اجازه دهيد 2 ماه به جلو برويم...
کلاس هفتم تا اين جا خيلی خوب پيش رفته بود . من چند تا دوست جديد پيدا کردم .در برنامه ي انيميشنی که تقريبًا 2 سال بود روی آن سخت کار می کردم پيشرفت های ارزنده ای به دست آوردم . و عملاً در تيم بسکتبال پذيرفته شدم .اوايل نوامبر بود و حدود دو هفته از آغاز فصل جديد بازی ها می گذشت . و من برای تمرين کمی تأخير داشتم .
بچه ها در زمين مشغول تمرينات کششی و بعضی هم درحال رد و بدل کردن توپ بايکديگر و شوت از راه نزديک بودند . يواشکی به طرف اتاق رختکن رفتم و اميدوار بودمکه کسی متوجه ي تأخير من نشده باشد .
آقای بنديکس ، مربی تيم ، فرياد زد :
لوک ! زود لباستو بپوش . دير کردی
شروع کردم که بگويم « ! ببخشيد . تو آزمايشگاه کامپيوتر گير کرده بودم »
ولی اين بهانه ي خوبی نبود ، لذا سرم را پايين انداختم و با سرعت تمام به طرف رختکن دويدم تا لباس هايم را عوض کنم .
احساس می کردم معده ام کمی گرفته است . متوجه شدم که امروز ، چندان هم مشتاق تمرين کردن نبودم . من با وجودی که هيکل چندان بزرگی نداشتم ولی بسکتباليست نسبتًا خوبی هستم . شوت راه دورم خوب است ودردفاع هم ، از دستهای سريعی برخوردارم .
از اين که توانسته بودم به تيم راه يابم خيلی خوشحال بودم . ولی فکر يک مسأله رانکرده بودم : يک کلاس هشتمی به نام استرچ يوهانسِن .
« شاون » ، اسم واقعی استرچ است ولی همه او را استرچ می نامند حتی والدينش .شايد تعجب کنيد که او اين اسم مستعار را از کجا به دست آورده است . اما اگر او راديده بوديد اصلاً تعجب نمی کرديد .سال گذشته در کلاس هفتم استرچ ناگهان قد کشيد و عملاً يک شبه به يک غول موبور تبديل شد . او از همه ي بچه های دبيرستان بلندتر است . شانه های پهن – مثل کشتی گيرها – و دست های بلندی دارد . وقتی می گويم بلند ، واقعًا مقصودم بلنداست ؛ مثل دست های يک شمپانزه . اگر دستش را دراز کند دست هايش از اين طرفتا آن طرف زمين بسکتبال می رسند !
و به همين دليل بود که همه شروع کردند به اين که او را « استرچ » صدا کنند .
من فکر می کنم (شترمرغ ) اسم بهتری برای او باشد چون پاهای دراز و بی قواره و استخوانی – همچون پاهای شترمرغ – و سينۀ چنان پهنی دارد که باعث می شود سر رنگ پريده و چشمان آبی او به شکل يک تخم مرغ کوچک جلوه کند .اما هرگز سعی نخواهم کرد اسم مستعاری را که برايش انتخاب کرده اند درموردش به کار ببرم ؛ چون فکر نمی کنم بتوانم به اندازه ي کافی سريع بدوم . استرچ چندان جنبه ي شوخی ندارد . درواقع پسر نسبتًا خشن و بدذاتی است که هميشه درحال بد و بيراه گفتن به اين و آن و قلدری با بچه های مدرسه است – و البته نه فقط در زمين بسکتبال .
فکر می کنم پس از آن که از شوک« غول شدن » بيرون آمد تصميم گرفت واقعًا از، خودش متشکر باشد .
نوعی استعداد خاص يا هنر بزرگی مثل اين که « غول بودن » نوعی استعداد خاص يا هنر بزرگی است .
