امیر با ناراحتی گفت: ای کاش من با شماها اینجا نمی امدم. انگار آرمان از وجود من در اینجا ناراحت است.
لیدا لبخندی زد و گفت: این حرف را نزن. اون دلش از جای دیگری پر است. و بعد به طرف اتاق آرمان رفت. عمه ی آرمان و غزاله و ثریا بدجوری لیدا و حرکات او را زیر نظر داشتند ولی لیدا بی اعتنا به آنها داخل اتاق آرمان شد. وقتی وارد اتاق شد آرمان را عصبانی دید که روی لبه ی تخت نشسته است. آرمان با دیدن لیدا با خشم بلند شد و به طرفش رفت. مچ دست لیدا را محکم گرفت که لیدا لحظه ای دردش آمد و با درد گفت:آرمان دستم درد گرفت.
آرمان با خشم گفت: لیدا تو چرا امشب اینجوری شدی. با این حرکات داری اعصابم را خرد می کنی.
لیدا با اخم گفت: خود تو باعث این رفتارم شدی. مگه یادن رفته که ظهر با من چه رفتاری داشتی؟ مخصوصا خواهر و دختر عمه ات هم که خیلی مهمان نوازی می کنند. از وقتی آمده ام متلکهای آنها مرا کلافه کرده است.
آرمان با ناراحتی گفت: لیدا تو اصلا به حرفهایشان توجه نکن.آنها ادمهای حسودی هستند. تو چرا داری تلافی کارهای انها را سر من بیچاره در می آوری؟ خوب من چه گناهی کرده ام که باید بخاطر آنها مورد خشم عزیزترین کسم قرار بگیرم؟ و بعد با خشم ادامه داد: حالا تو چرا رفته ای کنار امیر نشسته ای؟ نکنه می خواهی مرا عصبانی کنی؟
لیدا پوزخندی زد و گفت: پس بگو چرا بهانه گرفته ای؟ و بعد دوباره اخم کرد و ادامه داد: تو که امروز می گفتی امیر از ازدواج ما ناراحت است. می گفتی که تا مرا می بیند فرار می کند. حالا که بیچاره امشب به مهمانی شما امده است، تو از بودنش ناراحت هستی.
آرمان دستی به صورت سفید لیدا کشید و با ناراحتی گفت: عزیزم من از بودن امیر ناراحت نیستم. ناراحتی من از این است که تو به من بی توجه هستی. و حتی نگاه قشنگت را از من دریغ می کنی...
لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: تو امروز با من چه کردی؟ حتی بدون خداحافظی رفتی و امشب هم که خیلی خوب برایم ارزش گذاشتی. خواهرت از غیبت تو سوء استفاده کرده بود و مدام با گوشه و کنایه مرا آزار می داد.
آرمان گفت: تو نباید حرکات او را به دل بگیری. خواهش می کنم حرکات او را فراموش کن و برای امشب هم معذرت می خواهم . گفتم که نمی توانستم آن زن را همانطور رها کنم. به خدا اشکهای بچه هایش قلبم را به لرزه در می اورد و اگه به خانه می آمدم وجدانم ناراحت می شد. بعد نزدیک لیدا شد دستهایش را دور گردن او حلقه زد و گفت: به خدا الان خیلی خسته هستم. سه ساعت فقط سرپا در اتاق عمل بودم و حالا تو با این رفتار بیشتر خستگی را در تنم گذاشتی. چرا می خواهی ناراحتم کنی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: دوستت دارم. به خاطر اینکه هم بهترین دکتر و هم بهترین شوهر هستی. من به تو افتخار می کنم و از برخورد خودم هم معذرت می خواهم.
آرمان لبخندی زد و به او نزدیک شد. در همان لحظه ضربه ای به در نواخته شد. آرمان با عصبانیت به طرف در رفت. ثریا بود. آرمان با اخم گفت:بله کاری داشتید؟
ثریا که از برخورد آرمان ناراحت شده بود گفت: نه، مادرتان گفت که شام داره از دهن می افته. لطفا بیایید سر میز. و بعد به سرعت از آنجا دور شد. لیدا هم سریع از زیر بازوی آرمان که در را گرفته بود بیرون امد و با لبخند گفت: عزیزم دیر شده من خیلی گرسنه هستم.
آرمان با دلخوری او را نگاه کرد و گفت: ای بدجنس لجباز . و بعد لبخندی زد و با هم به پذیرایی رفتند.
آرمان برای لیدا کنار خودش جا باز کرد و کنار هم نشستند. مادر ارمان خیلی به لیدا می رسید و اصرار داشت که لیدا بیشتر غذا بخورد. لیدا نگاهی به آرمان انداخت و آرام گفت: نکنه مادرت دوست داره که عروس چاق داشته باشه.
آرمان لبخندی زد و گفت: اما من دوست ندارم تو مانند توپ قلقلی شوی.و بعد هر دو به خنده افتادند.
بعد از شام دوباره همه در پذیرایی دور هم نشستند. امیر رو به لیدا کرد و گفت: راستی لیدا، امروز عمو کوروش به شرکت تلفن زد و گفت که بهت بگم که این هفته به ایران می آید.
