"جلد دوم"

قسمت پنجاه و نهم:

آرمان گفت: آره می دانم. ولی انگار امیر بدجوری به تو علاقه دارد. او اصلا با من صحبت نمی کند و وقتی مرا می بیند سریع خودش را پنهان می کند. من عشقی که او به تو دارد را در چشمانش می خوانم و از اینکه تو در کنار او هستی خیلی عذاب می کشم. من نمی توانم به او اطمینان داشته باشم.
لیدا با خشم گفت: آرمان تو حق نداری در مورد امیر اینطوری حرف بزنی. از وقتی که با تو ازدواج کرده ام امیر حتی با من صحبت نکرده است. من خودم او را خوب نمی بینم. تو چرا این فکر را می کنی؟ او مرد با ایمانی است. من خانواده ی بهادری را مانند خانواده ی خودم می دانم.
آرمان با عصبانیت با صدای بلند گفت: ولی تو دیگه زنم هستی و دوست دارم که در خانه ی من باشی. این وظیفه ی تو است که به حرفم گوش کنی.
لیدا با ناراحتی گفت: تا وقتی که خانه ی شوهر نرفته ام پیش خانواده ی بهادری می مانم. تازه اینکه وقتی عمو کوروش بیاید باید به دنبال مادرم برویم تا او را پیدا کنم.
آرمان در حالی که عصبانی بود با پوزخندی تمسخرآمیز گفت: حالا می خواهی مادرت را از کجا پیدا کنی؟ تو حتی فامیلی مادرت را نمی دانی.
یکدفعه لیدا عصبانی شد و با خشم گفت: چیه؟ داری کنایه می زنی که من خانواده ندارم و آدم بی سر و پایی هستم؟
آرمان جا خورد و با ناراحتی گفت: لیدا جان من منظوری نداشتم. تو چرا جور دیگر برداشت می کنی؟
در همان لحظه به خانه رسیدند.لیدا با عصبانیت پیاده شد و در ماشین را محکم بست و با صدای بلند گفت: حالا خوبه از روز اول می دانستی که من کی هستم که اینطور پافشاری می کردی. من که به خواستگاری تو نیامدم که حالا به من بی کس و کار بدونم را طعنه می زنی.
آرمان سریع از ماشین پیاده شد و به سرعت به طرف لیدا آمد و او را که به طرف در می رفت از پشت گرفت و به طرف خودش کشید و در چشمان قشنگ لیدا نگاه کرد و گفت: عزیزم من از حرفم منظوری نداشتم. تو چرا ناراحت شدی؟ اگه ناراحتت کردم معذرت می خواهم.
لیدا در حالی که اشک پهنای صورت زیبایش را خیس کرده بود گفت:آرمان تو خیلی بی انصاف هستی. من نمی توانم به خاطر تو انها را ترک کنم. انها مرا مانند دختر خودشان می دانند و بین من و دخترهایشان فرقی نمی گذارند.
آرمان لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم . هر کجا که دوست داری بمان. فقط بیشتر به من توجه کن.
و بعد در حالی که به لیدا نزدیک تر می شد گفت: تو عزیز من هستی. دوستت دارم دختره لجباز. و بعد سرش را به او نزدیک کرد ولی لیدا که از او دلخور بود با ناراحتی خودش را عقب کشید.
آرمان عصبانی شد و گفت: لیدا اصلا از این کار تو خوشم نمی آید. تو مدام از من فرار می کنی. من نمی توانم این حرکاتت را تحمل کنم و بعد با خشم سوار ماشین شد و بدون خداحافظی به سرعت از جلوی لیدا دور شد.
وقتی لیدا به خانه امد ساعت دو بعدازظهر بود. شهلا خانم با دیدن لیدا با نگرانی گفت: لیدا تو چرا گریه کردی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: چیزی نیست دوران نامزدی هر جوانی باید کمی بارانی باشد تا آدم قدر هوای خوب را بداند.
شهلا خانم که نگران شده بود گفت: لیدا نکنه با دکتر حرفت شده؟
لیدا خندید و گفت: حرف که نه ولی کمی جر و بحث کردیم. در همان لحظه آقا کیوان به خانه آمد تا مدارکی را به شرکت ببرد. لیدا از این فرصت استفاده کرد و موضوع شبنم و مادرش را برای شهلا خانم و آقا کیوان تعریف کرد و گفت که آنها را به هتل برده است.
آقا کیوان گفت: دخترم تو با این کار انسانیت خودت را نشان دادی. خوب نیست آنها در هتل بمانند.بهتره برویم و ان مادر و دختر را به خانه ی خودمان بیاوری و بعد خودم برایشان خانه ای اجاره می کنم تا با خیال راحت زندگی کنند .
لیدا لبخندی زد و گفت: پدر شما خیلی مهربان هستید. ولی قراره فردا به دنبال آنها برویم چون امشب خانه ی آقای حق دوست دعوت هستیم.
آقا کیوان از روی مبل بلند شد و گفت: ساعت هفت من اینجا هستم . اماده باشید که همه به مهمانی برویم.