ولی مرا وسوسه نکنيد . من هميشه درحال تجزيه و تحليل ديگران هستم و بيش ازحد درمورد افراد و هرچيزی فکر می کنم . هنا هميشه به من می گويد که من بيش ازحد فکر می کنم . ولی من نمی دانم واقعًا مقصودش چيست . چطور آدم می تواندجلوی فکر کردنش را بگيرد ؟
هفتۀ پيش ، بعد از تمرين ، مربی بسکتبالمان نيز تقريبًا همين را گفت:
لوک ، تو بايد از روی غريزه بازی کنی . قبل از هر حرکت وقت فکر کردن وجود ندارد
که البته به نظر خودم ، يکی از دلايلی است که مرا روی نيمکت نگه داشته است . ازطرفی ، من هنوز کلاس هفتم هستم و اگر سال آينده فوروارد غول ديگری به اسکوايرزنيايد ، احتمالاً سال آينده بازيکن فيکس باشم – پس از آن که استرچ فارغ التحصيل میشود .
اما در شرايط فعلی ، واقعا شرم آور است که اصلاً بازی نکنم . به خصوص که پدر ومادرم هميشه برای تماشای بازی ها می آيند تا مرا تشوييق کنند . ولی من از روینيمکت بابا و مامان را روی سکوها تماشا می کنم که به من خيره شده اند .اين امر احساس خوبی برای آدم به بار نمی آورد .حتی تايم اوت ها نيز دردآورند . هربار که وقت استراحت گرفته می شود استرچ دواندوان به طرف نيمکت می آيد ، با حوله عرق صورت و تنش را خشک می کند و سپسحوله را به طرف من پرت می کند ؛ درست مثل اين که من حوله نگه دار او هستم !
در يکی از تايم اوت ها در اواخر بازی اول ، او دهانش را از آب پر کرد و پس از شستو شوی دهانش ، آن را روی پيراهن ورزشی من تف کرد . وقتی بالا را نگاه کردم ديدم پدر و مادرم از روی سکوها شاهد اين حرکت او بودند .غم انگيز است . واقعًا غم انگيز ...
تيم ما اسکوايرز ، دو بازی اول خود را عمدتًا به اين دليل که استرچ اجازه نمی دادکس ديگری دستش به توپ برسد پيروز شد . از اين که تيم برده بود خوشحال بودم ولی خودم داشتم کم کم احساس يک بازنده را پيدا می کردم . واقعًا دلم برای بازی کردن لک زده بود !به خودم گفتم اگر امروز تمرين خوبی داشته باشم شايد مربی مرا در پست گارد به بازی بگيرد . و يا شايد حتی به عنوان بازيکن رزرو در پست سانتر . بند کفش هايم رابستم و يک گره سه تايی به عنوان شانس روی آن زدم . سپس چشم هايم را بستم وسه بار در دل تا هفت شمردم .من به اين مسأله عقيده دارم .
شورت ورزشی قرمز و سياهم را صاف کردم ، درِ کُمد را بستم و به حالت دو ، رختکن را ترک کردم و وارد زمين بسکتبال شدم . بچه ها در انتهای ديگر زمين مشغول انجام پرتاب های سه امتيازی بودند و هرکس با يک توپ به طرف حلقه شوت می کرد . توپها به يکديگر می خوردند و بعضی هم به حلقه می خوردند و يکی دو تا توپ هم واردحلقه شد . تخته ي پشت حلقه با هر توپی که به آن می خورد به لرزه می افتاد و می ناليد .بعضی از توپ ها بدون اين که حلقه را به داد و فرياد درآورند از آن می گذشتند وصاحب پرتاب را خوشحال می کردند .
