لیدا گفت: باشه. موضوع را به آقا کیوان گفتم. خیلی خوشحال شد و قراره شبنم و مادرش مدتی با ما زندگی کنند.
لیدا گفت: به احمد و امیر می سپارم تا خانه ای خوب برای انها اجاره کنند.
آرمان لبخندی زد و گفت: تو به فکر همه هستی جز من بیچاره.
لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: تو دیگه داری بی انصافی می کنی. من دیگه باید چه کار کنم؟ و ادامه داد: عمو کوروش روزی به ایران می آید که من عروسی مونس هستم. می ترسم ناراحت شود که چرا در ان روز به شمال رفته ام.
آرمان لبخندی زد و گفت: عمو کوروش باید بداند که تو دیگه شوهر داری و همراه شوهرت به شمال رفته ای. تازه وقتی قدرت همسرش را به خانه برد، با هم به تهران بر می گردیم و تا ساعت یازده و دوازده شب خودمان را می رسانیم.
لیدا گفت: وای چقدر دوست دارم قدرت را در لباس دامادی ببینم. حتما خیلی خوشگل می شود.
آرمان با دلخوری به لیدا نگاه کرد. لیدا به خنده افتاد و آرام به پهلوی آرمان زد و گفت: ولی فکر نکنم هیچ دامادی به قشنگی شوهر من در لباس دامادی بشه. دلم داره از الان برای آن روز پر می زنه. بعد لبخند شیطنت آمیزی زد.
آرمان به شوخی چشم غره ای به لیدا رفت و گفت: تو بالاخره با این زبون مرا دیوانه ی جنگل و یا کوه می کنی.
در همان لحظه مادر آرمان جلو آمد ، کنار لیدا نشست و بعد گوشواره ای زیبا به دست لیدا داد و گفت: دخترم این گوشواره خیلی ناقابل است. تو بیشتر از اینها برایمان ارزش داری. ولی این برگ سبزی است تحفه ی درویش. امیدوارم خوشت بیاد.
لیدا آرام تشکر کرد و مادر آرمان را بوسید. بعد از پذیرایی مفصلی که از لیدا و خانواده ی آقای بهادری به عمل آمد ، وقت خداحافظی رسید.
لیدا که کنار آرمان ایستاده بود آرام گفت: از اینکه به خواهرت حاضرجوابی کردم معذرت می خواهم. ولی اصلا از دخرت عمه ات خوشم نمی آید. چون با اون چشم های ریز و سیاهش مدام تو را تعقیب می کرد.یک لحظه نزدیک بود از عصبانیت اون دو تا چشمهای زشتش را با ناخن در بیاورم که اینقدر تو را نگاه نکند.
آرمان خنده اش گرفت ، آهسته گفت: ای دختره حسود! اون دختر عمه ام است و من مجبورم بخاطر عمه، احترام دخترش را داشته باشم.
همه از خانواده ی آقای حق دوست بخاطر پذیرایی خوبشان تشکر کردند و به خانه آمدند.
وقتی به خانه برگشتند امیر در حالی که کرواتش را باز میکرد رو به لیدا کرد و گفت: ببینم به من مژدگانی عمو کوروش را نمی دهی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: چرا، بخاطر این خبر خوش حتما باید مژدگانی بگیری. حالا بگو چی دوست داری که بهت بدهم.
امیر گفت: اون مجسمه ای که قدرت به تو داده است را می خواهم.
لیدا با فریادی کوتاه گفت: نه اون یک هدیه ی عزیز است.
امیر لبخند سردی زد و گفت: ولی من آن را می خواهم.
لیدا با حالت التماس گفت: حالا نمیشه چیز دیگر به جز اون مجسمه بخواهی؟
امیر گفت: نه لطفا اینطور با التماس نگاهم نکن که من فقط همان مجسمه را می خواهم.
لیدا گفت: باشه ولی به شرطی که به خوبی از ان مواظبت کنی.
امیر لبخندی زد و به سرعت به اتاق لیدا رفت و مجسمه را از روی میز توالت برداشت و به طبقه ی پایین امد. روی مبل رو به روی لیدا نشست و گفت: این قدرت عجب مرد بی سلیقه ای است که مجسمه ای به این زیبایی را اینطور رنگ زده است.
لیدا گفت: خواهشا دست به رنگ آن نزن چون خود این رنگ برایم یک خاطره است.
امیر نگاهی ناراحت به لیدا انداخت و گفت: لیدا می دانی عشق تو یک معرکه بود.
