بچه ای توسط آرمان و مرد دیگری که برای کمک امده بود از ماشین بیرون آورده شد. آرمان به او تنفس مصنوعی داد . لباسهای سفید آرمان زیر باران خیس شده بود. لیدا به طرف آن زن رفت. زن همچنان گریه می کرد و شوهر و بچه هایشم را صدا می زد. صورت آن زن هم از چند جا پاره شده بود و خون می آمد. لیدا در حالی که سعی می کرد تا زن را آرام کند تمام حواسش پیش آرمان بود. شوهر زن در ماشین بود و پاهایش گیر کرده بود. لیدا کاپشن خودش را درآورد و روی زن انداخت و با ناراحتی گفت: خواهش می کنم این قدر بی تابی نکنید. شوهرم دکتر است و به شوهر و بچه ات کمک کی کند. انشالله که انها خوب می شوند.
ولی زن همچنان گریه می کرد. لیدا سردش شده بود. چادرش که در زیر باران خیس شده بود دور خودش پیچید تا از سرمایی که در پوستش فرو می رفت کمی کاسته شود. آرمان وقتی دید که بچه به هوش آمده است متوجه لیدا شد که او از سرما می لرزد. سریع کاپشن خودش را دراورده و به طرف او آمد و ان را روی شانه های لیدا انداخت. لیدا گفت: نه تو بیشتر احتیاج داری. سرما می خوری.
آرمان لبخندی زد و گفت: نترس سرما نمی خورم. وقتی تو کنارم باشی دیگه سرما جرات نمی کنه به طرفم بیاید. و بعد به طرف آن مرد رفت.
لیدا کمی مکث کرد و بعد متوجه منظور آرمان شد لبخندی روی لبهایش ظاهر شد. با خود گفت: چقدر این مرد در این موقعیت خونسرد است و دست از شوخی برنمی دارد.
صدای ناله ی آن مرد بلند شده بود. آرمان نزدیک او شد. باران شدیدی گرفته بود و آرمان سعی می کرد جلوی خونریزی پای ان مرد را بگیرد. زن به طرف بچه ای رفت و او را در آغوش کشید. در همان موقع آمبولانس آژیرکشان سر رسید. دکتر اورژانس به سرعت بالای سر راننده امد. وقتی دید که آرمان چطور جلوی خونریزی را گرفته است تشکر کرد. آرمان گفت: اگه او را هر چه زودتر بیرون نیاوریم از بین می رود چون خون زیادی از او رفته است.
دکتر گفت: مجبوریم که پایش را قطع کنیم. چون پای او بدجوری له شده است.
آرمان سریع وسایل پزشکی را از دکتر اورژانس گرفت و خواست پای مرد را جراحی کند. لیدا از دیدن ان منظره حالش بهم خورد. آرمان با ناراحتی گفت: دختر تو چرا اینجا ایستاده ای؟ برو داخل ماشین بشین.
لیدا با ناراحتی سوار ماشین شد. به آرمان نگاه می کرد که چطور با جان و دل به آنها کمک می کرد. تمام هیکل تنومندش در باران خیس شده بود. پیراهن سفیدش غرق خون بود. نیم ساعت طول کشید تا کار تمام شود. دکتر اورژانس هم به او کمک می کرد. وقتی مرد مجروح را داخل آمبولانس گذاشتند ، زن در حالی که بچه اش را در آغوش داشت به آرمان نزدیک شد و با گریه از او تشکر کرد و کاپشن لیدا را به دست آرمان داد و گفت: امیدوارم سفر خوبی همراه همسرت داشته باشید. از همسرتان بخاطر همه چیز تشکر کنید.
آرمان گفت: انشالله که حال هر سه نفر شما خوب می شود و به سلامت به خانه بر می گردید.
وقتی آمبولانس رفت آرمان با خستگی به طرف ماشین آمد. تمام هیکلش خیس بود. وقتی داخل ماشین نشست خسته بود. لحظه ای سرش را روی فرمان ماشین گذاشت. لیدا از چمدان حوله ای درآورد و روی آرمان انداخت. آرمان نگاهی به او کرد و گفت: اگه موافق باشی جلوی یک مسافرخانه نگه می دارم تا کمی استراحت کنم.
لیدا قبول کرد. کمی جلوتر مسافرخانه بود و هر دو داخل مسافرخانه شدند.آرمان اتاقی دو تخته گرفت و وقتی داخل شدند آرمان لباسهای خیسش را درآورد و روی تخت دراز کشید. لیدا کنار او نشست و گفت: آرمان من به تو افتخار می کنم.
آرمان لبخندی زد و گفت: من هم از اینکه تو در کنارم هستی اصلا خستگی را به تن راه نمی دهم.
و بعد دست لیدا را گرفت. لیدا آرام بلند شد و گفت: خوب استراحت کن که باید هر چه زودتر راه بیفتیم.
