعًا خوبي به من گفته بود ربطي به شانس نداشته ... لوک ، همه اش تلاش و مهارت خودت بوده.
    تلاش و مهارت ...
    شانسي نيست ...
    مالک سرنوشت گفته بود :تو نمي تواني اين روال را بر هم بزني ... ابتدا از شانس خوب برخوردار شدي ... و حالا بايد بهاي آن را بپردازي
    روال ... تو نمي تواني اين روال را برهم بزني ...
    شانسي نيست ... تلاش و مهارت ...
    توپ را دوباره شوت کردم . دريبل کردم و دوباره شوت زدم . با وجودي که شب سرد ويخ زده اي بود ، عرق از روي پيشانيم مي چکيد .مي خواستم بيشتر تلاش کنم . تلاش بيشتر و کسب مهارت بيشتر ...
    در همان حال که تمرين مي کردم ، بارها و بارها پيش خودم تکرار کردم: بايد تلاش ... کنم ... بايد بيشتر تلاش بکوشم و مهارت خود را بيشتر کنم
    چه کار کنم .
    و مي دانستم بايد مي دانستم تنها راه شکست دادن و فائق آمدن بر بد شانسي هنا و من، همين است .
    اين تنها راه شکست دادن مالک سرنوشت بود .دوباره شوت زدم . دوباره روي خط پنالتي ايستادم و شوت کردم . و سپس بارها و بارهاتمرين پرتاب پنالتي کردم .
    وقتي چراغ آشپزخانه روشن شد ، باز هم دست از تمرين نکشيدم . در پشتي خانه بازشد و پدر ، لنگان لنگان قدم به حياط گذاشت . حوله حمامش را پوشيده بود و هنگام راه رفتن به عصا تکيه مي داد .
    « لوک ... چه کار داري مي کني ؟ مي دوني ساعت از يازده گذشته »
    و در همان حال يک شوت جفت پا به طرف حلقه روانه کردم گفتم :« . دارم تمرين مي کنم »
    . پدر لنگان لنگان جلو آمد و به ديوار گاراژ تکيه داد: ولي ... خيلي ديره ! چرا داري اين موقع شب تمرين مي کني؟
    در حالي که شوت ديگري را به طرف سبد حواله مي کردم - که از حلقه نيز گذشت - جواب دادم:
    چون مي خوام بدون دخالت شانس پيروز بشم . من مي خوام با استفاده از مهارت و تلاش خودم برنده بشم
    و فرياد زدم : من قادرم روال حاکم رو بشکنم ! من مي تونم بدون کمک شانس پيروز بشم
    و سپس بدون اينکه متوجه باشم ، داشتم از اعماق حنجره فرياد مي زدم: من به شانس احتياج ندارم ! من نيازي به شانس ندارم
    نقشه ام ساده بود . شايد بيش از حد ساده .ولي ناچار بودم آن را امتحان کنم .در مورد آن چيزي به هنا نگفتم . او خيلي به هم ريخته بود . نمي خواستم نگراني هايش را زيادتر کنم . .
    مي دانستم وقت زيادي ندارم ، شايد يک ، و يا حداکثر ، دو روز .به محض اينکه مالک سرنوشت کشف مي کرد که جمجمه هنوز پيش من است ومن آن را به استرچ نداده ام ، با تمام قدرت سراغم مي آمد .نقشه من ؟
    مي خواستم روال را بر هم بزنم .
    مي خواستم برنده شوم ، آن هم بازي اصلي را . مي خواستم به يک موفقيت بزرگ دست يابم ، آن هم بدون کمک شانس . بدون نياز به شانس و سرنوشت .اگر مي توانستم با استفاده از تلاش خودم و مهارتم و استعدادم برنده شوم ، توانسته بودم مالک سرنوشت را شکست دهم . اين کار من قوانين تثبيت شده او را مي شکست و روال را بر هم مي زد .
    و شايد ... فقط شايد مي توانستم هنا و خودم را آزاد کنم .به همين دليل بود که تا آن وقت شب جلوي گاراژ خانه تمرين مي کردم . در تاريکي وسرما تا پاسي ازنيمه شب گذشته تمرين مي کردم . تلاش و مهارت .تلاش و مهارت .
    امروز بعد از ظهر شاوني ولي با فُرست گروو مسابقه دارد واين آخرين بازي فصل بود .آخرين فرصت من براي برنده شدن بدون کمک شانس .
    در همان حال که لباس هايم را عوض مي کردم ، مي دانستم که بايد واقعًا عالي باشم .امروز بايد حتمًا برنده از ميدان بيرون مي آمدم . بايد کاري مي کردم که تيمم به خاطر مهارت و تلاش من برنده اين مسابقه باشد .
    و اگر چنين مي کردم ؟
    اگر چنين مي کردم ، شايد کابوسم به پايان مي رسيد .
    مضطرب و عصبي بودم و مجبور شدم سه بار تلاش کنم تا بند کفشم را درست ببندم .موقع گره زدن ، انگشتانم به نظر مي رسيد از من فرمان نمي برند .
    « ! زنده باد اسکوايزر! بچه ها پيروز باشيد »
    بچه ها با مشت به کمد ها مي زدند ، فرياد مي کشيدند ، بالا و پايين مي پريدند ، خودرا شارژ مي کردند و آماده مي شدند .
