لیدا جا خورد و با ناراحتی به امیر نگاه کرد. امیر متوجه ناراحتی او شد. لبخندی زد و گفت: مگه عیبی داره که تو اینطور رنگ صورتت پریده است؟
لیدا با ناراحتی بلند شد و سریع به اتاقش رفت. لحظه ای بعد امیر به اتاق لیدا آمد. لیدا با بغض نگاهی به امیر انداخت. امیر به کنار لیدا رفت و گفت: لیدا تو چرا ناراحت شدی؟ می توانم با این کار به آنها سرپناه بدهم.
لیدا جواب امیر را نداد. آرام بلند شد و جلوی پنجره رفت. امیر به طرف او رفت و روبرویش ایستاد و گفت: لیدا حرف بزن. تو با این سکوت مرا ناراحت می کنی.
لیدا با بغض به امیر نگاه کرد. امیر با ناراحتی گفت: لیدا اینطور نگاهم نکن. حرف بزن.
لیدا به گریه افتاد. امیر با ناراحتی به باغ نگاه کرد. لیدا در میان هق هق گفت:امیر تو نباید این کار را بکنی. تو جوان هستی و باید با یک دختر خوب زندگی کنی. ما هنوز سارا را خوب نمی شناسیم. او از تو پنج سال بزرگتر است. با این کار تو، پدر و مادرت دیوانه می شوند. آنها برای تو و احمد آرزوهای زیادی دارند.
امیر نگاهی به لیدا انداخت و گفت: ولی با این کار من، آرمان خیالش راحت می شه و دیگه به تو کنایه نمی زنه. می دانم که مادر و پدرم اگه بشنوند خیلی ناراحت می شوند ولی بخاطر تو می خواهم این کار را بکنم.
لیدا با ناراحتی گفت: تو از بودن من در این خانه ناراحت هستی.
امیر جا خورد و با خشم گفت: این حرف را نزن . من وقتی از سرکار می آیم با دیدن تو تمام خستگی هایم از بین می رود و حالا تو این حرف را می زنی. و بعد با ناراحتی لبه ی تخت نشست. کنارش رفت و گفت: من تو و خانواده ات را خیلی دوست دارم. به خدا بعضی مواقع اصلا فکر نمی کنم که شما با من نسبتی ندارید. می نمی توانم ببینم که تو می خواهی به خاطر من برخلاف میلت با کس دیگری ازدواج کنی. چون آرمان را دوست دارم و می خواهم تو هم با کسی ازدواج کنی که دوستش داشته باشی.
امیر با ناراحتی گفت: نه لیدا من دیگه نمی توانم به کسی دل ببندم. من بعد از سالها توانستم به دختری دل ببندم و حالا که او را از دست داده ام دیگه نمی توانم خودم را راضی کنم که با علاقه به زندگی آینده ام نگاه کنم.
در همان موقع فریبا در زد و گفت: لیدا جان آقای دکتر آمده اس.
لیدا سریع جلوی آینه رفت و خودش را مرتب کرد. امیر با ناراحتی به او نگاه می کرد. لیدا به طرف امیر برگشت و گفت:آقا امیر دیگه دوست ندارم در مورد سارا حرف بزنی وگرنه به خدا نمی بخشمت.
امیر همان طور که لبه ی تخت نشسته بود گفت: باشه ولی بدان که اگه روزی ازدواج کردم همیشه تو در قلبم جا داری و هیچوقت دیگه نمی توانم دختری را در قلبم جای دهم.
لیدا در حالی که به طرف در می رفت گفت: تو اشتباه می کنی، چون من مرد مورد علاقه ی خودم را انتخاب کرده ام و الان خوشبخت هستم. تو هم باید دختر مورد علاقه ی خودت را پیدا کنی تا خوشبخت شوی.
و بعد لیدا به طبقه ی پایین رفت. آرمان با دیدن او اخم کرد. لیدا به طرفش رفت و گفت: سلام آقای اخمو. حالت چطوره؟ آرمان خیلی سرد به او سلام کرد.آقا کیوان و احمد هم آمده و در کنار آرمان بودند. در همان لحظه امیر هم به پذیرایی آمد و با آرمان دست داد. لیدا کنار آرمان نشست. شبنم به طرف لیدا آمد و گفت: خاله جون نگاه کن شوهرتون برام چه عروسک خوشگلی خریده است. حالا من دو تا عروسک قشنگ دارم.
لیدا دستی به موهای شبنم کشید و رو به آرمان کرد و گفت: دستت درد نکنه چقدر خوش سلیقه هستی.
آرمان در حالی که هنوز اخم کرده بود گفت: کاری نکرده ام که تشکر می کنی.
لیدا آرام به پهلوی آرمان زد و گفت: وای چقدر قیافه گرفته ای؟!ببینم کشتی هایت غرق شده است؟
آرمان با خشم به لیدا نگاه کرد. لیدا جا خورد و کمی خودش را جمع و جور کرد.
آقا کیوان که متوجه ناراحتی آرمان شده بود، رو به لیدا کرد و گفت: دخترم آقای دکتر را به اتاقت ببر. شاید بخواهد با شما کمی صحبت کند.ماشالله اینج اینقدر شلوغ و پر سر و صدا است که صدا به صدا نمی رسه.
