بعد از لحظه ای صدای ثریا به گوشش رسید.لیدا نگران شد و قلبش به شدت به تپش افتاد. صدای آرمان به گوش لیدا می رسید که با بی میلی تعارف می کرد که او بنشیند.لیدا در اتاق ماند و از لای در ثریا را می دید که چقدر ناراحت بود. آرمان برایش چای آورد و لحظه ی ای نگران به در اتاق خواب که لیدا انجا بود نگاه کرد.آرمان گفت: خوب دختر عمه جان چه عجب! اینطرفها تشریف آوردید!
ثریا با صدای لرزان و ناراحت گفت: آمده ام اینجا تا با شما صحبت کنم.
آرمان دوباره نگران به در اتاق خواب نگاه کرد و در حالی که سعی می کرد آرام و متین باشد گفت: چرا امروز برای صحبت آمدید، آخه من کلی کار دارم.
ثریا با ناراحتی گفت: امروز دایی جان به خانه ما امد و گفت که شما را دیروز نامزد کرده. اصلا باورم نمیشه که شما زیر حرفتان زده اید!
لیدا جا خورد و رعشه ای بر اندامش نشست ولی به خودش مسلط شد.
آرمان با ناراحتی گفت: مگه من به شما چه حرفی زده بودم که حالا زیرش زده ام.
ثریا با بغض گفت: مگه یادتان رفته که پارسال در ویلای فشم همه دور هم نشسته بودیم و من گفتم که دوست دارم شوهر آینده ام دکتر باشه و شما گفتید که دختر عمه جان نگران نباشید انشالله تا سال دیگه حتما یک دکتر به خواستگاریتان می آید و من خجالت کشیدم. ان موقع فکر می کردم که شما مرا دوست دارید و به این طریق خواستید به من گوشزد کنید. من این یک سال تمام خواستگارهایم را به عشق شما رد کردم. و در حالی که به گریه افتاده بود گفت:آرمان من تو را دوست دارم.بدون تو هیچ هستم.
آرمان با ناراحتی به در اتاق خواب نگاه کرد و با بعد با حالت عصبی گفت: ثریا خانم من هم شما را مانند خواهرم غزاله دوست دارم . شما خواهر من هستید.
ثریا وقتی دید که گریه هایش در آرمان اثری ندارد، روش دیگری را امتحان کرد. با غمزه دستش را دور گردن آرمان حلقه زد و گفت: خواهش می کنم در مورد من خوب فکر کن. من خوشبختت می کنم.
آرمان با عصبانیت دست ثریا را از دور گردنش باز کرد و او را به عقب هول داد. با خشم گفت: من الانشم با نامزدم خوشبخت هستم. چون همدیگر را دوست داریم. علاقه ای که به نامزدم دارم را نمی توانم به هیچ دختر دیگه ای داشته باشم. من حتی نمی توانم لحظه ای بدون او زندگی کنم. خواهش می کنم دفعه ی آخرت باشه که اینطور با من حرف زدی. در ویلای فشم اگه من آن حرف را زدم بخاطر این بود که یکی از همکارانم که دکتر ات موقع جشن تولد غزاله تو را دیده بود و از تو کمی پرسید و من فکر کردم شاید چشم او تو را گرفته باشد، ولی خودم هیچوقت نظری بهت نداشتم.
ثریا با لجاجت گفت: آرمان خواهش می کنم نامزدیت را بهم بزن.من دوستت دارم ، تو هنوز مرا نشناخته ای.
آرمان بخاطر لیدا که داشت حرفهای آنها را گوش می داد ناراحت بود. با عصبانیت گفت: ثریا بس کن. من تو را خوب می شناسم، بخاطر همین با کس دیگری ازدواج کردم. او را از جانم بیشتر دوست دارم. تو هم اینقدر لجاجت نکن. چون با حرفهای پوچ خودت مرا عصبانی می کنی . و بعد با ناراحتی روی مبل نشست و در حالی که نگران بود لحظه ای به اتاق خواب نگاه کرد.