لیدا با خوشحالی گفت: وای امیر جدی می گی؟ چقدر خوشحالم کردی. بالاخره عمو دلش به رحم امد تا به من هم کمی برسه. و بعد نگاهی به آرمان انداخت.
آرمان با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و گفت: تبریک می گم. امیدوارم هر چه زودتر مادرت را پیدا کنی.
غزاله با تمسخر گفت: ببخشید لیدا خانم حالا مادر شما در کدام ده زندگی می کند؟
لیدا با خوشحالی نگاهی به او انداخت و گفت: خودم هم نمی دانم ولی هر کجا که هست به او افتخار می کنم و دلم برای دیدنش داره پرواز می کنه. از اینکه دختر یک زن اصیل ایرانی هستم خیلی به خودم می بالم.
آرمان لبخندی زد و دستش را روی دست لیدا گذاشت.
آقا کیوان رو به امیر کرد و گفت: پس چرا داداش برای من تلفن نزد؟
امیر گفت: نمی دانم ولی فکر کنم می دانست که شما جلسه داشتید. چون به خانه هم تلفن زده بود.
آقای حق دوست با خوشحالی گفت: پس انشالله تا دو سه هفته دیگه عروس خوشگلم را به خانه مان می آوریم.
همه با تعجب به او نگاه کردند . آقا کیوان گفت: ولی لیدا جان باید به دنبال مادرش برود. شاید کمی طولانی شود.
پدر آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: خوب می تواند بعد از ازدواج به دنبال مادرش برود.
لیدا با ناراحتی به آرمان نگاه کرد. آرمان لبخندی زد و گفت: چیه. اینطوری نگاهم نکن. چون پدر راست می گه.
لیدا گفت: اخه وقتی با تو زندگی زناشوئی را شروع کنم مسئولیت من سنگین میشه و من نمی توانم بدون تو باشم، چون تو شوهرم هستی و این وظیفه ام است که در کنارت باشم. می خواهم زن خوبی برایت باشم. دوما منکه گفتم بدون مادرم سر سفره ی عقد نمی نشینم. نکنه تو می خواهی زیر تمام قولها بزنی؟
آرمان لبخندی زد و گفت: باشه، هر جور که دوست داری. من هیجوقت زیر قولم نمی زنم. فقط فراموش نکن که من مرد هستم و صبرم هم خیلی کم است. و بعد رو به پدرش کرد و ادامه داد: بهتره لیدا قبل از ازدواج به دنبال مادرش برود.چون اگه ازدواج کنیم و او بخواهد مرا ترک کند من نمی توانم دوری او را تحمل کنم.
آقای حق دوست نگاهی به آرمان انداخت و گفت: باشه پسرم هر جور که مایل هستی.
شوهر عمه ی آرمان گفت: امیدوارم لیدا خانم هر چه زودتر مادرش را پیدا کند و ما شاهد ازدواج شما دو نفر باشیم.
لیدا تشکر کرد. عمه ی آرمان به شوهرش چشم غره ای رفت و بیچاره پیرمرد با نگرانی سرش را پائین انداخت. غزاله نگاهی به آرمان انداخت و با اخم گفت: ممکنه پیدا کردن مادر لیدا خانم یکی دو سال طول بکشه، آن موقع تو چکار می کنی که اینطور به حرف زنت چشم بسته گوش می کنی؟
آرمان با نگرانی به لیدا نگاه کرد.لیدا دستش را روی دست آرمان گذاشت و آرام گفت: اگه بیشتر از سه ماه طول کشید بهت قول می دهم که حتما برگردم و به خانه ات بیایم چون خودم هم طاقت دوری از تو را ندارم.
آرمان لبخندی زد و گفت: الحق که دختر فهمیده ای هستی ولی بدان برای من سه ماه مانند سه سال است.
مادر آرمان گفت: خدا کنه که هر چه زودتر مادرت را پیدا کنی، چون خیلی دوست دارم نوه هایم را روی زانوهایم بگذارم. دلم از حالا داره برای بغل کردن آنها پر میکشه.
لیدا و آرمان با خجالت سرشان را پائین انداختند. آقا کیوان گفت: ای بابا چشم بهم می زنید می بینید که نوه هایتان دور تا دور شما را پر کرده اند.
غزاله با عشوه گفت: لیدا خانم باید سعی کنه لااقل تا چهار سال بچه دار نشود. مگه چه خبره که به زودی می خواهد بچه دار شوند.
آرمان با اخم گفت: لطفا شما نمی خواد در این مورد صجبت کنید. بچه خودش محکم کننده ی پایه ی زندگی است.
لیدا آرام به پهلوی آرمان زد و لب پائین را با دندان گزید.
شهلا خانم با خنده گفت: ای وای. حالا کو تا بچه دار شدن. شما هنوز ازدواج رسمی نکرده اید که اینطور ناراحت می شوید. یکدفعه همه به خنده افتادند.
آرمان صورتش گلگون شد . سرش را نزدیک گوش لیدا آورد و گفت: از الان بهت بگم من بچه خیلی دوست دارم. و بعد ادامه داد: راستی فردا می آیم خانه تان تا با هم به دنبال شبنم و مادرش برویم.