آقا کیوان منتظر لیدا بود چون وقتی به خانه تلفن زده بود شهلا خانم گفت که لیدا به شرکت آمده است. با دیدن لیدا خوشحال شد و جلو آمد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: عزیزم شنیدم اون مادر و دختر را به خانه آوردی.
لیدا گفت: آره پدر جان. آنها الان مزاحم شما هستند.
آقا کیوان با دلخوری به لیدا نگاه کرد و گفت: این حرف را نزن. تو با این کارت به ما خیلی چیزها یاد دادی. و ادامه داد: من برای کار سارا خیلی فکر کردم و دیدم اگه در شرکت خودم کار کنه خیلی بهتره. به شرطی که سواد داشته باشه. می تونه به تلفنهای من جواب بده.
لیدا با خوشحالی گفت: پدر شما خیلی مهربان هستید. اگه سارا این موضوع را بشنوه خیلی خوشحال میشه.
آقا کیوان گفت: با من چکار داشتی.
لیدا با خجالت سرش را پایین انداخت و با مِن مِن گفت: پدر من کمی به پول احتیاج دارم. از پولی که عمو برایم به حساب شما واریز می کنه کمی می خواهم. تصمیم گرفته ام برای شبنم و مادرش خانه ای اجاره کنم. می دانم اگه آقا آرمان بفهمد از این کار عصبانی می شود که چرا از شما پول خواسته ام، ولی دوست ندارم از او چیزی درخواست کنم.
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: لیداجان اگه ناراحت نمی شود، اجاره خانه آنها با من.
لیدا با ناراحتی گفت: نه من مسئولیت آنها را به عهده گرفته ام و باید خودم به آنها...
آقا کیوان حرف لیدا را قطع کرد و گفت: دخترم من که غریبه نیستم. حالا برای احمد تلفن بزن شاید او بتواند خانه ای برای انها تهیه کند.
لیدا گوشی تلفن را برداشت و با احمد تماس گرفت. احمد وقتی صدای لیدا را شنید گفت: چه عجب به خودتان زحمت دادید که از این بنده حقیر حالی بپرسید.
لیدا لبخندی زد و گفت: آقا احمد وقت گله کردن نیست. می خواهم بهت ماموریتی بدهم.
احمد به شوخی گفت: گوش به فرمان هستم. فقط بگو کجا باید دخلش را دربیاورم.
لیدا خنده اش گرفت و گفت: لازم نیست کسی را بکشی فقط کمی طاقت بیاور تا برایت تعریف کنم.
آقا کیوان لبخندی به لیدا زد و گفت: این پسر دوباره شوخ طبعیش گل کرده است.
لیدا گفت: تلفن زدم ببینم عرضه داری برای سارا خانم و شبنم خانه ای پیدا کنی.
احمد به شوخی گفت: نمی دانم. ولی فکر کنم شوهر بتوانم برایش پیدا کنم.
لیدا با لحن جدی گفت: احمد خودتو لوس نکن. جدی دارم حرف می زنم.
احمد خنده ای سر داد و گفت: باشه ناراحت نشو. شاید بتوانم برایش کاری انجام بدهم. تا شب خبرش را بهت می دهم.
لیدا با ملایمت گفت: از اینکه شما دو تا برادر اینقدر به من لطف دارید واقعا ممنون هستم. دیشب از حمایت تو و امیر و دخترها لذت می بردم.وقتی می دیدم که بخاطر من چطور با غزاله و ثریا بحث می کردین کیف کردم. خدا با من بود که خانواده و برادرهایی اینچنین به من داده است. به خدا شما ها را خیلی دوست دارم. دیگه اصلا احساس غربت و تنهایی نمی کنم.
احمد لبخندی غمگین زد و گفت: از وقتی که تو پا در خانه ی ما گذاشتی، زندگی همه ی ما حال و هوای دیگری گرفت و وجود تو شادی زیادی به خانه ی ما آورد.
لیدا گفت: ولی من شما دو تا برادر را چندان شاد نمی بینم.
احمد که سعی می کرد دیگه لیدا را مانند خواهرانش بداند و عشقی که به او داشت را از سینه بیرون کند، گفت: درسته ولی وقتی کنار ما هستی خیلی احساس خوشحالی می کنیم. از الان دلم گرفته که تو می خواهی خانه ی شوهر بروی و ما را به این زودی ترک می کنی.
لیدا گفت: خوب دیگه خیلی با هم حرف زدیم. ولی خواهش می کنم سعی کن خانه قشنگی برایشان تهیه کنی. شب دوباره می بینمت و بعد خداحافظی کرد.
لیدا رو به آقا کیوان کرد و گفت: امیدوارم احمد بتواند کاری برای آنها انجام دهد. آرمان دو تا عمل داشت و نمی توانست به دنبال او بیاید. تلفن زد و معذرت خواهی کرد که نمی تواند به دنبال او بیاید تا با هم به خانه بروند و لیدا گفت که می ماند و با آقا کیوان به خانه می رود.