لیدا نگاهی به او انداخت ولی چیزی نگفت.امیر دستی به صورت مجسمه کشید و ادامه داد: تو خیلی دل خاطرخواه های خودت را شکستی و با کسی ازدواج کردی که اصلا به او احساس نداشتی. من فکر می کنم تو فقط ما را به بازی گرفته بودی تا سرگرم باشی.
لیدا جا خورد و با ناراحتی به امیر نگاه کرد. چی می توانست به او بگوید. کاری که فریبا با او کرده بود را نمی توانست به زبان بیاورد. بخاطر همین سکوت کرد و بعد امیر پوزخندی عصبی زد و ادامه داد: اما قدرت متوجه این موضوع شد و تو را به این شکل نشبیه کرد. تو یک شیطان هستی، فهمیدی یک شیطان!
شهلا خانم و بقیه داشتند با ناراحتی به حرفهای او گوش می دادند. آقا کیوان با اخم گفت: امیر دیگه بسه. لیدا الان دیگه شوهر داره و تو حق نداری با او اینطور حرف بزنی.
لیدا آرام گفت: امیر خودت بعدها می فهمی که چرا من این کار را کرده ام و و قتی که متوجه شدی از اینکه مرا شیطان خطاب کردی پشیمان می شوی. امیدوارم هر چه زودتر متوجه اشتباهت شوی. و بعد نگاهی بغض آلود به فریبا انداخت و به اتاقش رفت. فریبا سرش را پائین انداخته بود. می ترسید که موضوع را به امیر بگوید. می دانست که امیر بدجوری او را تنبیه می کند. بخاطر همین سکوت کرد و چیزی نگفت. ولی وجدانش هنوز آرام نشده بود.
فردای آن روز لیدا همراه آرمان به دنبال شبنم و مادرش رفت. شبنم با دیدن انها خوشحال شد و خودش را در آغوش لیدا انداخت. بعد از سلام و احوالپرسی لیدا گفت: لطفا آماده شوید که به خانه برویم.
سارا با خجالت گفت: ببخشید که شما را به زحمت انداختیم. و بعد از لحظاتی همراه لیدا و آرمان به خانه ی آقا کیوان رفتند. همه منتظر ورود آنها بودند و به گرمی از شبنم و مادرش استقبال کردند.فریبا شبنم را بغل کرد و با مهربانی گفت: عزیزم تو چند سالته؟
شبنم در حالی که خجالت می کشید و با ناخن های دستش بازی می کرد گفت: شش سالمه.
لیدا رو به فریبا کرد و گفت:اگه زحمت بکشی و بروی برای شبنم جان دو سه دست لباس خوشگل بخری ازت خیلی ممنون می شوم.
فریبا لبخندی زد و گفت: بهتره با خود شبنم خانوم بروم تا خودش انتخاب کنه.
سارا گفت: زحمت نکشید،او دو دست لباس دارد، لازم نیست.
لیدا گفت: این حرف را نزنید. فکر کنید من خاله ی شبنم هستم. پس خواهش می کنم تعارف نکنید.
لیدا رو به شهلاخانم کرد و گفت: مادر ببخشید که شما را به زحمت انداختم.
شهلا خانم اخمی کرد و گفت: این حرف را نزن عزیزم. بگذار ما هم توی این ثواب کمی شریک شویم.
لیدا گفت: می خواهم به شرکت پدر بروم. با او کار دارم.
آرمان گفت: من تو را به آنجا می برم چون باید خودم هم به بیمارستان بروم.
وقتی هر دو سوار ماشین شدند آرمان آهی کشید و گفت: تو بیشتر به فکر دیگران هستی تا به فکر زندگی خودمان. اصلا توجهی به من بیچاره نداری.
لیدا لبخندی زد و گفت: بی انصافی نکن. مگه از من بی احترامی دیدی که این حرف را می زنی؟ من که شب جشن تولد ثریا در باغ بهت گفتم نمی توانم ازدواج کنم و باید به دنبال مادرم باشم ولی خود تو پافشاری می کردی.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: ولی به گفته ی خودت من بیشتر از سه ماه نمی توانم صبر کنم و اگه طول بکشه مجبورم تو را به اجبار سر سفره ی عقد بنشانم.
لیدا به خنده افتاد و گفت: باشه عزیزم. حتما می آیم و بعد از عقد دوباره به شمال می روم.
آرمان با اخم گفت: لیدا خودتو لوس نکن.
لیدا همچنان می خندید.آرمان لیدا را جلوی شرکت کیوان پیاده کرد. لیدا رو به آرمان کرد و گفت: راستی اگه میشه شما هم به فکر خانه برای سارا و شبنم باش.
آرمان لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم. تو هم کمی بیشتر به فکر من باش و بعد خداحافظی کرد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)