مربی درحالی که با دست حلقه را به من نشان می داد ، فرياد زد:
لوک ، مشغول شو!چند ريباند بگير و چند تا شوت بزن . زودتر بدنتو گرم کن
با دست به نشانه شادی و موافقت به او علامت دادم و دويدم تا به ديگران بپيوندم .استرچ را ديدم که به هوا پريد ، يک توپ خيلی بالا را در هوا گرفت و در کمال تعجب ، چرخی زد و آن را به طرف من پرتاب کرد:
-لوک ، سريع فکر کن
انتظار آن توپ را نداشتم . توپ از ميان دست هايم سر خورد و مجبور شدم آن را تا ديوار در حاشيه زمين تعقيب کنم . دريبل کنان به زمين برگشتم و استرچ را منتظر خود يافتم . داد زد:
زود باش ، پسر ! شوت کن ...
آب دهانم را به سختی قورت دادم وتوپ را با يک شوت دودستی به طرف حلقه پرتاب کردم . توپ به لبه حلقه خورد وبه هوا بلند شد . استرچ سه قدم بلند برداشت و با دست های درازش توپ را در هوا قاپيد و آن را دوباره به طرف من پرت کرد: دوباره شوت کن
شوت بعدی زير تور را لمس کرد و به خارج رفت .
استرچ با لحنی تمسخرآميز گفت:
- او دوباره شوت می کند ... و به خطا می رود
و درست مثل اين که اين مسخره ترين چيزی باشد که تاکنون گفته شده باشد ، همه خنديدند .
استرچ توپ را گرفت و آن را دوباره به طرف من پرتاب کرد و با لحنی آمرانه گفت: دوباره اکنون ديگر همه درحال تماشای ما بودند . يک شوت يک دستی به طرف حلقه پرتاب کردم که تقريبًا وارد حلقه شد . اما متأسفانه دور حلقه چرخيد و بيرون پريد .
- او شوت کرد ... و به خطا رفت …
کاملاً احساس می کردم که عرق روی پيشانيم نشسته است . از خود پرسيدم : چرانمی توانم در اين جا بخت خود را به کمک بگيرم . به خود گفتم : لوک ، فقط يک بارهم که شده شانس بيار . هفت بار به سرعت با دستم به پايم زدم .
استرچ توپ را به طرفم پرت کرد:
- يالا پهلوون ! حالا صفر از سه هستی ! درحال برپايی يک رکورد هستی...؟!
و خنده های بيشتر
برای لحظه ای کوتاه چشمانم را بستم . سپس يک توپ بلند را به طرف حلقه روانه کردم و در همان حال که توپ از حلقه می گذشت نفس را در سينه حبس کردم .استرچ خنديد و سرش را تکان داد . بچه های ديگر شروع به تشويق کردند چنان کهگويی من در تورنمنت مدارس راهنمايی برنده شده باشم .به طرف حلقه دويدم و توپ را ربوده و دريبل کنان از آنان دور شدم . نمی خواستمفرصتی در اختيار استرچ گذاشته باشم تا بتواندپيروزيم را خراب کند . می دانستم او به پافشاری خود ادامه خواهد داد تا يک ازسيصد شوم !
رويم را برگرداندم که ببينم آيا آقای بنديکس شوت مرا ديده است . او به ديوار تکيه داده بود و داشت با دو تا از معلم ها صحبت می کرد و شوت زيبای مرا نديده بود .دريبل کنان عرض زمين را پيمودم و دوباره به سمت ديگران برگشتم . سپس مرتکب اشتباه بزرگی شدم .اشتباهی واقعًا بزرگ . اشتباهی که زندگی من در مدرسه ي راهنمايی شاونی را به کلی خراب کرد .
و با تمام قدرت توپ را به طرف او پرتاب کردم .
و فرياد زدم: « ! هی ، استرچ ! سريع فکر کن »
نمی دانم چه فکری در کله ام بود !
متوجه نبودم که او روی يک زانو نشسته بود و داشت بند کفش هايش را می بست .از ترس خشکم زد و به توپی که با سرعت به سمت او می رفت خيره شده بودم .توپ محکم به شقيقه ي او خورد و او را از پهلو به زمين پرتاب کرد و او با صدایبلندی با زمين برخورد کرد .