لیدا آنقدر عصبانی بود که چند دفعه تصمیم گرفت از اتاق خارج شود ولی به اجبار خودش را کنترل کرد. با اینکه آرمان خیلی مواظب حرکاتش بود ولی لیدا خشمگین شد و از صدای ثریا حرصش درامده بود. ثریا رو به آرمان کرد و گفت: با نشانی هایی که زن دایی از نامزدت داد متوجه شدم که او را روز جشن تولد خودم دیده ام. دختر خیلی خوشگلی است. دایی جون می گفت که نامزدت تازه از خارج آمده است که به دنبال مادرش برود و حتی شنیده ام که او را مجبور کرده ای که حتما چادری شود.
آرمان پوزخندی زد و گفت: بیخود حرف نزن. هیچکس او را مجبور به چنین کاری نکرده است. من فقط اخلاقم و نظرم را به او گفتم و نامزد عزیز من هم به عقیده و نظر من احترام گذاشت. لیدا دختر پاک و مهربانی است . من تا به حال دختری با گذشت تر از او ندیده ام.
ثریا که حرصش درآمده بود پوزخندی زد و گفت: دختری که در خارج بزرگ شده است خودت می دانی که وضع خوبی ندارد، ولی تو او را برای همسرش انتخاب کرده ای. تو از کجا می دانی که او دختر باشد؟
آرمان جا خورد و در حالی که از خشم تمام عضله های صورتش می لرزید فریاد زد : خفه شو.
ثریا هم صدایش را بلند کرد و گفت: خوشگلی آن دختر چشمهایت را کور کرده است و به هیچ چیز جز او فکر نمی کنی. تو لیاقت همان دختر دست خورده ی دیگران را داری.
آرمان به طرف ثریا آمد و سیلی محکمی به صورت او زد و با خشم گفت: خفه شو دختره ی دوانه. از این خانه برو بیرون و گورت را گم کن. چرا می خواهی خودت را به من تحمیل کنی؟من از تو متنفرم فهمیدی؟
ثریا به گریه افتاد و به سرعت از خانه خارج شد.
رنگ از صورت لیدا پریده بود. آرام به جلوی پنجره رفت و آهسته اشک می ریخت. از اینکه ثریا درباره ی او طور دیگه ای فکر می کرد خیلی غمگین شد.
آرمان به اتاق آمد. وقتی دید لیدا گریه می کند به طرف او رفته و دستش را روی کتف لیدا گذاشته و گفت: عزیزم گریه نکن. تو خودت خوب می دانی که من در مورد تو اینطور فکر نمی کنم.
لیدا با خشم دست آرمان را رد کرده و او را کمی عقب هول داد و با فریاد گفت: به من دست نزن. تا وقتی که برای تو و فامیلهایت ثابت نشده که من دختر هستم اجازه نمی دهم به من دست بزنی. باید تمام فامیلهای تو بدانند که من هرزه نیستم. و بعد به طرف چادرش رفت که به خانه برود و با گریه ادامه داد:اگه نظرت در مورد من برگشته دلیل نداره که به اجبار تحملم کنی.می توانی نامزدی را بهم بزنی.
آرمان با سرعت به طرف لیدا امد و بازوی او را گرفت و با عصبانیت گفت: تا به تو اجازه نداده ام حق نداری به خانه بروی. من به تو اطمینان دارم. تو باید حرفهای اون دختره ی دوانه را فراموش کنی.
لیدا با عصبانیت خودش را عقب کشید و گفت: من اجازه نمی دهم کسی درباره ی من اینطور فکر کند.
آرمان دوباره به طرف لیدا آمد و در حالی که خشمش را کنترل می کرد گفت: باشه عزیزم . خودت را ناراحت نکن. تو را بعدا به دکتر می برم تا تو دست از سرم برداری.دست او را گرفت و گفت: حالا بیا بنشیت تا کمی هر دو آرام باشیم.
