امیر وقتی لیدا را در فکر دید لبخندی زد و گفت: لیداخانم اینقدر فکر نکن. غذات سرد شد.
لیدا با ناراحتی از سر میز بلند شد و رفت روی مبل نشست. آرمان لبخندی زد و گفت: لیداجان ناراحت نباش.آقا امیر با شما شوخی کرده است.
آقا کیوان جا خورد و گفت: مگه امیر لیدا را ناراحت کرده است؟
امیر از روی زمین بلند شد و کنار لیدا نشست و گفت: لیدا تو چرا به دل گرفتی؟ من فقط یه شوخی باهات کردم. می خواستم عکس العمل تو را ببینم.
لیدا با ناراحتی گفت: امیر اگه تو این کار را بکنی هرگز تو را نمی بخشم.
امیر لبخندی زد و گفت: چشم حالا اخماتو باز کن.
احمد رو به لیدا کرد و گفت: راستی لیداخانم، فردا قراره با هم برویم و خانه ای را که برای سارا خانم گفته بودم ببینیم.
لیدا با خوشحالی گفت: مگه خانه خالی بود؟
احمد گفت:آره دوستم میگه خانه خیلی شیکی است ولی یک خوابه است. و یک خوبی هم که داره ی ایستگاه بالاتر از اینجاست و به ما نزدیک است.
لیدا نگاهی به سارا انداخت. برق خوشحالی را در چشمان او می دید. سارا گفت: من نمی دانم چطور از شما تشکر کنم! خدا انشالله همه شما را خوشبخت کنه.
امیر گفت: اگه اجازه بدهید وسایلهای خانه را من تهیه می کنم.
لیدا نگاه تندی به امیر انداخت و گفت: نخیر شما زحمت نکشید خودم همه چیز را برایشان می گیرم. فقط تو به فکر اعصاب من باش که دفعه ی دیگر از کار خودت پشیمان نشوی.
امیر با ناراحتی گفت:ای بابا! لیدا بس کن! حالا من یک حرفی زدم تو چرا اینقدر شلوغش کرده ای؟!
آرمان به جای لیدا گفت: آخه آقا امیر طفلک لیدا حق دارد که ناراحت شود، حرفی که شما زدید خیلی برای ما سخت بود.
آقا کیوان با نگرانی گفت: شما نمی خواهید به من بگوئید که اینجا چه خبره؟
امیر نگاهی به لیدا انداخت و گفت: باشه. من از حرفی که زده ام معذرت می خواهم و فقط با اجازه ی شما کاری انجام می دهم و دیگه حق نداری برایم اخم کنی.
لیدا رو به اقا کیوان کرد و گفت: پدرجان چیزی نیست. این پسر بدجنس شما یه حرفی زد که نزدیک بود حسابش را برسم ولی خودش زود متوجه شد.
امیر لبخندی زد و به کتابخانه رفت.
شهلا خانم رو به آرمان کرد و گفت: آقای دکتر به ما افتخار بدهید فردا شب با خانواده تشریف بیاورید تا در خدمتتان باشیم.
آرمان تشکر کرد. شهلا خانم جلوی آرمان به خانه ی آنها تلفن زد و خانواده ی آرمان را برای فردا شب شام به خانه شان دعوت کرد.
فردا صبح موقع صبحانه آقا کیوان رو به سارا کرد و گفت: شما سواد دارید؟
سارا در حالی که برای شبنم لقمه درست می کرد گفت: بله فقط تا کلاس اول راهنمایی خوانده ام.
آقا کیوان موضوع کار کردن او در شرکتش را برای سارا گفت، سارا نزدیک بود از خوشحالی گریه کند.گفت: واقعا نمی دانم چطور از شما تشکر کنم. شماها فرشته هستید.
امیر لبخندی زدو گفت: این لیدا خانم بود که باعث شد تا ما با شما آشنا شویم و با نیش خندی که لیدا را اذیت کند ادامه داد، ما واقعا شانس آوردیم که با شما آشنا شده ایم.
وقتی امیر اینطور با سارا حرف زد رنگ صورت لیدا پرید. نگاه تندی به امیر انداخت و بدون اینکه صبحانه بخورد بلند شد و به باغ رفت.هنوز وسط باغ نرسیده بود که امیر به کنارش آمد . با خنده گفت: بی انصاف این اذیت کردن من در برابر اذیت کردن تو هیچ است. من الان تو را مانند خواهرهایم می دانم نکنه به سارا حسودیت میشه.
لیدا با ناراحتی رو به روی امیر ایستاد و گفت: آره حسودیم میشه. اگه تو با هر کس دیگه ای ازدواج کنی من حسودیم میشه. ولی در این مورد خواهش می کنم با من شوخی نکن چون واقعا عذاب می کشم. اگه تو این کار را بکنی من نمی توانم تو روی پدر و مادرت نگاه کنم و همیشه شرمنده ی آنها می شوم چون من باعث شدم که آنها به خانه ی شما بیایند.
امیر که می خواست کمی سر به سر لیدا بگذارد گفت: آخه سارا مگه چه عیبی داره؟درسته که پنج سال از من بزرگتره ولی خیلی جوانتر از سنش به نظر می رسه. صورت قشنگی هم دارد.
لیدا که دیگه عصبانی شده بود با یک دست محکم به سینه ی امیر زد و او را به عقب هل داد و با خشم گفت: امیر تو نباید با او ازدواج کنی وگرنه به خدا به ایتالیا بر می گردم و حتی از آرمان هم جدا می شوم، چون دوست ندارم پدر و مادرت را ناراحت ببینم. من آنها را مانند پدر و مادر واقعی خودم می دانم و دوستشان دارم. نگذار با این کار تو ازت متنفر بشم.