    استرچ در حالي که دوان دوان از کنارم مي گذشت با حالتي دوستانه به پشتم زد و گفت :پهلوون ، امروز سعي کن ديگه سرتو به سر کسي نزني ! ما بايد اين دلقکا رو امروز ببريم
    : مشتم را بالا آوردم و به علامت پيروزي تکان دادم و فرياد زدم
    -امروز اونا جز يک مشت گوشت و استخوون بي خاصيت چيزي نيستن
    پيراهن ورزشي ام را مرتب کردم ودر کمد را بستم و به حالت دو وارد استاديوم شدم .با ورود به استاديوم روشن چند بار پلک زدم . جمعيت تقريبًا زيادي براي تماشا امدهبودند و سکوها تقريبًا پر بود. آنها همراه با مارشي که از بلند گو پخش مي شد پاي خودرا به طور هماهنگ به زمين مي کوبيدند .به دنبال هنا گشتم اما او را نديدم .به طرف محل توپ ها رفتم و در حالي که که توپي را برمي داشتم با خودم فکر ميکردم که اين آخرين بازي فصل است . آخرين فرصت من ...
    آب دهانم را قورت د ادم ؛ چنان که گويي سعي داشتم به اين وسيله ترسم را فرودهم .
    آيا مالک سرنوشت هم اين جا بود ؟ آيا او فهميده بود که به او دروغ گفتم ؟ آيا ميدانست که جمجمه را به استرچ نداده ام .
    به خودم گفتم : اصلاً اهميتي ندارد . من امروز بدون کمک او برنده خواهم بود .من امروز روال و الگوي تنظيم شده توسط او را بر هم خواهم زد .من امروز مالک سرنوشت را شکست خواهم داد !
    در حالي که توپ را دريبل مي کردم به طرف آقاي بنديکس رفتم . همچنان که ازلوک ، اميدوارم امروز سر حال » : کنارش مي گذشتم با دست به شانه ام زد و گفت:
    -باشي ! خيلي سخت نگير ، آرام ولي پيوسته ... يادت باشه ، فقط تمرکز ... حواستوجمع کن
    همچنان که با دريبل کردن توپ سعي داشتم خودم را گرم کنم گفتم:
    -چشم مربي …من امروز آمادۀ آماده ام . احساس خيلی خوبي دارم واقعًا خودمو قوي حس ميکنم . فکر مي کنم که امروز خواهم توانست
    وناگهان موجي از هواي سرد در پشت گردنم حس کردم . موجي از سرما که عرض استاديوم را همچون يک موج نامرئي اقيانوسي طي کرد .
    وسپس قيافه مربي را ديدم که ناگهان تغيير کرد . او که داشت به من لبخند مي زد ومشتش را به نشانه پيروزي گره کرده بود ، ناگهان دستش را پايين آورد و چهره اش درهم کشيده شد . چشمانش به نظر رسيدند که محو شده اند ، چنان که گويي پرده اي
    روي آنها کشيده شد .مثل اينکه هيپنوتيزم شده باشد .
    با اشاره دست مرا به طرف خود فرا خواند . ابروانش را در هم کشيد و چشم هايش رابه طرفم تنگ کرد: هي لوک
    در حالي که همچنان دريبل مي کردم پرسيدم : چي شده
    با سوتش به نيمکت اشاره کرد و گفت: نيمکت
    با نگراني پرسيدم : چي ؟
    صورتش خشک و عاري از هر نوع احساسي بود . چشمانش تهي و بي روح بودند تکرار کرد: « ! نيمکت » تو امروز نمي توني بازي کني
    معترضانه گفتم :آخه چرا ؟ ... مقصودتان چيه که من امروز نمي تونم بازي کنم ؟ من بايد بازي کنم
    او سرش ر ا تکان داد و گفت :لوک ، تو امروز نمي توني بازي کني . ضربه اي که به سرت خورد يادت هست ؟ قبل از اين که تو بتوني بازي کني بايد اجازه دکتر بياري .
    دکتر رفتي ؟ تا معاينه نشي و مطمئن نشم که مشکلي نداري اجازه نميدم بازي کني .
    دهانم باز ماند ضربان قلبم شدت گرفت و احساس سرگيجه کردم . .شقيقه هايم مي کوبيدند . به التماس گفتم:
    - آقاي بنديکس ... من تو اين چند روزه خيلي تمرين کردم ...خواهش مي کنم ... شما بايد اجازه بديد من امروزبازي کنم . آقاي بنديکس ... من بايدبازي کنم ... اين آخرين بازي فصله. » : او دوباره سرش را تکان داد و در حالي که به نيمکت اشاره مي کرد گفت: متاسفم ،ما بايد پيرو قوانين باشيم...
    با ناراحتي پيش خودم گفتم : قوانين چه کسي ؟ قوانين مالک سرنوشت ؟ آقاي بنديکس متاسفم . لوک ، تو » با همان چشمان بي روح و تهي خود به من خيره شد و گفت :آخرين بازي فصل را انجام دادي
    با لحني بغض آلود گفتم: ولي ... ولي
    مربي حرفم راقطع کرد وگفت: تو سال آينده فرصت زيادي براي بازي کردن داري
    سپس در سوت خود دميد و فرياد زد : استرچ ... تو بازي مي کني ! امروز در تمام طول گيم بايد بازي کني پس انرژيتو تقسيم کن
    همچنان در جاي خود ايستادم . از جا تکان نخوردم . در حالي که دست هايم راروي سينه صليب کرده بودم در وسط زمين ايستادم . منتظر بودم از شدت ضربان قلبم کاسته شود . منتظر بودم تا لرزش پاهايم از بين برود .
