« سلام لوک ... بخت يارت!! »
کی بود با من حرف زد ؟ راهرو پر از بچه های هيجان زده درمورد اولين روز مدرسه بود . من نيز هيجان زده بودم . اولين روز من در کلاس هفتم بود . اولين روزم درمدرسه ي راهنمايی شاونی ولی .خودم می دانستم که اين يک سال بسيار سخت و طولانی خواهد بود .البته ريسک نکردم . پيراهن شانسم را پوشيدم . يک تی شرت سبز رنگ و رو رفته است که بايد يواش يواش دورانداخته شود و جيب آن هم کمی پاره شده است . اما مگرمی شود سال جديد را بدون پيراهن شانسم شروع کنم !
و پنجه ي خرگوش شانسم را نيز در شلوار جين گشادم داشتم . رنگ آن سياه و بسيارنرم و پشمالو است . اين درواقع يک جاکليدی است اما من نمی خواهم با آويزان کردن کليد به آن ، خوش شانسی را از بين ببرم .چرا آنقدر خوش شانسی می آورد ؟ خوب ، اين يک پنجه ي خرگوش سياه رنگ و بسيارنادر است . آن را در نوامبر گذشته در روز تولدم پيدا کردم و پس از پيدا کردنش ، پدر ومادرم کامپيوتر جديدی را که می خواستم به من دادند . بنابراين برايم شانس آورد ...
مگه نه ؟
نگاهی به حروف قرمز و سياه کامپيوتری پرچم تبليغاتی که در بالای راهرو بود« زنده باد اسکوايرز ! از تيم خود حمايت کنيد » انداختم.
تمام تيم های ورزشی پسرانه در شاونی ولی را اسکوايرز می خوانند . از من نپرسيدکه آنها چگونه به اين اسم عجيب و غريب دست يافتند . مشاهده ي پرچم کمی تپش قلبم را افزايش داد . به يادم انداخت که بايد مربی بسکتبال را پيدا کنم و از او بپرسم که چه موقع تست می گيرد .
فهرست کاملی از کارهايی که می خواستم انجام دهم داشتم :
(1) سری به آزمايشگاه کامپيوتر بزنم ، ( 2) درمورد تيم بسکتبال پرس و جو کنم ،(3) ببينم آيا می توانم در نوعی برنامه ي خاص شنا پس از ساعات مدرسه شرکت کنم . من تا آن زمان هرگز به مدرسه ای که استخر شنا داشته باشد نرفته بودم . و ازآنجا که شنا ورزش دوم من است ، درموردش برنامه هايی داشتم .
پرخيدم و دوستم هنا مالکُم را پشت سرم ديدم که مثل هميشه « ! لوک ... سلام »
شاداب و پر از شور و نشاط بود . هنا موی کوتاه مسی فامی دارد ، به رنگ يک سکه ي برنزی نو . چشم های سبز و لبخند مليحی دارد . مادرم او را آفتاب خانم صدا می کندکه البته باعث خجالت هر دوی ما می شود .
و قسمت پارگی را گرفت و آن را کمی بيشتر پاره کرد او گفت :« ... جيبت پاره شده »
درحالی که خود را عقب می کشيدم گفتم : هی ... چه کار می کنی ؟ اين پيراهن شانسمه
به تعدادی از بچه ها که مشغول مطالعه ي نموداری چسبانده شده روی ديوار بودنداشاره کرد . بچه ها همگی روی پنجه ي پا ايستاده و سعی داشتند از روی سر و شانه ي همديگر نمودار را بخوانند . هنا گفت :رفتی ببينی کدوم کمد رو به تو دادن ؟
برنامه ي تخصيص کمد اونجا زده شده . حدس بزن چی ؟ ... کمد من اولين کمد درخروج از ناهارخوری است . من هر روز اولين نفری خواهم بود که برای ناهار می رود
گفتم :« اوه ... چه شانسی! »
هنا خنديد و گفت : و تازه ... گروئن معلم کلاس انگليسی ماست . اون بهترين معلم انگليسيه . خيلی شوخ و بامزه س . بچه ها ميگن توی کلاس اون از خنده روده بر می شن . معلم کلاس تو هم هست؟
گفتم :« . نه ... وارِن معلم ماست »
هنا چهرۀ مسخره ای به خود گرفت و گفت : « بدبخت شدی »
به سرعت به او گفتم :« خفه شو . هيچ وقت از اين حرفا نزن »
سپس پنجه ي خرگوشم را در جيبم سه بار فشار دادم .از ميان انبوه دانش آموزان راهم را به سوی نمودار کُمدها باز کردم . به خودم گفتم :اين يک سال بسيار عالی خواهد بود . مدرسه ي راهنمايی با مدرسه ي ابتدايی خيلی فرق دارد .
