لیدا به روی خودش نیاورد، لبخندی زد و گفت: می خواهم کمی آرمان را به خودش بیاورم چون او قراره با خانم دکتری که در همان بیمارستان است به رستوران برود و من نمی خواهم او فکر کند من ساکت می نشینم. و رو کرد به شهلا خانم و گفت: فردا اگه آرمان تلفن زد به او بگو که با احمد برای ناهار بیرون رفته ام ولی از فریبا و فتانه حرفی نزن. می خواهم فکر کند که تنها با احمد بیرون رفته ام.
احمد با خشم گفت: می خواهی مرا بازیچه ی خودت کنی؟!
لیدا با دلخوری گفت: این حرف را نزن، اگه دوست نداری، خوب نیا. اصراری نمی کنم که با من بیایی . با کس دیگری می روم. راستی با پسر همسایه بقلی که اسمش ابراهیم است به رستوران می روم. فقط باید از او دعوت کنم. می دانم که قبول می کند. او مرد مهربان و پاکی است. با هم سلام علیک داریم.
احمد با عصبانیت فریاد زد: من به تو اجازه نمی دهم که با یک غریبه بیرون بروی.
لیدا گفت: اخه مجبورم تو که به من افتخار نمی دهی.
احمد با عصبانیت گفت: با اینکه دوست ندارم با تو بیرون بیایم، ولی بخاطر فریبا و فتانه فردا دعوت شما را قبول می کنم.
لیدا با خوشحالی تشکر کرد و به اتاقش رفت. امیر دیگه اون پسر شاد و سرحال قبل نبود. خیلی کم حرف و گوشه گیر شده بود. فقط موقع ناهار و شام سر میز حاضر می شد و بعد از غذا به کتابخانه می رفت.
فردای آنروز لیدا همراه احمد و فتانه و فریبا به رستوران رفت. احمد مدام اخم کرده بود، لیدا وقتی داشت روی سالادش سس می ریخت عمدا طوری نگه داشت که وقتی فشار داد سس به طرف لباس احمد پاشیده شد و به ظاهر به احمد نگاه کرد و گفت: ای وای ببخشید . و بعد دستمال برداشت تا سس را از روی لباس احمد پاک کند.
احمد اخمی کرد و با قیافه ای خشن دستمال را از لیدا گرفت و خودش لباسش را پاک کرد.لیدا به فتانه چشمکی زد که از نگاه احمد دور نماند. فتانه به خنده افتاد. احمد نگاه تندی به فتانه انداخت و بعد ظرف سس را برداشت و روی لیدا پاشید. لیدا فریاد کوتاهی کشید و سریع بلند شد. چند جای چادر گلدار لیدا آغشته به سس بود. احمد خنده ای کرد و گفت: این جواب اذیت کردنت.
فریبا و فتانه به خنده افتادند. لیدا گفت: احمد تو چقدر بی انصافی. چادر من را کثیف کردی.
احمد دستمال را برداشت و در حالی که چادر لیدا را پاک می کرد گفت: تو خیلی بدجنس هستی و فقط جواب بدجنسی تو را میشه با بدجنسی داد.
لیدا نگاهی به او انداخت. احمد یکدفعه عصبانی شد و در حالی که دستمال را روی میز پاک می کرد گفت: لیدا اینطور نگاهم نکن. بگذار فراموشت کنم. و بعد روی صندلی نشست و سرش را میان دو دستش گرفت. لیدا روی صندلی نشست و آرام گفت: احمد نگاه من به این خاطر است که با داشتن خانواده ای مانند شما احساس امنیت می کنم . نمی دانم چرا وقتی تو را می بینم احساس می کنم که مانند یک برادر حامی من هستید. اگه با تو شوخی و یا قهر می کنم فقط به این خاطر است که تو را فقط مانند برادرم عزیز می دانم و دوستت دارم. به خدا احمد من با شماها خیلی راحت هستم و وقتی شما دو تا برادر را غمگین می بینم ناراحت می شوم. فکر کنم همون حسی که فریبا و فتانه به شما دارند من هم همون حس را دارم. من نه برادر دارم و نه خواهر ولی از وقتی که با شما آشنا شده ام تمام اینها را به دست آورده ام و هیچوقت کمبودی احساس نکرده ام.