    سپس به آرامي و با سري افکنده به طرف نيمکت رفتم .امروز را باخته بودم . يک امتياز به نفع مالک سرنوشت .امروز ديگر فرصت نداشتم روال و الگوي او را بر هم زنم . امروز بازنده بودم .ولي هنوز وا نداده بودم . هنوز هم مي توانستم ببرم .البته اگر فرصت پيدا مي کردم ...

    ادامه دارد...
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #25
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    هنا با التماس گفت:((جمجمه را به استرچ بده.شايد مالك سرنوشت دلش به حال مابسوزه و از شدت عملش كم بشه.))
    روز بعد بود.دو تايي در انتهاي سالن غذاخوري در گوشه اي كز كرده بوديم.استرچ رامي ديدم كه در حال خنده و شوخي بود با دوستانش در يكي از ميز هاي جلويي بود.اسكوايرز بازي شب پيش را اختلاف دو امتياز برده بود و استرچ قهرمان آن بازي بود.
    سرم را تكان دادم و گفتم:((نه...من نمي تونم اين كار رو بكنم.به علاوه،شنيدي كه مالك سرنوشت چي گفت.اون اهل معامله نيست.دادن جمجمه به استرچ كمكي به ما نخواهد كرد.))
    هنا آهي كشيد سرش را در ميان دست هايش گرفته بود:((در اين صورت ما چه كار بايد بكنيم؟))
    گفم:((يه راهي براي شكست دادن اون پيدا مي كنم...))گازي به ساندويچم زدم.ناگهان احساس كردم چيز سختي زير داندانم قرار دارد.
    ((هي...!))
    با احساس شكسته شدن دندانم،ناليدم:((آه...نه!))
    وحشت زده زبانم را در دهانم چرخاندم و گفتم:((يكي از دندان هايم شكست.حس مي كنم بقيه ي آنها هم لق شده اند.آه خداي من!نكنه تمام دندونام بريزن!))
    هنا سرش را بلند هم نكرد.زير لب چيزي گفت ولي آن قدر آهسته بود كه نشنيدم.در حالي كه از جا مي پريدم گفتم:((من بايد برم.هنا...يه فكري به خاطرم آمد.اميدت رو از دست نده.يه ايده ي خوبي به نظرم رسيد.))
    دوان دوان از كنار ميز استرچ كه با چند تن از بچه ها دور آن به خنده و شوخي با يكديگر مشغول بودند گذشتم.استرچ صدايم زد ولي رويم را برنگرداندم و توقف نكردم.
    به طرف آزمايشگاه كامپيوتر رفتم.در آن بسته بود.شتاب زده ان را باز كردم و نفس نفس زنان به داخل اتاق روشن يورش بردم.
    ((خانم كوفي؟...خانم كوفي؟...من هستم لوك،من هستم لوك!))
    احساس كردم يكي ديگر از دندانهايم در حال افتادن است.دندان هايم را به هم ساييدم چنان كه گويي مي خواستم با فشار،آنها را در جاي خود ميخكوب كنم.
    يك مرد جوان چاق و خپل كه تا آن زمان نديده بودمش از اتاق قطعات يدكي بيرون آمد.موي سيا و صورت گرد و چاق و گونه هايي سرخ داشت. درست شبيه سيبي بود كه چشم داشته باشد!يك پيراهن چهارخونه قرمز و شلوار مشكي به تن داشت.
    شتاب زده گفتم:((خانم كوفي تشريف دارن؟من بايد باهاش صحبت كنم.))
    ديسكي را كه در دسن داشت روي زمين گذاش وگفت:((ايشون تشريف بردن.))
    پرسيدم:((مقصودتون اينه كه تشريف بردن ناهار؟))
    سر گردش را تكان داد وگفت:((خير...ايشدم از مدرسه تشريف بردن.يك شغل ديگه پيدا كردن.))
    نوميدانه گفتم:((اونو...ميدونم...ولي فكر ميكردم...))
    مرد جوان گفت:((من راد هندلمن هستم.مسؤوليت آزمايشگاه كامپيوتر از اين به بعد بامنه.تو اينجا كلاس داري؟))
    جواب دادم:((اه...نه.ولي يك پروژه دارم كه قرار بود به خانم كوفي نشون بدم.اون گفته بود كه پروژه رو براي يه نفر خواهد فرستاد كه شايد در يك شو مورد استفاده قراربده.اين يه برنامه انيميشن كامپيوتره.حدوده دوساله كه روش كار كردمو...و...))چنان وحشت بر من مستولي شده بود كه نتوانستم جمله ام را تمام كنم.نفسم به شماره افتاد و مجبور شدم حرفم را قطع كنم تا نفسي تازه كرده باشم.