لیدا آرام بلند شد . رو به آرمان کرد و گفت: افتخار می دهید تا با قدمهایتان اتاقم را نور باران کنید؟
شهلا خانم به شوخی زیرلب گفت: ای دختره سیاستمدار! و بعد به خنده افتاد.
آرمان با ناراحتی بلند شد و از آقا کیوان تشکر کرد و همراه لیدا به اتاق او رفت. وقتی داخل شد لیدا به طرف آرمان برگشت و گفت: حالا بگو چرا امشب اینطور برایم اخم کرده ای؟
آرمان با خشم به لیدا نگاه کرد و گفت: با امیر اینجا چه می کردی؟ نکنه در نبود من همیشه با او در اتاق تنها هستی؟
لیدا با ناراحتی گفت: این چه حرفی است که می زنی؟ خجالت بکش! تو خودت خوب می دانی که من چقدر دوستت دارم . امشب امیر حرفی زد که خیلی ناراحت شدم . آمده بود که از من معذرت خواهی کند.
آرمان کمی آرام شد. لبه ی تخت نشست و گفت: می تونم بپرسم که او به تو چه گفت؟
لیدا کنار آرمان نشست و موضوع را برای او تعریف کرد. و بعد با اخم رو کرد به آرمان و ادامه داد: دفعه ی آخرت باشه که درباره ی من اینطور فکر می کنی. اصلا از این برخوردت خوشم نیامد. و بعد با ناراحتی به طرف میز توالت رفت و روی صندلی نشست.
آرمان به طرف او آمد. دستهایش را دور گردن لیدا انداخت و گفت: عزیزم منو ببخش. دست خودم نبود. وقتی شبنم گفت که تو با امیر در اتاق هستید یک لحظه خانه دور سرم چرخید. حالا اینطور برایم اخم نکن. به خدا امشب خیلی خسته هستم. از صبح تا حالا در اتاق عمل بودم. فقط موقع ناهار روی صندلی نشسته ام.
لیدا با ناراحتی گفت: می دانی برای چه از امیر دل کندم و با تو ازدواج کردم؟
آرمان جا خورد و با نگاهی سنگین به لیدا خیره شد. لیدا ادامه داد: به خاطر اینکه او به من تهمت ناحق زد و من را مورد توهیت قرار داد . و بعد با خشم رو به آرمان کرد و گفت: آرمان به خدا اگه ایندفعه درباره ی من اینطور فکر کنی یک لحظه با تو زندگی نمی کنم. من کم از دست خواهر و دخترعمه ات تحقیر نمی شوم که حالا تو اینطور ناراحتم می کنی. من برای آبروی خودم ارزش قائل هستم و به شرف خودم احترام می گذارم. اجازه نمی دهم دیگران لکه ی ننگ روی من بگذارند. من تمام اینها را مدیون اسمیت هستم. تو هم مانند ثریا فکر می کنی که من چون از خارج آمده ام ، حتما بی بند و بار هستم. پس چرا با من ازدواج کردی؟
آرمان دست لیدا را گرفت و او را بلند کرد و به سینه فشرد و در حالی که دست در موهای بلند او می کرد گفت: من معذرت می خواهم. به تو قول می دهم که دفعه ی آخرم باشد و حالا تو هم اینقدر برایم ناز نکن . و بعد سرش را نزدیک صورت لیدا برد. در همان موقع شبنم در زد و در را باز کرد. آرمان سریع خودش را کنار کشید.
لیدا لبخندی به شبنم زد و گفت: چیه شبنم جان کاری داشتی؟
شبنم گفت: خاله جون، شهلا خانم می گه شام آماده است. بیایید پایین شام بخوریم.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: لیدا چرا هیچوقت من با تو نمی توانم راحت باشم. دیگه داره از اینهمه خوش شانسی تو اعصابم خرد میشه. و بعد هر دو به هم لبخندی دلنشین زدند و همراه شبنم به طبقه ی پایین رفتند.
آرمان خواست به خانه شان برود ولی به اصرار شهلا خانم و آقا کیوان برای شام آنجا ماند . سر میز نشسته بودند که شبنم بشقاب غذایش را برداشت و رفت روی زمین نشست. سارا در حالی که از این حرکت او خجالت کشیده بود گفت: شبنم جان خوب نیست بیا سر میز بشین.
شبنم با ناراحتی گفت: آخه من نمی تونم سر میز غذا بخورم. روی زمین راحت تر هستم.
امیر بشقاب غذایش را برداشت و گفت: من هم می آیم پیش تو می نشینم. چون من هم نمی توانم آنجا راحت باشم و بعد نگاهی گذرا به لیدا انداخت و رفت کنار شبنم نشست. به دنبال او احمد و فریبا و فتانه بشقابهای غذایشان را برداشتند و رفتند کنار آن دو نشستند.
لیدا نگاهی به آقا کیوان کرد و گفت: این امیر و احمد از بچه ها هم بدتر هستند. انگار یاد بچگی خودشان کرده اند.
لیدا در دل دلهره داشت. می ترسید که امیر با سارا ازدواج کند. با خود می گفت اگه امیر این کار را بکند، او جلوی آقا کیوان و شهلا خانم شرمنده می شود چون او سارا را به آن خانه آورده است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)