آرمان لبخندی زد و گفت: ای بی انصاف. و بعد غلتی خورد و چشمهایش را بست. لیدا پتویی روی او انداخت. آرمان با خستگی آرام تشکر کرد و خوابید. دو ساعت خوابیده بود و لیدا او را بیدار نکرد. مستخدم در زد . لیدا آرام در را باز کرد و چای را از او گرفت. در همان لحظه آرمان با صدای بسته شدن در بیدار شد. وقتی به ساعتش نگاه کرد گفت: وای من چقدر خوابیده ام! چرا بیدارم نکردی؟
لیدا چای را جلوی آرمان گذاشت لبخندی زد و گفت:آخه دلم نیامد بیدارت کنم. خیلی خسته بودی و چقدر هم در خواب دلنشین تر می شوی. آرمان نگاهی به لیدا انداخت . لیدا لبخندی زد و از کنارش بلند شد و روی تخت رو به رو نشست . آرمان به خنده افتاد و گفت: چیه؟! من که فقط بهت نگاه کردم. نکنه از نگاه من هم می ترسی؟
لیدا در حالی که چای را بر می داشت گفت: آخه اون چشمهای قشنگت آدم را وسوسه می کند و ادامه داد: زودتر چایت را بخور که تا شب نشده به آنجا برسیم.
آرمان لبخندی زد و گفت: خیالت راحت باشد که تا غروب نشده می رسیم اگه موافق باشی شب را اینجا بمانیم.
لیدا با اخم گفت: اصلا حرفش را نزن. انها منتظر ما هستند. خودتو لوس نکن و پاشو.
آرمان به خنده افتاد. لیدا به شوخی چشم غره ای به او رفت و وسایل را جمع کرد و هر دو بعد از نیم ساعت سوار ماشین شدند.
بین راه آرمان گفت: نمی دانم چرا از اینکه قدرت را می بینم عصبانی می شوم.
لیدا با تعجب گفت: آخه برای چه؟ نکنه تو هنوز از علاقه ی من نسبت به خودت اعتماد نداری؟
آرمان لبخندی زد و گفت: چرا عزیزم . می دانم که دیوانه ام هستی ولی دست خودم نیست.
لیدا گفت: پس من چه طاقتی دارم که دختر عمه ی جنابعالی را تحمل می کنم.
آرمان اخمی کرد و گفت: لیدا خواهش می کنم که دیگه حرف اون دختره ی نفهم را نزن که عصبانی می شون. تو باید حرفهای او را فراموش کنی چون من از تو می خواهم، فهمیدی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم. چون هیچی نمی تونه عشق منو به تو کم کنه.
آرمان لبخندی زد و بخاطر اینکه هر دو از فکر حرف های ثریا دربیایند به شوخی گفت: راستی لیدا می دانی وقتی بچه دار شدیم بچه هایمان خوشگلترین بچه های فامیل می شوند.
لیدا لبخندی زد و گفت: چه خودخواه!
آرمان خنده سر داد و گفت: بخدا جدی می گم چون وقتی مادر و پدر خوشگل باشند بچه ها بی شک زیباتر می شوند.
لیدا به شوخی گفت: مادر که می دانم خوشگل است ولی پدر را کمی شک دارم!
آرمان اخمی کرد و گفت: تازگیها خیلی بدجنس شدی! و بعد به من میگی خودخواه.
لیدا خنده ای کرد و گفت: عزیزم اگه زشت بودی که زنت نمی شدم.
آرمان لبخندی زد و گفت: به نظرت جلوی یک گل فروشی نگه دارم . خوب نیست دست خالی به آنجا برویم. و بعد با دسته گلی قشنگ جلوی در خانه ی مادربزرگ ایستادند. وقتی لیدا زنگ را فشرد رو به آرمان کرد و گفت: شب موقع خواب حتما به هتل برو. آنها یک اتاق بیشتر ندارند.
آرمان لبخندی زد و با شیطنت گفت: من بدون تو جایی نمی رویم. باهم به هتل می رویم.
لیدا با اخم گفت: خودتو لوس نکن می خواهم شب را با مونس باشم.
آرمان با سماجت گفت: به جون تو من تنها به هتل نمی روم و بی خود اصرار نکن.
لیدا تا آمد جوابش را بدهد در باز شد و مادر بزرگ با دیدن لیدا فریادی از خوشحالی کشید و لیدا را بغل کرد. لیدا بعد از احوال پرسی داخل حیاط شد. مادربزرگ با تعجب به آرمان نگاه کرد و گفت:آقای دکتر حال شما چطوره؟ خوشحالم که شما هم امده اید.
آرمان لبخندی زد و گفت: ببخشید که بدون دعوت به این جشن آمدم. چون دلم راضی نمی شد که زنم را تنها بفرستم.
مادربزرگ با خوشحالی گفت: وای جدی می گی! چقدر خوشحالم که شما بالاخره با لیداجان ازدواج کردید. ما می دانستیم که شما چقدر این دختر را دوست دارید. واقعا دختر خوبی را انتخاب کردید. انشالله خوشبخت شوید. و بعد همه داخل اتاق شدند.
مادربزرگ گفت: دخترم اینجا را خانه ی خودت بدان. من می روم بیرون تا کت و شلوار قدرت را از خیاطی بگیرم. شما هم استراحت کنید.
آرمان گفت: اجازه بدهید من بروم. شما خسته می شوید.
مادربزگ لبخندی زد و گفت: نه پسرم آخه جای دیگه ای هم کار دارم. و بعد از خانه خارج شد.
آرمان نگاه پرسشگری به لیدا انداخت و گفت: تو شبها کجا می خوابیدی؟ اینجا که یک اتاق بیشتر ندارد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)