    آقاي هندلمن گفت:((آروم باش مرد جوان...اون شايد در اين باره يادداشتي براي من گذاشته باشه.يك دسته يادداشت برام گذاشته كه من هنوز وقت نكردم بخونم.))روي ميز درهم ريخته اش و در ميان توده هاي مختلف به دنبال آنها گشت و گفت:((من اونا رو يه جايي همين طرفا گذاشتم.))از خودم پرسيدم:((خانم كوفي خانم كوفي چطور مي توانسته بدون اينكه پروژه ي مرا ببيند از اينجا برود؟او چطور دلش اومده كه اين كار را با من بكنه؟))
    آيا نمي دانست كه اين چقدر براي من مهم است؟آيا مي توانست پيروزي بزرگ من باشد.اگر برنامه ي انيميشن كامپيوتري من براي يك نمايش پذيرفته شود_به دليل تلاش و فقط به دليل مهارت و تلاش خودم_در آن صورت روال نيز بر هم خواهد خورد.اين پيروزي مي توانست مالك سرنوشت را شكست دهد. آيا او متوجه نبود؟
    پرسيدم:((اه شما مي توانيد يك نگاهي به انيميشن كامپيوتري من بندازيد؟))
    گونه هاي آقاي هندلمن سرخ تر شد.پرسيد:((كي؟))
    در حالي كه قلبم به شدت مي تپيد گفتم پرسيدم:((امشب؟))
    جواب داد:((اه...فكر نكنم.امشب نمي شه.مي دوني...اين اولين روز كار منه.اينجا خيلي كار دارم.شايد هفته ي آينده...))
    تقريبا فرياد كشيدم:((نه!شما بايد اونو ببينيد!خواهش مي كنم!خيلي مهمه!))
    ديسك را از روي ميز برداشت و در حالي كه آن را به طرف ديگر اتاق مي بردگفت:((خيلي دوست داشتم اونو ببينم،ولي ابتدا بايد اينجا رو سروسامون بدم.شايد...))
    با التماس گفتم:((خواهش مي كنم!...يادداشت خانم كوفي را پيدا كنين.ما بايد اونو به كسي كه نمايش هنر كامپيوتري رو برگزار مي كنه،برسونيم.خواهش مي كنم!))
    چشمانش را تنگ كرد و به من نگريست.احتمالا فكر مي كرد كه من ديوانه هستم. اما من اهميتي نمي دادم.شديدا به يك پيروزي احتياج داشتم.مي دانستم وقت چنداني ندارم.
    آقاي هندلمن بالاخره گفت:((خيلي خوب. فردا صبح اول وقت اونو برام بيار.سعي مي كنم در طول نهار يك نگاهي به اون بندازم.))
    كافي نبود.شايد خيلي دير باشد.
    همان طور نفس زنان پرسيدم:((امروز بعدازظهر شما تا كي تشريف دارين؟))
    جواب داد:((تا خيلي دير.ار آنجا كه اين اولين روز كار منه،من...))
    حرفش را قطع كردم و گفتم:((بعد از مدرسه زود مي رم خونه و اون رو ميارم.اونو تا قبل از اينكه امشب شما اينجا رو ترك كنين بهتون مي رسونم.مي تونيد...مقصودم اينه كه محبت كنيد امروز بعدازظهر يك نگاه بهش بندازين؟خواهش مي كنم؟))
    گفت:((خيلي خوب...فكر مي كنم بتونم.من حداقل تا ساعت پنج اينجا هستم.))
    دستم را مشت كردم و به هوا كوبيدم و فرياد زدم:((متشكرم م م م!))و به سرعت از آزمايشگاه كامپيوتر بيرون دويدم.
    به خودم گفتم:((مي توانم برنده شوم!هنوز فرصت دارم مالك سرنوشت را شكست دهم.پروژه ي كامپيوتري من خيلي خوبه.مي دان خوب است.دوسال روي آن كار كرده ام.تلاش زيادي صرف آن كرده ام.
    من به شانس نيازي ندارم.اصلا به شانس احتياج ندارم. پس از تعطيل شدن مدرسه،تمام راه را تا خانه دويدم.وارد آشپزخانه شدم،كوله پشتي ام را روي زمين انداختم و به طرف اتاقم دويدم.در وسط پله ها صداهايي را از اتاق پذيرايي شنيدمو ايستادم.
    مامان صدا زد:((لوك...تو هستي؟))
    مامان و بابا هر دو آنجا در تاريكي نشسته بودند.پدرم روي عصايش تكيه داده بود ومامان دست هايش را به هم گره كرده و روي دامنش گذاشته بود.
    جلوي اتاق پذيرايي توقف كردم و پرسيدم:((چطور شده كه شما دو تا هر دو زود به خونه اومديد؟))
    پدرم با ملايمت جواب داد:((من ناچار شدم بيام خونه.نمي تونستم كار كنم.اون سقوط بدتر از اوني بود كه فكر مي كرديم.به نظر من به جراحي احتياج داشته باشم.))
    زير لب ناليدم:((آه...نه!))مي دانستم كه همش تقصير من است.
    ولي من فعلا وقت صحبت كردن با آنها را نداشتم.بايد به سراغ كامپيوترم مي رفتم،ميخواستم قبل از آنكه نسخه اي براي آقاي هندلمن كپي كنم اول آن را چك كنم.و بعد ازآن هم بايد به سرعت به طرف مدرسه برمي گشتم.
