لیدا گفت: من و مونس بیشتر شبها که هوا خوب بود در حیاط می خوابیدیم . چون خیلی موقع خواب حرف می زدیم و طفلک پدربزرگ و مادربزرگ را بی خواب می کردیم.
آرمان با شیطنت گفت: پس امشب را کجا بخوابیم؟ هوا که خیلی سرد است و نمی توانیم در حیاط بخوابیم.
لیدا چشم غره ای به او رفت و گفت: امشب جنابعالی در هتل می خوابی.
آرمان به لیدا نزدیک شد و در حالی که با شیطنت او را نگاه می کرد گفت: گفتم که من بدون تو جایی نمی روم. لبخندی به او زد و در همان لحظه زنگ به صدا در آمد.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: خدایا کی از دست ایت مزاحمها راحت می شوم؟!
لیدا لبخندی زد ، خواست بلند شود تا در را باز کند که آرمان او را گرفت و گفت: خودم می روم در را باز می کنم، شما زحمت نکش و بعد از اتاق خارج شد. وقتی در را باز کرد پدر بزرگ را دید. لیدا از اتاق بیرون آمد. پدربزرگ که از دیدن آنها تعجب کرده بود تا چشمش به لیدا افتاد با خوشحالی به طرف او آمد. لیدا دست پیرمرد را بوسید و او در حالی که سر لیدا را می بوسید گفت: دخترم خوشحالم که به عروسی مونس امدی. قدم رنجه کردی.
بعد نگاهی به آرمان انداخت و گفت:آقا دکتر حال شما چطوره؟ با لیدا جان تشریف اورده اید. انگار خبرهایی است.
آرمان لبخندی زد و گفت: پدرجان بالاخره این دختر مرا دیوانه ی خودش کرد و حالا من هم مانند شما بیچاره شدم.
پدربزرگ به خنده افتاد. لیدا گفت: پدربزرگ ،آقا دکتر خیلی بدجنس است. همش تقصیر شما بود که باعث شدید من حالا نامزد او باشم.
پدربزرگ با خوشحالی گفت: تبریک میگم. چقدر از این بابت خوشحال هستم. و بعد با آرمان روبوسی کرد.
در حالی که همه به اتاق می رفتند آرمان پرسید: پدربزرگ حالتون چطوره؟
پدربزرگ گفت: الحمدالله بد نیستم. خیلی بهتر شده ام. من خیلی شما را زحمت دادم.
آرمان گفت:این حرف را نزنید. آشنایی با شما زندگی مرا عوض کرد و حالا من خوشبخت ترین مرد دنیا هستم.
لیدا لبخندی زد و گفت: پدربزرگ می بینید با این حرفها چطور آدم را گول می زند!
پدربزرگ خندید و گفت: دکتر داره حقیقت را میگه، تو بی انصاف هستی که باور نمی کنی.
آرمان گونه ی پدربزرگ را بوسید و گفت:قربون پدربزرگ خودم بشم . و بعد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: حتی پدربزرگ هم می دونه که تو بی انصاف هستی.
وقتی داخل اتاق نشستند، پدربزرگ گفت: پس مادربزرگ کجاست؟
لیدا گفت: رفت کت و شلوار آقا داماد را بگیرد. پدربزرگ لبخندی زد و گفت: نیم ساعت دیگه مونس به خانه می آید. خدا را شکر کاری را که آقای دکتر برای مونس جان پیدا کرده است خیلی خوبه. حقوق خوبی هم داره.
لیدا با تعجب به آرمان نگاه کرد و گفت: پس چرا تو چیزی در این مورد به من نگفتی؟
آرمان لبخندی زد و گفت:آخه کار مهمی نکرده ام که بهت بگم.وظیفه ام بود. چون من باعث شدم که سرکارگر او را بیرون کند. با بردن تو از شالیزار سرکارگر حیلی عصبانی شد و مونس را بیرون کرد. من هم دیدم که مقصر اصلی خودم هستم. برای مونس خانم در بیمارستان کار گرفتم.