امیر لبخندی زد و گفت: ای بابا تو اصلا شوخی سرت نمی شه. باشه خودتو ناراحت نکن.من نمی گذارم تو از ما دور شوی. دیگه حرفی درباره ی سارا نمی زنم. حالا برویم ساختمان که من با این لباس کم یخ کردم.
احمد صبح سرکار نرفت تا با لیدا و شهلاخانم و سارا به دیدن خانه ای که قرار بود برای سارا اجاره کنند بروند. وقتی به خانه رفتند، سارا با دیدن آنجا به گریه افتاد. آچارتمان کوچک ولی واقعا زیبایی بود. شومینه کوچکی گوشه ی اتاق نصب بود و تمام اتاقها رنگ و گچ بری شده بود. لیدا رو به احمد کرد و گفت: آقا احمد، نمی دانم چطور ازت تشکر کنم.
احمد لبخندی زد و گفت:خوشحالی تو برایم یک دنیا ارزش دارد.
در همان لحظه دوست احمد که مردی حدود چهل ساله بود به آنجا آمد. بعد از احوال پرسی رو به لیدا کرد و گفت: شما حتما لیدا خانم هستید؟
لیدا لبخندی زد و گفت: بله خودم هستم.
مرد لبخندی زد و گفت: نمی دانید این آقا احمد چقدر تعریف شما را در شرکت می کند. تمام فکر و ذکرش فقط شما هستید.
لیدا نگاهی به احمد انداخت و گفت: این لطف خدا بود که برادری به این خوبی به من داد.
احمد لبخندی زد و گفت: ببینم از خانه خوشتان آمده است؟لطفا این تعارفها را برای بعد بگذارید.
بعد از نیم ساعت با دوست احمد خداحافظی کردند و قرار شد خود احمد با او قرارداد خانه را ببندد و همه به خانه برگشتند.
شب قرار بود آرمان با خانواده اش به دعوت شهلاخانم به آنجا بیایند. لیدا پیراهن صورتی رنگی پوشید و روسری قشنگی روی سرش گذاشت.ساعت نه شب آرمان با خانواده اش به آنجا امد. دسته گل قشنگی دست مادر آرمان بود. آرمان با دیدن لیدا لبخندی زد و آرام نزدیک او شد و گفت: دختر اینقدر خودتو خشوگل نکن. یکدفعه دیدی خواهرم بلایی سرت آورد.
لیدا لبخندی شیرین زد و گفت: تو که بیشتر بلا سرم آوری. همین که جز تو هیچ کس دیگر در قلبم جا ندارد، بلا نیست؟
آرمان لبخندی زد و دست او را گرفت و همه با هم به سالن پذیرایی رفتند.
غزاله زیاد با لیدا برخورد نمی کرد و هر وقت چشمش به او می افتاد اخمی می کرد و عشوه ای می امد.پدر آرمان مرد مهربان و خوش قلبی بود و خیلی به لیدا محبت می کرد. مادر آرمان هم همین طور، او هم به لیدا خیلی می رسید. غزاله احساس می کرد که محبت پدر و مادرش نسبت به او کم شده است. بخاطر همین زیاد دل خوشی از لیدا نداشت. بعد از شام همه دور هم روی مبلها نشستند . سارا کنار شهلاخانم با حجب و حیای خاصی نشسته بود. وقتی غزاله فهمید که لیدا سرپرستی سارا را بر عهده گرفته است با لحن پرافاده ای رو به سارا کرد و پرسید: ببخشید خانم می تونم از شما بپرسم که چطور شوهرتان را از دست داده اید؟
همه از این سوال جا خوردند چون از وقتی که سارا به آنجا آمده بود هیچکس به خودش اجازه نداده بود که از او همچین سوالی بکند و حالا غزاله با کمال پررویی این سوال را از او کرده بود.
سارا سرش را پایین انداخت. انگار به یاد گذشته افتاده بود. بغضش را فروخورد و با ناراحتی گفت: هنوز شبنم را یک ماهه حامله بودم که شوهرم از بین رفت. او بنا بود . یک روز از داربست پرت شد و ما را ترک کرد . من از آن به بعد تنها دخترم را بزرگ کردم. و بعد اشک در چشمانش حلقه زد و ادامه داد: پدرم راضی نبود که من با اصغر ازدواج کنم، چون دختر یکی یکدانه ی او بودم ولی به اصرار خودم و تهدیدهایی که کردم با اصغر ازدواج کردم. وقتی می خواستم به خانه ی شوهر بروم پدرم گفت که دیگه حق ندارم پا در خانه ی انها بگذارم. هنوز پنج ماه از ازدواجمان نمی گذشت که او در اثر سقوط از داربست از بین رفت. وقتی به خانه ی پدرم رفتم با اینکه می دانستند من یک ماهه باردار هستم مرا نپذیرفتند و من هم دیگه به خانه مان برنگشتم و به تهران امدم و با رختشویی و خیاطی برای مردم خرج خودم و دخترم را درآوردم. پدر مرد سخت گیری بود. با اینکه سنم بالا بود ولی پدرم در مورد خواستگارهایم خیلی حساسیت نشان می داد.اصغر پنج سال تمام مدام به خواستگاریم می امد ولی پدرم هر دفعه او را با خشونت رد می کرد و وقتی من این همه محبت او را به خودم دیدم تصمیم گرفتم بر خلاف میل پدر و مادرم با او ازدواج کنم. او مرد واقعا خوبی بود.
همه از این سرگذشت متاثر شدند. سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود. غزاله با کمال وقاحت عشوه ای آمد و گفت: پدرتان حق داشت که شما را بعد از مرگ شوهرتان قبول نکرد. آخه مگه ادم میاد با یک بنا ازدواج کنه؟!