    پرسيدم:((ولي چرا توي تاريكي نشستيد؟چرا چراغو روشن نكرده ايد؟))
    مامان سرش را تكان داد و گفت:((نمي تونيم.خطوط برق منطقه ي ما مشكلي پيدا كرده.برق قطعه.فعلا برق نداريم.معلوم نيست كي درست مي شه.))
    ادامه دارد...
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #26
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    از شدت وحشت جيغ كشيدم:نه...!كامپيوترم!
    پدر گفت:مشكلي نيست...مي توني صبر كني تا برق بياد.
    با لحني زار گفتم:((ولي...ولي...))
    پدرم ميان حرفم دويد:((نمي دونم چطور شده كه ناگهان با اين همه بدشانسي رو به رو شديم!))
    مادرم غمگينانه آهي كشيد و گفت:((امشب شايد مجبور بشيم خونه رو ترك كنيم.اگه برق نياد از گرما هم خبري نيست.شايد مجبور بشيم امشبو به هتل بريم.))
    چنگي به موهايم زدم.دسته اي از آن در ميان انگشتانم باقي ماند.((آه...نه!))موهايم داشت مي ريخت.دندان هايم همه لق شده بودند.چطور مي توانستم با اومبارزه كنم؟چطور؟
    فرياد زدم:((اون نمي تونه اين كار رو با من بكنه!اون نمي تونه!...نمي تونه!))
    به سرعت برگشتم و نرده را چسبيدم و خود را از پله ها بالا كشيدم.
    -لوك،تو چي داري مي گي؟
    -كجا داري مي ري؟
    جواب ندادم. به داخل اتاق شيرجه رفتم و در را محكم پشت سرم بستم.نفس نفس زنان به كامپيوترم خيره شدم.به صفحه ي خاموش مانيتور خيره شدم.بي فايده بود.كاملا بي فايده.
    از شدت ناراحتي و عصبانيت با لگد به پهلوي ميز زدم.((آخ!))قصدم اين نبود كه آنقدر محكم بزنم.درد شديدي در پايم پيچيد و تا كمرم بالا آمد.ناگهان به ياد آوردم كه يك كپي از آن تهيه كرده بودم.((آه يه كپي دارم!))
    بله!يه كپي از برنامه ام داشتم.توي جهبه ي ديسك هايم بود.
    ديوانه وار در ميان توده ي ديسك هاي درون جعبه گشتم و ديسك مربوط را پيدا كردم.به خودم گفتم هنوز فرصت دارم.مالك سرنوشت فكر كرد كه همه ي راه ها را به روي من بسته است ولي من هنوز يك فرصت دارم.ديسك را توي جيب كاپشنم گذاشتم و يك در ميان پله ها را به طرف پايين طي كردم.پايين پله ها رو به اتاق پذيرايي فرياد زدم:((فعلا خداحافظ!من بايد به مدرسه برگردم!))
    -چرا؟
    -لوك،چه خبره؟ما اينجا به تو احتياج داريم.
    -آهاي...برگرد بگو چي شده!
    فرياد هاي آنها راشنيدم اما بدون توجه به آنها از در خانه بيرون زدم و دوان دوان درپياده رو به طرف مدرسه رفتم.
    با صداي بلند به خود گفتم:((من اين روال بدشانسي را متوقف خواهم كرد...من به آن پايان خواهم داد!مالك سرنشت را شكست خواهم داد...همين حالا!))
    در آزمايشگاه كامپيوتر،آقاي هندلمن روي يك صفحه كليد دلا شده بود و سعي داشت يك پيام ايميل را تايپ كند.وقتي تقريبا با فرياد به او سلام كردم حيرت زده رويش را به طرف من برگرداند.
    در حالي كه ديسك را بالا گرفتم و به او نشان مي دادم گفتم:((بفرماييد...لطفا هرچه زودتر اونو برام چك كنيد!))
    او با اشاره ي دست از من خواست روي صندلي كنارش بنشينم و گفت:((من امروز با تهيه كننده ي نمايش كامپيوتري صحبت كردم.خودش امروز بعد از ظهر با من تماس گرفت و گفت كه اگر من از انيميشن تو خوشم اومد مي تونم اونو فورا براش بفرستم))
    با خوشحالي گفتم:((عاليه!اين بهترين خبريه كه شنيدم!))
    -نمي خواي كاپشنت رو در بياري؟
    هيجان زده جواب دادم:((نه...))و ديسك را در داخل فلاپي گذاشتم و ادامه دادم:((فرصت نيست...شما بايد الان اون رو ببينيد.))
    خنديد و گفت:((كمي آروم تر...يه نفس عميق بكش.))
    گفتم:((بعد از اون كه شما برنامه رو ديديد من نفس ميكشم.))
    در صندلي خود به پشت تكيه دادم و دست هايم را پشت سرش گره كرد و پرسيد:((تودو سال روي اين كار كردي؟))
    با اشاره ي سر به او جواب مثبت دادم.
    فايل را روي ديسكت پيدا كرده و روي آن دوبار كليك كردم و گفتم:((بفرماييد!...))
    چنان عصبي و هيجان زده بودم كه ماوس در دستم مي لرزيد.عضلات سينه ام منقبض شده بود و احساس مي كردم قفسه سينه ام مي خواهد منفجر شود. آيا امكان دارد كه آدم از شدت هيجان منفجر شود؟به جلو خم شدم تا بهتر ببينم.