لیدا روی صندلی نشست . آرمان هم با ناراحتی روی تخت دراز کشید و گفت: چقدر ثریا دختر نفهمی است. چرا متوجه نبود که دوستش ندارم.
لیدا وقتی ناراحتی او را دید، بلند شد و به طرف آرمان آمد. کنارش لبه ی تخت نشست و گفت: عزیزم ناراحت نباش. منو ببخش که سرت داد زدم. اصلا دست خودم نبود. یک لحظه کنترلم را از دست دادم. به خدا اگه می دانستم ثریا دوستت دارد اصلا جواب مثبت بهت نمی دادم.
آرمان دستی به موهای بلند او کشید و گفت: ولی من هیچکس را به اندازه تو دوست ندارم. فقط تو هستی که می توانی مرا خوشبخت کنی. لیدا ، من جز پاکدامنی از تو چیزی ندیده ام. من می دانم که امیر عاشق توست ولی هیچ عشقی مانند عشق من نسبت به تو نیست. و بعد اشک در چشمانش حلقه زد.
لیدا جا خورد. آرمان بلند شد و جلوی پنجره ایستاد. لیدا به طرفش رفت و آرام گفت: منو ببخش . من هم دوستت دارم. تو شوهر من هستی. از اینکه ناراحتت کردم خودم را نمی بخشم.
آرمان به طرف او برگشت گفت:متاسفم که ثریا آن حرفها را زد. من از تو معذرت می خواهم و بعد سر لیدا را روی سینه ی پهن خود گذاشت و با نوازش موهای او گفت: لیدا تو زن من هستی. نمی خواهم دیگران باعث جدایی من و تو شوند. تو کسی هستی که می خواهم بچه های قشنگی برایم به دنیا بیاوری و تا عمر دارم در کنار هم خوشبخت زندگی کنیم و بعد بوسه ای به موهای او زد.
لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: من هم با همین تصمیم به تو جواب مثبت دادم و بعد ادامه داد:ساعت چهار بعدازظهر است. اگه میشه اجازه بده به خانه بروم. می ترسم پدر و مادرت سربرسند.
آرمان لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم. اول بگذار نمازم را بخوانم، می ترسم نمازم قضا شود،بعد با هم می رویم.
وقتی آرمان داشت نماز می خواند لیدا یاد امیر افتاد. چهره آرمان پاک و با ایمان بود و از اینکه او را برای همسرش خودش انتخاب کرده بود به خودش می بالید.
بعد از خواندن نماز لیدا لبخندی زد و گفت: تو که اینقدر با ایمان هستی چرا در برابر من تا این حد سخت گیر هستی و نمی گذاری به خانه...
آرمان حرف او را قطع کرد و با لبخند گفت: آخه عزیزم تو زن من هستی و انشالله تا چند وقت دیگه با هم زندگی می کنیم. وقتی فکرش را می کنم که همسرم هستی دیگه نمی توانم قبول کنم که از من دور باشی و بعد کنار لیدا نشست و گفت: راستی لیدا تو باید نماز خواندن را یاد بگیری. چون انسان وقتی نماز می خواند احساس آرامشی به او دست می دهد و روحش پاک می شود.
لیدا لبخندی زد و گفت: باشه ولی امروز نه چون دیروقت است و بلند شد و ادامه داد: اجازه می دهی به خانه برگردم؟
آرمان بلند شد و گفت: کمی صبر کن تا لباسم را عوض کنم.
وقتی آرمان داشت لباسهایش را عوض می کرد لیدا متوجه شد که او هنوز غمگین است. به طرفش رفت و گفت:آرمان خواهش می کنم اینطور ناراحت نباش. از اینکه ناراحتت کردم باز هم معذرت می خواهم. لطفا کمی برایم بخند تا با روحیه ی خوب به خانه برگردم.
