آرمان چشم غره ای به غزاله رفت. سارا با بغض گفت: ولی عشق به این چیزها نگاه نمی کنه. من اصغر را از جانم بیشتر دوست داشتم ولی او خیلی زود مرا ترک کرد.
شوهر غزاله با کنایه به همسرش گفت: غزاله جان تو که به عشق احترام نمی گذاری دلیلی نداره که دیگران هم بی توجه به این موضوع باشند. عشق است که آدم را به زندگی امیدوارم می کند.
غزاله غمزه ای به خودش داد و گفت: عشق یک مشت حرف پوچ است . جز عشق چیزهای دیگه ای هم هست که ادم باید خیلی به ان توجه داشته باشه. مثل همین لیدا خانم، هم یک شوهر دکتر و پولدار کرد و هم عاشق برادرم است. حق هم دارد چون برادرم از زیبایی چیزی کم ندارد.من خودم همیشه حسرت زن آرمان را می خورم.
لیدا حرصش درامده بود ولی به خاطر آرمان سکوت کرد. آرمان لبخندی به لیدا زد و آرام گفت: ممنونم که سکوت کرده ای بالاخره یک روز متوجه اشتباهش می شود.
شهلا خانم بخاطر اینکه موضوع حرف را عوض کند گفت: ببینم لیدا جان شما و آقای دکتر جمعه برای عروسی مونس خانم به شمال می روید؟
لیدا گفت: نه پنجشنبه می روم شاید به کمک من احتیاجی داشته باشند.
غزاله نگاهی به آرمان انداخت و گفت: توی این هوای برفی می خواهید به شمال بروید؟! ولی به نطر من مجبور نیستید حتما به این عروسی بروید.
آرمان گفت: مونس و خانواده اش خیلی به لیدا جان لطف داشته اند . ما باید به این جشن برویم. انها خوشحال می شوند.
آقا کیوان گفت: داداش کوروش جمعه به ایران می آید. خوب نیست که موقع آمدن داداش شما نباشید.
لیدا گفت: ما خودمان را تا ساعت ده یازده شب می رسانیم.
شهلاخانم گفت: طفلک آقا کوروش تا به حال چند بار زنگ زده تا به لیدا جان بخاطر ازدواجش تبریک بگه ولی لیدا خانه نبوده و وقتی به لیدا می گم خودش برای آقا کوروش تلفن کنه میگه خجالت می کشه. می دانم کوروش حساب لیدا را می رسه که چرا برای او تلفن نکرده است.
لیدا خجالت کشید و گفت: عمو منو به بزرگی خودش می بخشه. و بعد به آرمان نگاه کرد.
آرمان گفت: چقدر دوست دارم آقا کوروش را ببینم و کلی از این دختر براش گله کنم.
همه به خنده افتادند. احمد گفت: این پسره، قدرت چرا در این فصل می خواد زن خودشو بیاره؟ چقدر عجله داره!
لیدا لبخندی زد و گفت:آخه همه مثل شما و آقا امیر که بی عرضه نیستند. او به فکر مادرش است و می خواهد هر چه زودتر نوه های خودش را ببیند و دیگه اینقدر زحمت او را نکشد.
آرمان لبخندی زد و به شوخی گفت: لیداجان راست میگه. طفلک مادرم خیلی دوست داره نوه هایش را ببینه و زیاد برای من زحمت می کشه. آخه من چقدر بی عرضه هستم.
همه زدند زیر خنده. لیدا نگاه دلنشینی به او انداخت و گفت: عزیزم شما انتخاب خودت را کرده ای. ولی آقا امیر و آقا احمد باید دیگه دست بالا کنند و دخترهای خوبی را برای خودشان انتخاب کنند.
غزاله گفت: ولی ما دوست نداریم دختر زیاد نامزد بماند. باید هر طور شده شما به زودی ازدواج کنید. و بعد گوشه چشمی به آرمان نگاه کرد با غمزه گفت: اگه آقا آرمان عرضه داشته باشد باید وقتی آقا کوروش به ایران امد هر چه زودتر ازدواج کند . ولی چه فایده که نفس برادرم در مشتهای شما قرار دارد.
لیدا از این حرف او خنده اش گرفت.آرمان آرام به پهلوی او زد و به شوخی چشم غره ای به لیدا رفت. لیدا به اجبار خنده اش را مهار کرد.در همان لحظه شبنم که با تعجب به حرکات غزاله نگاه می کرد گفت: وای خانم شما چقدر بداخلاق هستید!
غزاله جا خورد. لیدا سریع گفت: شبنم جان عیبه. ادم با بزرگتر خودش اینطور حرف نمی زنه. و بعد لبخندی به شبنم زد.