احمد با ناراحتی سرش را بلند کرد و وقتی صداقت گفتار لیدا را در چشمانش دید گفت: ولی من در این مدت احساس می کردم که تو هم به من علاقه داری، ولی بخاطر حرفهای امیر این کار را با ما کردی.
لیدا لبخندی زد و گفت: من تو را برادر خودم می دانم همانطور که شهلا خانم و آقا کیوان را پدر و مادر خودم می دانم. خواهش می کنم مرا خواهر خودت بدان . خواهر کوچکی که بعد از سالها برادری به خوبی تو پیدا کرده است.
احمد لبخند غمگینی زد و گفت: بهت قول می دهم که فقط تو را به چشم خواهرم نگاه کنم و اگه اشتباهی کنی بدان بدجوری از دستم تنبیه می شوی. مانند فریبا و فتانه، فهمیدی؟
لیدا به خنده افتاد . بعد از لحظه ای گفت: وای داره حرصم درمیاد. فکر اینکه الان آرمان در کنار خانم فیس و افاده ای نشسته است و با لذت غذا می خورد اعصابم را بهم می ریزه.
احمد با خنده گفت: ای دختره ی حسود.
فتانه و فریبا به شوخی مدام سر به سر لیدا می گذاشتند و او را اذیت می کردند.
بعد از ناهار با هم به سینما رفتند ساعت هفت شب به خانه برگشتند. شهلا خانم رو به لیدا کرد و گفت: لیدا تو چقدر بی انصاف هستی، آرمان از صبح تا حالا پنج بار تلفن زده است. من از ترس تو به او نگفتم که فریبا و فتانه هم همراهت بودند. ولی وقتی فهمید که با احمد به رستوران رفته ای با ناراحتی گفت:به لیدا گفته بودم که باید سه روز در خانه استراحت کند تا حالش بهتر شود.
لیدا لبخندی زد و گفت: اگه دوباره تماس گرفت بگوئید که من حمام هستم.
احمد اخمی کرد و گفت: لیدا تو چرا بیچاره دکتر را اذیت می کنی؟
لیدا گفت: تو کاری به این کارها نداشته باش. من می دانم چطور با این دکتر کنار بیایم. و بعد ب اتاقش رفت.
ساعت نه شب آرمان با یک دسته گل به خانه ی آقا کیوان آمد. لیدا در حالی که بلوز و دامن زرد خوشرنگی به تن داشت و یک روسری خوشرنگ روی سرش بود به استقبال او رفت.
امیر وقتی آرمان را دید سلام کوتاهی کرد و به اتاقش رفت. احمد هم به بهانه ی حمام کردن داخل حمام شد. دخترها هم در اتاقشان داشتند فیلم سینمایی قشنگی می دیدند. آقا کیوان و شهلا خانم به گرمی آرمان را به پذیرایی راهنمایی کردند . آرمان با لیدا کمی سرد احوالپرسی کرد. لیدا رو به روی مبل نشست و نگاه های شیطنت آمیزی به او می انداخت و آرمان به خوبی این نگاه ها را حس می کرد و قلبش برای او می تپید. ولی خیلی جدی به او نگاه کرد و گفت: حال شما چطوره؟
لیدا لبخندی به او زد و گفت:الحمدالله بد نیستم.
آقا کیوان گفت: دکتر جان چرا پدرتان تشریف نیاورده اند. از دیدنشان خوشحال می شدیم.
آرمان جواب داد:پدر امشب خیلی خسته بود. برای شما خیلی سلام رساندند و بعد نگاهی به لیدا انداخت.
آقا کیوان متوجه شد که آرمان خیلی مایل است که با لیدا تنها باشد. به بهانه ی تلفن کردن به یکی از دوستانش از پذیرایی خارج شد و شهلا خانم هم به بهانه ی آوردن چای همراه او اتاق را ترک کرد.