شب وقتی لیدا با آقا کیوان به خانه رفت، احمد و امیر را دید که زودتر از آنها در خانه بودند. سارا از دیدن آنها معذب بود و خجالت می کشید. آقا کیوان از سارا به گرمی پذیرایی کرد و نمی گذاشت آنها خودشان را سربار بدانند.
بعد از شام آرمان به خانه ی آقا کیوان آمد و همه دور هم نشستند. لیدا کنار آرمان بود. آرمان رو به لیدا کرد و گفت: نگاه کن ببین شبنم چقدر خوشحال است. چقدر این لباسهای نو به او می آید.
لیدا لبخندی زد و گفت: خیلی دوست دارم آنها هر چه زودتر سر و سامان بگیرند.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: لیدا تو نمی دونی از دوری تو چه می کشم.
لیدا لبخندی زد و گفت: همچین میگی از دوری تو، که انگار من در شهر دیگه ای زندگی می کنم.حالا خوبه که خانه ی شما به این خانه چسبیده است و هر وقت که بخواهی می توانی به دیدنم بیایی.
آرمان آهی کشید و آرام گفت: ولی تا بحال نتوانسته ام با تو راحت باشم. مخصوصا خانه ی آقا کیوان نمیشه دست از پا خطا کرد. سریع مچ آدم را می گیرند .وقتی به خانه می آیم خیلی دوست دارم تو هم در کنارم باشی. حتی مادرم متوجه ناراحتی من شده است. وقتی به خانه می آیم مانند کسی که چیزی گم کرده است مدام به این اتاق و آن اتاق می روم. نمی توانم لحظه ای از فکرت خارج شوم. از اینکه تو زن من هستی ولی دور از من و در خانه ی دیگری زندگی می کنی حرصم در می آید. تو باید قبول کنی که باید با من زندگی کنی. این دور از قانون شرعی است که زن و شوهر دور از هم زندگی کنند.
لیدا لبخندی زد و آرام گفت: این تقصیر من است که اجازه دادم صیغه ی محرمیت خوانده شود وگرنه اینطور اخمهای تو را به جان نمی خریدم.
آرمان لبخندی زد و تا آمد جواب لیدا را بدهد، آقا کیوان گفت: لیدا جان قدرت تلفن زده و با شما کار دارد.
آرمان نگاه سنگینی به لیدا انداخت. لیدا لبخندی به او زد و به طرف تلفن رفت. وقتی لیدا قدرت حرف می زد آرمان با ناراحتی او را نگاه می کرد و لیدا این را به خوبی حس می کرد و سعی می کرد کوتاه صحبت کند. وقتی دوباره کنار آرمان نشست آرمان با لحن سردی گفت: خیلی صحبت کردی!
لیدا با تعجب گفت: ولی پنج دقیقه بیشتر حرف نزدم. وای تازگیها چقدر بدجنس شده ای. و. بعد لبخندی زد و گفت: قدرت تلفن زد و تاکید کرد که حتما جمعه در مراسم عروسی آنها باشیم. خیلی اصرار کرد و می گفت اگر نروم عروسی را بر هم می زند.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت . لیدا لبخندی به او زد و گفت: ای مرد حسود!
آرمان لبخندی به لیدا زد و گفت: به خدا دیوانه وار دوستت دارم ولی حیف که تو باور نمی کنی.
احمد رو به لیدا کرد و گفت: راستی لیداجان یک خانه برای ساراخانم و شبنم خوشگله سراغ دارم که قراره یکی از دوستانم فردا خبرش را به من بدهد که انجا خالی است یا نه.
لیدا با خوشحالی گفت: وای احمد اگه این خانه برای آنها جور شود چقدر از تو ممنون می شوم.
احمد لبخندی زد و گفت: حالا که معلوم نیست، تو چرا ذوق می کنی و بعد بلند شد و شرینی به آرمان و لیدا تعارف کرد.
فردا لیدا همراه شهلا خانم و سارا به فروشگاه رفت تا برای عروسی مونس لباس تهیه کند و هم یکی دو دست لباس برای سارا بخرند. موقع ناهار شبنم مدام به مادرش می خندید و می گفت چقدر با این لباسهای تو خوشگل شده است.
غروب امیر زودتر به خانه آمد و برای شبنم عروسک قشنگی خریده بود. لیدا روی مبل نشسته بود و تلویزیون را نگاه می کرد که احساس کرد کسی کنارش نشست. وقتی نگاه کرد امیر را دید.لیدا لبخندی زد و گفت: چطور شد بغل یک شیطان نشستی؟
امیر اخمی کرد و گفت: این حرف را نزن. من عاشق این شیطان هستم. و بعد ادامه داد: سارا خانم زن جوانی است، چطور او بیوه شده است؟
لیدا گفت: نمی دانم. من هم خجالت می کشم از او سوالی بکنم.
امیر گفت:زن خوبی به نظر می رسد اگه خانواده راضی بشوند می خواهم با او ازدواج کنم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)