و همچنان که گيج می خورد درحالی که کاملاً شوکه شده بود فرياد زد« : ... هی! »
سرش را چند بار تکان داد . باريکۀ سرخ خون را که از بينی اش جاری بود می ديدم .
با التماس گفتم :استرچ ... معذرت می خوام ! اصلا نديدمت ! من نمی خواستم ...
و به طرف او دويدم تا کمکش کرده باشم .
با عصبانيت گفت :لنز چشمم ! ... لنز چشمم بيرون پريد ...
و در اين لحظه صدای ملايم له شدن چيز نرمی را زير کفشم شنيدم .
ايستادم . پايم را بلند کردم . لنز استرچ مثل يک تکه شيرينی لهيده به کف زمين بسکتبال چسبيده بود .بچه های ديگر هم آن را ديدند .استرچ اکنون درحال بلند شدن بود و خون از لب هايش گذشته و به روی چانه اش جاری بود . ولی او توجهی به آن نکرد . چشمانش را به طرف من تنگ کرده بود و بامشت های گره کرده به طرف من هجوم آورد .می دانستم که دخلم آمده است .
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﺑﻐﻠﻢ ﺯﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ . ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﮐﻠﻔﺖ ﻭ ﻗﻮﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ‬ ‫ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻣﺮﺍ ﻣﺜﻞ ﻳﮏ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﭘﻨﺒﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﻨﺪ . ‫ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﺥ ... ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ ﺍﻳﻦ ﻳﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺑﻮﺩ !
‫ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻭ ﺍﻳﻦ ﻫﻢ ﻳﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ! ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ‬‫ﺧﻮﻥ ﺭﻭﯼ ﻟﺐ ﻫﺎﻳﺶ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻦ ﻣﯽ ﭘﺎﺷﻴﺪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﺑﻐﻞ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻗﻔﻞ‬‫ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﮐﺮﺩ .‬
‫ﻣﺮﺍ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﻱ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎﻝ ﺩﻭﺧﺖ . ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﮑﻨﺪ ﻣﯽ‬ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻳﮏ ﺷﻮﺕ ﺳﻪ ﺍﻣﺘﻴﺎﺯﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺴﺎﺯﺩ !‬
‫ﺑﻠﻪ . ﻫﻤﻴﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﮑﻨﺪ . ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ، ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﻠﻘﻪ‬‫ﺑﮑﻮﺑﺪ !‬
‫ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺻﺪﺍﻫﺎﻳﯽ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺳﻮﺗﯽ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﻫﺎﻳﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺍﻥ‬‫ﺩﻭﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ .‬
‫ﺻﺪﺍﯼ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻨﺪﻳﮑﺲ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﮐﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩ : ﺍﺳﺘﺮﭺ ... ﺩﻋﻮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﻳﺪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﺯ‬‫ﺍﻳﻦ ﺟﺎ !
ﭼﯽ ؟‬
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﻣﺮﺍ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﻴﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺯﺍﻧﻮﻫﺎﻳﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻟﺮﺯﻳﺪﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ‬‫، ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺑﺎﻳﺴﺘﻢ .‬
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺑﻴﻨﯽ ﺧﻮﻥ ﺁﻟﻮﺩﺵ ﮐﺸﻴﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﻧﻴﻨﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﻣﻦ‬‫ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ .‬
‫ﻣﺮﺑﯽ ، ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻴﻦ ﻣﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ : ﺩﻋﻮﺍﺗﻮﻧﻮ ﺑﺒﺮﻳﺪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ... ﺣﺎﻻ‬ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﺑﺸﻴﺪ ﻭ ﻫﺮﮐﺲ ﺳﻌﯽ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺪ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﮕﺬﺭﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﺮﻩ‬...ﺍﺳﺘﺮﭺ ... ﺗﻮ ﻭ ﻟﻮﮎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺟﻔﺖ ﺑﺸﻴﺪ .
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﺎ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ ! ‬