شهلا خانم با ناراحتی گفت: نمی دانم لیدا چرا با دکتر بحث کرده است. من نگران هستم.
آقا کیوان با تعجب به لیدا نگاه کرد و گفت: برای چه شما همدیگر را ناراحت کرده اید؟
لیدا که دوست نداشت انها بدانند که آرمان راضی نیست او با انها زندگی کند لبخندی زد و با خجالت گفت: چون اجازه نمی دهم که هنوز مرا زن خودش بداند عصبانی می شود.
آقا کیوان به خنده افتاد و گفت: ای دختره بدجنس . و بعد رو به شهلا کرد و گفت: تو نگران این دو تا جوون نباش. انها می دانند از پس هم چطور بربیایند. و بعد از خانه خارج شد.
فتانه گفت: لیدا امشب تو می خواهی چه بپوشی؟
لیدا جواب داد: همین لباسهای معمولی خودم را می پوشم.
فتانه به تعجب گفت: ولی دختر عمه ی دکتر با خانواده دعوت هستند.
لیدا لبخندی زد و گفت: مهم نیست. من که دعوت عمه ی آرمان نیستم.پدرشوهر و مادرشوهرم مرا دعوت کرده اند. و بعد به اتاقش رفت.
بعد از لحظه ای ضربه ای به در نواخته شد و فریبا با صورتی غمگین داخل اتاق لیدا شد.
لیدا لبخند سردی به او زد و لبه ی تخت نشست. از روزی که لیدا با آرمان ازدواج کرده بود فریبا روز به روز غمگین تر می شد و مدام در فکر فرو می رفت.
فریبا کنار لیدا نشست و یکدفعه به گریه افتاد و در میان هق هق گفت: لیدا منو ببخش . من وقتی تو و امیر را می بینم شکنجه می شوم. من دل شما دو نفر را شکستم. نمی دانستم امیر تا این حد به تو علاقه دارد که شبها بخاطر تو گریه می کند. امیر هر شب تا صبح بیدار است و عذاب می کشد. با دیدن امیر وجدانم ناراحت است. او خیلی دوستت دارد و بدجوری بخاطر تو روحیه ی خودش را از دست داده است. احمد خیلی راحت توانست با این مسئله کنار بیاید ولی امیر بیچاره اصلا نمی تواند باور کند که تو با او این کار را کردی. لیدا نمی دانم چکار کنم،احساس بدی دارم. از خودم بدم می آید و شرمنده ی شما دو نفر هستم.
لیدا لبخندی سرد زد و دستش را روی شانه های فریبا گذاشت. آهی کشید و گفت: خودت را ناراحت نکن. شاید قسمت من و امیر این بود که قلبهایمان به هم نزدیک باشد ولی خودمان دور از هم زندگی کنیم. من آرمان را دوست دارم و به عشق واقعی خودم رسیده ام. من دیگه نمی خواهم به جز آرمان به کس دیگری فکر کنم. تو هم اینقدر خودت را عذاب نده. آرمان همان مردی است که من دوست داشتم. امیر هم کم کم فراموشم می کند. پس دیگه فکرش را هم نکن.
فریبت با دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: لیدا تو جدی میگی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: تو عمرم اینقدر جدی نبوده ام.
فریبا لبخند غمگینی زد و گونه ی لیدا را بوسید و گفت: لیدا ممنونم. احساس می کنم سبک شده ام. تو نمی دونی در این مدت به من چه گذشته است. و بعد آرام بلند شد و ادامه داد: تو خیلی با گذشت هستی و بعد از اتاق خارج شد.
ساعت هشت شب شده بود و همه اماده بودند. شهلا خانم مدام به لیدا سفارش می کرد که در برابر غزاله خونسرد باشد. لیدا لباس قشنگی به تن داشت و روسری را به طرز قشنگی سر کرده بود. چادر سفید گلدارش را هم سرش گذاشته بود. وقتی به کنار بقیه رفت، همه او را تحسین کردند.
فریبا گفت: ای بدجنس. تو می دونی که در حجاب خیلی زیباتر هستی که این چنین به خودت رسیده ای.
لیدا لبخندی زد و گفت: پس آقا امیر کجا است؟
شهلا خانم در حالی که گردنبندش را به گردن می بست گفت: اتاقش است. میگه حوصله ی آمدن ندارد.
لیدا یاد حرفهای آرمان افتاد و به طرف اتاق امیر رفت.در زد و داخل کتابخانه شد. امیر را دید که روی تخت دراز کشیده است و با ناراحتی سیگار می کشد.
امیر با دیدن لیدا بلند شد و لبه تخت نشست. لیدا به طرفش رفت و سیگار را از روی لب او برداشت و با اخم ان را خاموش کرد. کنارش نشست و گفت: تو که سیگاری نبودی!
امیر از کنار لیدا بلند شد و به طرف پنجره رفت و گفت: این دیگه به خودم مربوط است. حالا رفت را بزن و از اینجا برو بیرون. چون با بودنت در اینجا مرا عذاب می دهی.