لیدا با دلخوری گفت: تو آدم بیخیالی هستی. من خیلی نگران مونس بودم ولی تو به من نگفتی که او سرکار می رود تا من خیالم از بابت او آسوده شود.
آرمان لبخندی زد و گفت: منو ببخش. آخه کاری نکرده بودم که بهت بگم. حالا اخماتو باز کن که اصلا خوشم نمیاد.
در همان موقع مادربزرگ به خانه امد و خیلی از لیدا و آرمان پذیرایی می کرد. نیم ساعت بعد مونس هم امد. با دیدن لیدا فریادی از خوشحالی کشید و همدیگر را در آغوش کشیدند و دور حیاط می چرخیدند.
مونس گفت: لیدا نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحالم. در این مدت خیلی تنها بودم. کلی حرف برای گفتن داشتم ولی کسی را نداشتم که به او بگویم . مخصوصا وقتی شماره تلفن را گم کردم. داشتم دیوانه می شدم تا اینکه مادر آن را پیدا کرد. قدرت شماره را از من گرفت تا خودش خبر نامزدی ما را به تو بدهد. چقدر از دیدنت لذت می برم.
لیدا دست مونس را گرفت و گفت: اینجا سرده. بیا برویم داخل اتاق بقیه ی حرفهایمان را بزنیم.
مونس گفت: تو چرا روسری سرت است. چرا این ریختی شدی؟
لیدا خندید و گفت: آدم وقتی شوهر می کنه باید به حرف شوهرش باشه. مگه نه؟
مونس با خوشحالی گفت: وای تو با امیر بالاخره ازدواج کردی!
لیدا ناخودآگاه قلبش فشرده شد. لبخندی سرد زد و گفت:بیا برویم داحل اتاق اینجا یخ کردم.
بعد هر دو به اتاق رفتند. مونس با دیدن آرمان جا خورد و با تعجب به لیدا نگاه کرد. آرمان خیلی متین به او سلام کرد و تبریک گفت.
لیدا لبخندی زد و گفت: دختر اینطوری تعجب نکن. آقا آرمان نامزدم است. مردی که خیلی با من بدخلقی می کرد و خیلی هم مغرور بود. بالاخره نتوانست جلوی من ایستادگی کند و در برابر من شکست خورد و با زبان خودش از من خواست که زنش شوم. من هم دلم سوخت و به او جواب مثبت دادم.
آرمان آرام به پهلوی لیدا زد و گفت: بسه دیگه. اینقدر منو اذیت نکن وگرنه من هم حرفی برای گفتن دارم که اذیتت کنم.
همه به خنده افتادند. لیدا موضوع او و آرمان را که چطور در تهران همدیگر را دیدند برای مونس تعریف کرد. مونس آنقدر خوشحال شده بود که چند بار لیدا را بوسید.
لیدا گفت: خوب تو از قدرت تعریف کن ببینم چطور آدمی است؟
مونس سرخ شد و گفت: وقتی تو به تهران رفتی دو روز بعد قدرت به خواستگاریم آمد. لیدا نمی دونی چقدر مرد مهربانی است. ولی خیلی کم حرفه.
لیدا لبخندی زد و گفت: انگار قسمت من و تو خوب بوده، چون مردهای خوبی به تور زده ایم. آقا آرمان هم خیلی مهربان و خوبه و هم خیلی عجول.
آرمان لبخندی به لیدا زد و صورتش از شرم گلگون شد.مونس گفت: امشب قدرت به اینجا می آید تا کت و شلوارش را بگیرد. وقتی تو را ببینه حتما خوشحال میشه. چون خیلی دوست داشت تو هم در عروسی ما شرکت داشته باشی.
شب مادربزرگ به حمام رفت و پدربزرگ هم چرت می زد. در همان لحظه مادربزرگ مونس را صدا زد که بیاید پشت او را بشوید. وقتی مونس به حمام رفت،ارمان نگاهی به لیدا کرد و گفت: از وقتی که مونس را دیدی دیگه توجهی به من نداری.