    صفحه نمايش همچنان سياه بودو منتظر پديدار شدن رنگ هاي شاد آغاز برنامه ام بودم.
    انتظار...
    بالاخره نور ضعيفي سطح مانيتور را پوشاند.دو دايره ي نوراني.دو دايره ي سرخ از ميان تيرگي صفحه نمايش درخشيدن را آغازكردند.دو چشم سرخ و شعله ور.چشم ها بدون پلك زدن و حركت به بيرون زل زده بود. دو دايره سرخ آتشين تهي.آقاي هندلمن گلويش را صاف كرد.چشمانش روي صفحه ي مانيتور دوخته شده بود.پرسيد:((اينا چشم هستند؟حركتم دارن؟))
    دهانم را باز كردم تا پاسخ دهم اما هيچ صدايي از گلويم خارج نشد.و مي دانستم يك بار ديگر شكست خورده ام.
    گونه هاي آقاي هندلمن از قرمزي مي درخشيد.پرسيد:((همش همينيه؟))
    پروژه ام از بين رفته بود.دوسال كار روي آن از دست رفته بود.چشمان آتشين پيروزمندانه به من خيره شده بود.به آرامي از جا بلند شدم و با سري افكنده اتاق را ترك كردم.در حالي كه سرم پايين بود و دست هايم را در جيب هايم كرده بودم با گام هاي خسته در راهروهاي خالي به طرف در رفتم.مي دانسته ام كه باخته ام. و از اين به بعد بايد هميشه بازنده باشم.هر دوس ما،هنا و من،بايد بقيه ي عمر خود را با بدشانسي دست به گريبان باشيم.
    در پيچ راهرو تقريبا به آقاي سوانسون مربي شنا برخورد كردم.دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:((هي لوك!...اوضاع چطوره؟))
    زير لب جوابي به او دادم اما خودم هم نشنيدم به او چي گفتم.گفت:((مي خواستم امشب بهت تلفن كنم.اندي ميسون مريض شده و تو فردا بايد به جاي او شنا كني.))
    بارهقه اي از اميد در دلم درخشيد.سرم را بالا آوردم.((چي؟شنا؟))تقريبا فراموش كرده بودم كه در تيم شنا عضو هستم.
    آقاي سوانسون گفت:((فردا بعد از مدرسه در استخر شنا مي بينمت. بخت يارت!))
    با ناراحتي در دل گفتم:((به آن خيلي احتياج دارم.))
    و سپس دريافتم كه يك فرصت ديگر به من داده شده.
    يك كمك ديگر كه بدون كمك شانس برنده شوم.يك فرصت ديگه براي شكست دادن مالك سرنوشت.شايد آخرين فرصت.
    صبح روز بعد مجبور بودم يك كلاه بيس بال سرم كنم تا كسي نتواند قسمت هاي خالي سرم را ببيند.آن روز صبح،وقتي داشتم دندان هايم را مسواك مي زدم،يك دندان ديگر نيز بيرون آمد.
    زبانم پوشيده از جوش هاي سخت و سفيد شده بود.دست هايم مي خاريدند.همان جوش ها و لكه هاي سرخ كه هنا داشت روي پوست من نيز داشت بيرون مي ريخت.
    آن روز هر طور بود مدرسه را به پايان رساندم.به تنها چيزي كه فكر مي كردم مسابقه ي تيم شنا بود.آيا راهي وجود داشت كه بتوانم پيروز شوم؟كه من بتوانم روال و الگوي مقرر را بشكنم و مسابقه را ببرم و مالك سرنوشت را شكست دهم؟اميد چندان هم نداشتم.اما مي دانستم بايد نهايت تلاش خودم را بكنم.مي دانستم كه بايد تمام نيرويم را روي آن بگذارم.
    ثانيه هايي پس از آن وارد استخر شدم نت خود را گرم كنم،آقاي سوانسون سوت خود
    را به صدا در آورد و صداي سوت روي ديوارهاي كاشي سالن منعكس شد،فرياد زد:((همه گوش كنين!...چند دور تمريني شنا كنيد.با سرعت متوسط...حالا شناي تمريني را شروع مي كنيم.))
    در انتهاي ديگر استخر استرچ را ديدم كه به داخل آب پريد و با حركات نيرومند و يكنواخت شروع به شنا كرد.من با يك جهش سطحي به دنبال او شنا كردم.آب گرم استخر روي پوستم كه شديدا مي خاريد احساس خوبي به وجود آورده بود.پايم را به شدت حركت دادم و سرعت گرفتم.وقتي سرم را بالا آوردم تا نفس بكشم،آب ناگهان وارد بيني و گلويم شد.
    مقدار زيادي آب را بلعيدم.كم مانده بود خفه شوم.
    چند سرفه ي شديد كردم و سعي داشتم گلويم را صاف كنم و تلاش كردم دوباره نفس بكشم.
    و سپس ناگهان در ميان وحشت و ناباوري معده ام به هم خورد و ناهاري را كه خورده بودم بالا آوردم.
    نتوانستم جلوي آن را بگيرم و توده ي غليظ و تيره ي استفراغ در آب صاف و زلال استخر شناور شد.
    -اوه...لعنتي!
    -حالش به هم خورد!
    -اه اه!دل و رودشو بالا آورد!