آرمان لبخند سردی زد و گفت: عزیزم من از تو ناراحت نیستم. از این ناراحتم که ثریا حق نداشت این حرفها را بزند. من هیچوقت او را بخاطر آن حرفها نمی بخشم.
لیدا در حالی که چادر را روی سر می گذاشت گفت: فراموش کن چون دوست ندارم دیگه چیزی بشنوم. همین که تو به من اطمینان داری برایم خیلی باارزش است. دوست ندارم دیگه تو را ناراحت ببینم.
آرمان به طرف لیدا آمد ، گونه ی او را بوسید و گفت: می دانم که دختر باگذشتی هستی .من از طرف او دوباره معذرت می خواهم. و بعد هر دو به هم لبخند زدند.
آرمان لیدا را تا جلوی در خانه ی آقای بهادری رساند و خودش به بیمارستان رفت.
لیدا وارد خانه شد. احمد را دید. با تعجب گفت: آقا احمد شما چرا امروز زود به خانه آمدید؟
احمد بدون اینکه او را نگاه کند گفت: کمی سرم درد می کنه بخاطر همین زودتر از شرکت آمدم.
شهلا خانم گفت: دخترم کجا بودی که دیر کردی. دلواپس شدیم.
لیدا گفت: بیمارستان بودم.
فتانه گفت: تا این موقع آنجا چکار می کردی؟
لیدا نگاهی به احمد انداخت و آرام گفت: کمی سرما خورده بودم. پیش دکتر رفتم.
احمد چشم غره ای به لیدا رفت. لیدا به خنده افتاد. فتانه با شیطنت گفت: آقای دکتر تو را خوب معاینه کرد؟
لیدا به شوخی اخمی کرد و گفت: معاینه ی دقیق اجازه ندادم . فقط گلویم را نگاه کرد.
شهلا خانم خنده ای کرد و گفت:بیچاره آقای دکتر.
احمد با عصبانیت گفت: اگه میشه کمی هم به من برسید.
لیدا به شوخی گفت: اگه ناراحت هستی زنگ بزنم آقا آرمان بیاید و شما را معاینه کند.
احمد با اخم گفت: حاضرم بمیرم ولی این دکتر تو، مرا معاینه نکند.
همه زدند زیر خنده.فریبا رو کرد به احمد و گفت: راستی داداش جون دیگه هوا سرد شده ، تو تصمیم نداری برایم یک بلوز کاموایی بخری؟ خیلی وقت میشه که برام لباس نخریده ای.
احمد با ناراحتی گفت: به تو پول می دهم خوب برو لباس بخر. من دیگه حوصله ی این جور کارها را ندارم.
فریبا با بغض گفت: ولی وقتی او برایم می گیری بیشتر برایم ارزش داره تا اینکه خودم بروم بخرم.
احمد با ناراحتی به کنار فریبا رفت ، دستی به سر او کشید و با اخم به لیدا نگاه کرد و گفت: فریبا جان منو ببخش . این دختره لیدا دیگه اعصابی برایم نگذاشته است. همش تقصیر او است که اینطور شده ام. مدام شوخی ها بی مزه می کند.
لیدا لبخندی زد و گفت: راستی آقا احمد وقتی داری فردا همراه فریبا و فتانه با هم به رستوران برویم؟
احمد اخمی کرد و گفت: نخیر، من اصلا حوصله ی تو را ندارم.
لیدا که سعی می کرد خودش را شاد و سرحال نشان بدهد گفت: ای خسیس! نترس همگی ناهار دعوت خود من هستید.
احمد با عصبانیت گفت:اولا که خسیس نیستم. دوما به چه مناسبت با تو بیرون بیایم؟ سوما ممکنه شوهر عزیزت ناراحت شود. و این حرف آخر را با تمسخر ادا کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)