لیدا لبخندی به او زد و رفت نزدیکش نشست و گفت: عزیزم من فردا غروب باید او را ترک کنم. تو که مدام در کنارم هستی ولی اگه ناراحت می شوی دیگه با او حتی حرف هم نمی زنم.
آرمان دستش را دور گردن لیدا حلقه زد و با لبخند گفت: شوخی کردم عزیزم. من دوست دارم فقط تو را خوشحال و راحت ببینم. زنگ در به صدا درآمد. لیدا به حیاط رفت . وقتی در را باز کرد قدرت را دید. قدرت با دیدن لیدا خوشحال شد و گفت: وای لیدا باورم نمی شه که تو منو لایق دونستی و به عروسی امدی. حالت چطوره؟
لیدا لبخندی زد و گفت: تو چقدر لاغر شده ای؟! تبریک می گم بالاخره متوجه شدی که اشتباه کردی.
قدرت لبخند سردی زد و گفت: فقط بخاطر تو این کار را کردم. هنوز نتوانسته ام به او عشقی پیدا کنم. در صورتی که او دختر خیلی خوبی است و به من هم خیلی محبت می کنه.
بعد به لیدا نزدیک شد و گفت: باورم نمیشه که تو امده ای! انگار دارم خواب می بینم.
لیدا لبخندی زد و گفت: من بهت قول دادم می آیم و حالا امده ام.
قدرت با خنده گفت: تو چرا این ریختی شدی؟ چقدر چادر بهت میاد!
لیدا لبخندی زد و گفت: حتما زشت شده ام که می خندی.
قدرت خواست دست لیدا را بگیرد که لیدا خودش را عقب کشید. قدرت لبخند سردی زد و گفت: باید چند روزی پیش ما بمانی.
لیدا در حالی که به طرف اتاق می رفت گفت: ولی فردا غروب باید برگردم.
قدرت لبخندی زد و به شوخی چادر لیدا را از پشت کشید و او را به طرف خودش برگرداند و گفت: بی انصافی نکن کمی اینجا بمان.
در همان لحظه لیدا چشمش به آرمان افتاد که از پشت پنجره با ناراحتی او را نگاه می کند.لیدا لحظه ای عصبی شد ، با ناراحتی گفت: قدرت خودتو لوس نکن. اخه من که تنها نیامده ام.
قدرت جا خورد.لیدا را ول کرد و گفت: منظورت چیه؟
لیدا گفت: من با نامزدم آمده ام و باید فردا با او به تهران برگردم. حالا برویم داخل اتاق. خوب نیست که او را تنها گذاشته ایم.
قدرت همراه لیدا داخل اتاق شد .آرمان سعی می کرد خونسردی خودش را حفظ کند. لبخندی به لیدا زد . لیدا قدرت را به آرمان معرفی کرد و تا خواست آرمان را به او معرفی کند قدرت حرف لیدا را قطع کرد و گفت: بله من اسم ایشون را زیاد از زبان شما شنیده ام. آقا امیر خیلی زبانزد لیدا خانم بود . و بعد رو به آرمان ادامه داد: آقا امیر واقعا باید به این دختر افتخار کنید چون خیلی شما را دوست دارد. اسم شما هیچوقت از دهان ایشون نمی افتاد. عشقی که او به شما دارد را نمیشه توصیف کرد.
لیدا جا خورد و رنگ صورتش به وضوح پرید. دست و پای خودش را گم کرده بود. بیچاره مونس هم جا خورده و با وحشت به آرمان نگاه می کرد. لیدا و مونس هر دو مانند ادمهای لال شده بودند.
قدرت گفت:آقا امیر، قدر لیدا جان را بدانید . او شما را خیلی دوست دارد. وقتی در شالیزار با هم کار می کردیم می گفت شما تمام زندگی او هستید و مانند جانش شما را دوست دارد.
لیدا نزدیک بود از ناراحتی روی زمین بیفتد پاهایش سست شده بود.