    بوي ترشيدگي از آب به مشامم رسيد.غرولند و دادو فرياد بچه ها را مي شنيدم.و سپس صداي سوت آقاي سوانون را شنيدم و پس از آن صداي كه سرم داد مي كشيد:لوك،هر چه زودتر از آب بيرون بيا!زود باش بيرون بيا!تو مريضي و امروز نمي توني شنا كني!
    ادامه دارد...
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #27
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    باور کردنی نبود . نبايد اجازه می دادم که ناکامی دوباره به سراغم آيد . اين آخرين فرصت من بود . فرياد زدم : (( مربی من حالم خوبه ! فقط يه قدری آب قورت دادم ...باور کن که می تونم شنا کنم ! ))
    آقای سوانسون به اطراف استخر نگاه کرد . اندی ميسون لخت نشده بود و جوبرگ ،ذخيره ی ديگر ، نيامده بود . ملتمسانه گفتم : (( خواهش می کنم به من اجازه بده شناکنم ! ))
    مربی نوميدانه شانه هايش را بالا انداخت و گفت : (( کس ديگری نيست ... فکر میکنم چاره ی ديگری ندارم .))
    با خود انديشيدم : من اين کار را خواهم کرد و امروز برنده خواهم شد ... هر کاری رابرای برنده شدن لازم باشد انجام خواهم داد .
    مسابقه شروع خوبی دات . همراه با صدای سوت شيرجه ی بلندی زدم و لحظاتی بعد باحرکاتی منظم و نيرومند در جلوی همه قرار داشتم .با ضربات يکنواخت و آهنگ نرم شنا می کردم و همچنان پيشاپيش همه بودم تا اين موج ها آغاز شدند .
    ها در جلوی من شکل می گرفتند و به سرعت به طرفم می آمدند و از » موج ها ؟ آروی سرم می گذشتند . موج پس از موج مرا به عقب می راند و از سرعتم می کاست
    پر شدت ضرباتم افزودم تا آهنگ حرکاتم را حفظ کنم . به پهلو غلتيدم و به ديگران نگاه کردم . آب استخر برای آن ها صاف و بدون موج بود .
    موج ها فقط بر من اثر داشتند ! يک جريان نيرومند مرا به عقب هل داد و از سرعتم کم کرد .
    از زير موج ها جاخالی دادم و اجازه دادم از روی سرم بگذرند و بر شدت ضربات خودم افزودم . هر لحظه به فشار خود می افزودم .چيزی به پايم خورد و حس کردم چيزی دور مچ پايم پيچيد . سپس سپس چيزی به شکمم خورد و احساس کردم زانويم در ميان چيزی گير کرده است . با يک فشارچرخيدم و موجودات سبز را ديدم . مار ماهی ؟ آيا آن ها مارماهی بودند .آن موجودات منفور به دور پا و کمرم پيچيده بودند .
    مارماهی دراز و لاغر ... آب آکنده از آن ها بود !فريادی از دل بر آوردم .شناگران ديگر را ديدم که به نرمی و به سرعت در ميان آب صاف و زلال جلو می روند.آن ها حتی متوجه تيرگی و آلودگی آب اطاف من نبودند . آن ها حتی موجودات ليز ولزجی را که دور پای من پيچيده بودند نديدند . موجوداتی که مچ ها و پاهای مرا در خودگرفته بودند ... به شدت بر من تازيانه می زدند .... و من نيز محکم با دست به پايم کوبيدم .
    خود را آزاد کردم و به شنا ادامه دادم .در ميان آن توده ی ژله ماهی هايی که اطرافم را گرفته بودند و مرتب بازو هايم رانيش می زدند و پاهايم را گاز می گرفتند و پوست پشتم را می خراشيدند به جلو میرفتم .
    از درد فرياد کشيدم . موجودات لزج و چسبان سراپايم را پوشانده بودند و پشت سر هم می گزيدند .
    ديگران را ديدم که به آرامی و اکنون پيشاپيش من حرکت می کردند . آن ها در ميان آب صاف پيش می رفتند در حالی که من بر اثر ازدحام ژله ماهی هايی که سراپايم راگرفته بودند از دت درد به خود می پيچيدم .
    با دست محکم به آب کوبيدم ... با دست و پا ديوانه وار بر آب کوفتم .
    و سپس هنگامی که آب به جوش آمد فرياد ديگری از درد سر دادم . آب اکنون جوش وسوزان بود . می جوشيد و بخار آب به هوا بلند می شد . پوستم می سوخت . لحظه ای احساس کردم پوستم دارد از تنم جدا می شود . به سختی نفس می کشيدم و باتمام قدرت سعی داشتم دست های خود را هم چنان در حالت حرکت نگه دارم .با پا محکم ضربه می زدم ... هر لحظه بر شدت ضربات خود می افزودم ... تقريبا تمام شناگران اکنون جلو تر از من قرار دشاتند و با سرعت و آ]نگی يکنواخت به جلو پيش می رفتند ...
    چشمانم را بستم و شنا کردم . با خود گفتم اجازه نخواهم داد که آن ها مرا شکست دهند ! من بايد پيروز شوم ... من پيروز خواهم شد .
    اين افکار نيرويی در من دميد و بر قدرت ضرباتم افزود . با تمام قدرت به طرف ديواره ی استخر پيش رفتم و هم چون اژدری که از دهانه ی توپ خارج شده باشد آب را می شکافتم و به سمت خط پايان می رفتم .