دارنل به شيوه سياه پوستی با من دست داد . « سلام پسر ... اوضاع چطوره ؟»
جواب دادم :« تو چه خبر »
دارنل بمن نگاه کرد و گفت:تو کُمد شانس رو به دست آوردی
به دقت به نمودار نگاه کردم :« ؟ چی ؟ مقصودت چيه » .
از بالا تا پايين ليست اسامی را چشم دواندم تا به اسم خودم رسيدم : لوک گرين . وسپس خط نقطه چين را تعقيب کردم تا به شماره ي کمد رسيدم .و ناگهان خشکم زد .
بی اراده و با صدای بلند گفتم :« باور نمی کنم ! اين نمی تونه صحت داشته باشه »
چند بار پلک زدم ، سپس دوباره به نمودار دقت کردم .
. بله . کمد شماره 13
. # لوک گرين ....................... 13
. # 13
نفس درگلويم گير کرد . احساس خفگی ميکردم . پشتم را به نمودار کردم واميدواربودم که هيچکس نتواند ببيند که چقدرناراحت بودم .چطور اين اتفاق برای من افتاده است ؟ باورم نمی شد . کُمد شماره 13 ! تمام سالم
قبل از اينکه شروع شود نابود شد !
قلبم به شدت می تپيد و در سينه ام احساس درد می کردم . به هر زحمتی بود دوباره شروع به نفس کشيدن کردم .
وقتی از ميان جمعيت بيرون آمدم ديدم که هنا هنوز همان جا ايستاده است . پرسيد :
« . کمدت کجاس ؟ با تو تا اونجا ميام »
گفتم :« يعنی ... خودم از عهده ش برميام...!! »
هنا حيرت زده به من نگاه کرد:« ببخشيد؟ »
با صدای لرزان تکرار کردم :خودم از عهده ش برميام . شمارۀ سيزده س ، ولی میتونم باهاش کنار بيام . مطمئن باش...
هنا خنديد :« لوک ، تو چرا اين قدر دنبال خرافات هستی ؟»
به او اخم کردم و به شوخی گفتم :« اين حرفو به مقصود بدی که نزدی؟ »
او دوباره خنديد و مرا به داخل گروهی از بچه ها هل داد . هميشه آرزو می کردم کهاو اين همه مرا هل نمی داد . او دختر واقعًا نيرومندی است .از کودکانی که روی آنها افتاده بودم عذرخواهی کردم . سپس هنا و من در راهروی پرازدحام به راه افتاديم و شماره ي کمدها را می خوانديم و به دنبال شمارۀ 13 گشتيم .چند قدمی که از آزمايشگاه علوم رد شده بوديم ، هنا ناگهان ايستاد و چيزی را روی زمين قاپيد .
« ! هی ... وای ! ببين چی پيدا کردم »
اسکناس را به لب گذاشت و آن را بوسيد « ! هوم ... آره » . و سپس يک اسکناس 5 دلاری را نشانم داد
« 5 دلار ! ... جانمی جان » .
نفس عميقی کشيدم و سرم را تکان دادم : هنا ! چطوری تو هميشه اين قدر شانس مياری؟
اين سؤالم را پاسخ نداد .سؤال ساده ای به نظر می رسيد اما چنين نبود .و اگر جوابم را داده بود ، فکر می کنم پا به فرار می گذاشتم ... تا آنجا که میتوانستم از مدرسۀ راهنمايی شاونی ولی دور می شدم و هرگز هم به آن برنمی گشتم...