غزاله با خشم به لیدا نگاه کرد ولی چیزی نگفت. در همان لحظه آقاکیوان جعبه کوچکی کادو کرده را از جیبش درآورد و رو به آرمان کرد و گفت: این چیز ناقابلی است که من و شهلا جان برایت گرفته ایم. امیدوارم خوشت بیاید.
لیدا با ناباوری نگاهی به آقا کیوان انداخت. آرمان تشکر کرد و گفت: زحمت باز کردنش را لیدا جان بکشد.
لیدا کادو را باز کرد. یک ساعت شیک مردانه گرانقیمت بود. آرمان دوباره از انها تشکر کرد و به لیدا گفت: دوست دارم خودت اینو به دستم ببندی.
لیدا سرخ شد و لحظه ای به امیر نگاه کرد. امیر چشم به گلهای قالی دوخته بود. لیدا ساعت را به دست او بست. همه برایشان دست زدند .لیدا به طرف آقا کیوان رفت و گفت: بخدا شما را مانند پدرم می دانم و دوستتان دارم و بعد بازوی او را بوسید. سپس رو به شهلا خانم کرد، صورتش را بوسید و گفت: شما بهترین پدر و مادر دنیا هستید.
شهلا خانم لیدا را بوسید و گفت: عزیز ما از روز اول بهت گفتیم که با تو مانند دخترمان رفتار می کنیم. آقا آرمان الان داماد ما است و همه دوستش داریم.
غزاله دیگر حوصله ی شنیدن این حرفها را نداشت، رو به پدرش کرد و گفت: اگه دیگه کاری ندارید بهتره به خانه برویم. دیر وقت است.
لیدا به ساعتش نگاه کرد. ساعت هنوز یازده شب بود. نگاهی به آرمان انداخت. آرمان در حالی که عصبی بود بلند شد.
موقع خداحافظی آرمان رو به لیدا کرد و گفت: من فردا صبح به بیمارستان می روم و مرخصی می گیرم تا زودتر حرکت کنیم و از دست غزاله راحت شویم.
لیدا لبخندی زد و گفت: انگار دل خوشی از خواهرت نداری.
آرمان با ناراحتی جواب داد: از اینکه در خانه ی ما اینقدر او حاکم است ناراحت هستم. حالا خوبه که خانه ی شوهر رفته است وگرنه من دیوانه می شدم.
مادر شوهر لیدا به طرفش آمد و لیدا را بوسید. خداحافظی کرد و همراه آرمان و بقیه به خانه ی خودشان رفتند.
فردا صبح لیدا چمدانش را بست و منتظر آرمان شد. آقا کیوان چند بار به خانه تلفن زد تا ببیند لیدا به شمال رفته است یا نه. نگران او بود. شهلاخانم دلشوره داشت و مدام به لیدا می رسید. آرمان به دنبال لیدا آمد.نیمه های راه بودند که آرمان گفت: از اینکه قدرت را به زودی می بینی خوشحال هستی یا ناراحت؟
لیدا نگاهی به آرمان انداخت و با دلخوری گفت: هیچ چیز به اندازه ی دیدن تو مرا خوشحال نمی کند.
آرمان نفس بلندی کشید و گفت: چقدر احساس آزادی می کنم.خیلی دوست دارم که مدت طولانی در کنارت باشم و مزاحمی اطرافمان نباشد.
لیدا با نگرانی پرسید: در بیمارستان که مریض بدحال نداری و تو خواسته باشی به خاطر من او به را به حال خودش بگذاری؟
آرمان نگاهی به او انداخت و گفت: یعنی من اینقدر مرد بی وجدانی هستم که این کار را بکنم؟
لیدا لبخندی زد و با شیطنت گفت: تو با وجدان ترین شوهر و دکتری هستی که تا به حال دیده ام.
آرمان با کنایه گفت: من از شوهر بودن فقط اسمش را دارم.
لیدا لبخندی زد و گفت: تو مرد بامحبتی هستی که من آن را ستایش می کنم.
بین راه باران شدیدی گرفت و هوا به شدت طوفانی شد.آرمان خیلی آرام رانندگی می کرد هوا خیلی بد شده بود. در گردنه ی کوهین ماشین لندروری با یک کامیون تصادف کرده بود و به طرز وحشتناکی زیر چرخهای کامیون خرد شده بود. ترافیک سنگینی از این حادثه بوجود آمده بود. زنی فریاد می کشید و کمک می طلبید. آرمان ماشین را کنار زد پیاده شد و به طرف آنها رفت و لیدا هم پشت سر او به راه افتاد.