لیدا لبخندی به آرمان زده پرسید: امروز ناهار به شما خوش گذشت؟
آرمان اخمی کرد و گفت: مگه تو مریض نبودی؟ چرا امروز با احمد بیرون رفتی؟
لیدا جواب داد:اخه آقا احمد مرا به نهار دعوت کرد من هم قبول کردم، جای شما خالی چقدر هم خوش گذشت. به سینما هم رفتیم ولی حیف شد که شما نتوانستید با ما به سینما بیایید. به احمد گفتم که شما با خانم دکتری برای ناهار دعوت دارید.
آرمان بلند شد و کنار لیدا نشست و گفت: تو از کجا می دانی که من با او به رستوران رفته ام؟
لیدا گفت: دیروز خود خانم دکتر جلوی من شما را برای نهار امروز دعوت کرد.
آرمان لبخندی زد و گفت: ساعت یازده صبح بود که تلفن زدم تا با تو صحبت کنم . شهلا خانم گفت که با احمد به رستوران رفته ای. آنقدر عصبانی شدم که وقتی خانم دکتر به اتاقم آمد که با هم به رستوران برویم با ناراحتی دعوتش را رد کردم. تمام فکرم پیش تو بود.
لیدا در حالی که سیب پوست می گرفت گفت: اتفاقا چقدر هم به من خوش گذشت. وقتی امدم روی سالادم سس بریزم پاشید روی لباس احمد، و احمد هم تلافی کرد و نصف سسش را روی چادرم پاشید.
آرمان بازوی لیدا را محکم گرفت و گفت: لیدا چرا می خواهی با این حرفها ناراحتم کنی؟ منکه گفتم با دکتر بیرون نرفتم. ای بابا! تو چقدر حسود هستی!
لیدا لبخندی زد و گفت: نه درست مانند خودتو. چون در حسود بودن کمتر از من نیستی.
آرمان با ناراحتی گفت: دفعه ی آخرت باشی که با یک غریبه بیرون می روی.
لیدا لبخندی زد و تکه ای سیب را روی چاقو گرفت و به طرف دهان آرمان نزدیک کرد و گفت: عزیزم اینقدر حرص نخور. این سیب خوشمزه تر است.
آرمان اخمی کرد و گفت: نمی خورم، تو اعصابم را از صبح تا حالا خرد کرده ای.
لیدا لبخندی زد و گفت: اگه منو دوست داری باید این سیب را که پوست گرفته ام بخوری.
آرمان با دلخوری به لیدا نگاه کرد و سیب را از او گرفت و آرام مشغول خوردن شد.
لیدا لبخندی زد و دست آرمان را گرفت و گفت: عزیزم ناراحت نباش،چون همراه فریبا و فتانه با احمد به رستوران رفتم. خیلی هم دوست داشتم که شما در کنارم بودی ولی فکر کردم شاید کنار خانم دکتر به شما بیشتر خوش بگذرد.
آرمان با تعجب به لیدا نگاه کرد و لبخندی روی لبهایش ظاهر شد و گفت: ای بدجنس! تو خیلی منو اذیت می کنی. چرا نگفتی که فریبا و فتانه هم با تو بودند.
لیدا سرش را روی شانه های آرمان گذاشت و گفت: آخه فکر اینکه تو با خانم دکتر امروز سر یک میز نشسته ای و میگی و می خندی اعصابم را خرد می کرد و خواستم تلافی کنم تا بدون من دعوت هیچ خانمی را قبول نکنی.
آرمان لبخندی زد و دستش را در دستهای لیدا حلقه زد و گفت: بی انصاف بدجوری تنبیهم کردی. بهت قول می دهم که دیگه بدون اجازه ی تو با هیچ خانمی بیرون نروم.
در همان لحظه صدای سرفه ی آقا کیوان امد و وارد پذیرایی شد. آرمان و لیدا سریع خودشان را جمع و جور کردند و لیدا در حالی که صورتش از شرم گلگون شده بود بلند شد و رفت روی مبل رو به رو نشست.
آقا کیوان لبخندی زده و گفت: لیدا جان آقا قدرت تلفن زده است و می خواهد با تو صحبت کند. آرمان نگاهی سنگین به لیدا انداخت.