    دستم ديواره را لمس کرد و دست ديگرم محکم به ديواره خورد . نفس در شينه ام گير کرده بود
    ... وقتی نفسم آزاد شد ، سينه ام چنان بالا و پايين می رفت که حس کردم می خواهد منفجر شود ... و می دانستم که باخته ام . خيلی کند ... بيش از اندازه معطل کرده بودم .
    و دانستم که اين بار هم با شکست رو به رو شده ام .

    ادامه دارد...
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #28
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    آب از صورتم فرو مي چكيد.چشمانم را بستم و سعي كردم نفسم جا بيايد.صداي سوت را شنيدم.سپس تماس دستي روي شانه ام حس كردم...يك ضربه ي دوستانه با شانه ام.
    -آفرين لوك،صد آفرين!
    چشمانم را باز كردم و مربي را ديدم.دستم را قاپيد و آن را محكم فشار داد و سپس محكم به پشتم كوبيد.((تو برنده شدي!تو با اينكه عقب بودي از همه جلو زدي!چه مسابقه اي بود،لوك!زماني كه برجا گذاشتي يك ركورد جديد براي مدرسه است!))
    -چي؟من برنده شدم؟ركورد جديد؟
    به من كمك كرد تا از استخر خارج شوم.بچه ها همگي در حال تشويق و تبريك گفتم به من بودند.
    اما فرياد هاي شادي توسط نعره اي از وسط استخر قطع شد.ناله اي تيز كه همچون آژير آمبولانس فضا ر پر كرد و هر لحظه بر شدت آن افزوده شد تا جايي كه ناچار شدم گوش هايم را محكم بگيرم.
    وسپس كوهي از آب در وسط استخر به هوا بلند شد.سرخ و همراه با بخار،همچون يك آتشفشان،آب بالا بالاتر آمد،همچون موجي جوشان.و در تمام اين مدت فرياد كر كننده همراه آن بود.
    همه در حال جيغ كشيدن بودند.همه ي ما جيغ مي كشيديم.
    و سپس كوه سرخ و مذاب به همان سرعتي كه بالا آمده بود فرو نشست و در ميان آب صاف استخر ناپديد شد.سقوط آن همراه با صداي ملايم ريزش آب بود و استخر دوباره صاف و زلال شد.و سكوت،به جز صداي نفس هاي وحشت زده ي ما،همه جا را فراگرفت.
    رويم را برگرداندم و هنا را ديدم كه در كنار استخر به طرفم مي دويد.هنا صندلي چرخدار خود را رها كرده بود و مي دويد.در همان حال كه ديوانه وار مي دويد دستهايش را با هيجان در هوا تكان مي داد و مي خنديد و رشته هاي موهاي سرخش درپشت سرش در اهتزاز بود.
    -لوك...تو موفق شدي!ما آزاديم!تو سرنوشت را شكست دادي!لوك...تو بر سرنوشت پيروز شدي!
    ولي اين كافي نبود.براي من كافي نبود.
    با سرعت لباس هايم را عوض كردم.سپس دست هنا را گرفتم و در راهرو به طرف كمدكشاندم؛كمد شماره 13
    وقتي از جلوي كمد نظافت چي مي گذشتيم يك چكش بزرگ از آن برداشتم.و هنگامي كه چكش را از بالاي سرم بر كمد فرود آوردم هنا تشويقم مي كرد و در ميانتشويق هاي او،آنقدر بر كمد ضربه زدم كه بازوانم به درد آمده بود.
    سپس كمد له و لورده را از ديوار كندم و با يك لگد آرا به پهلو قرار دادم و سپس دوباره چكش را بالا بردم و با ضرباتي ديوانه وار بر آن كوفتم...
    در كمد در هم پيچيد باز شد.صداي ناله ي ضعيفي از داخل آن شنيدم.
    وهنگامي كه يك جمجمه كوچك از داخل آن به روي كف سالن غلتيد هنا و من هر دوبه عقب پريديم.
    اين يك جمجمه ي كوچك نبود.جمجمه اي بود به اندازه جمجمه ي انسان با چشماني سرخ درخشان.
    چشم ها فقط براي چند ثانيه درخشيدند و سپس جمجمه آخرين ناله را سر داد؛ناله اي از درد و شكست.و چشم ها در ميان تاريكي محو شدند و در كاسه ي چشم او چيزي جز تاريكي و خلا باقي نماند.
    نفس عميقي كشيدم.به طرف آن دويدم و آن را به طرف انتهاي راهرو شوت كردم. هنا فرياد زد:((گل!))
    بازو به بازوي يكديگر از ساختمان مدرسه بيرون آمديم و قدم به درون آفتاب روشن عصرگاهي نهاديم.
    نفس طولاني و عميقي كشيدم.هوا پاك و تازه؛پاك پاك.
    خانه ها،درختان،آسمان...همه و همه زيبا به نظر مي رسيدند.
    در كنار ديوار پياده رو ايستادم و دلا شدم چيزي را از زمين بزداشتم.آن را به هنا نشان دادم و گفتم:((هي ببينش!امروز روز شانس منه،مگه نه؟ببين،يك سكه ي يك سنتي پيدا كردم))
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/