آرمان دراز کشیده بود. لیدا لبه ی تخت نشست.گفت: آرمان من تو رو بخاطر خودت دوست دارم و از اینکه با زندگی می کنم از ته دل خوشحال هستم.
آرمان گفت:لیدا می خواهم که حرکات غزاله خواهرم را به دل نگیری. او دختر زودرنجی است. دسوت دارم در براربر رفتار او فقط سکوت کنی. می دانم که خیلی سخته ولی بخاطر من این کار را بکن. او دختر تنهایی است و اینکه نمی خواهم بین شماها دلخوری به وجود بیاید. می خواهم خواهش کنم که در برابر او صبور باشی.
لیدا لبخندی زد و گفت: باشه چون دوست ندارم شوهرم از من دلگیر شود. حالا ببینم مگه قرار نبود به من دارو بدهی؟
آرمان سریع بلند شد و گفت: وای اصلا یادم نبود. آنقدر که در کنارت لذت می برم همه چیز یادم میره. و با عجله از اتاق خارج شد.
لیدا چای را برداشت و آرام مشغول خوردن بود که بعد از چند لحظه آرمان با دو عدد قرص و یک لیوان آب به اتاق برگشت. قرصها را به دست لیدا داد. بعد از خوردن داروها، لیدا رو کرد به آرمان و گفت: فکر کنم ثریا، دختر عمه ات خیلی دوستت داره. روز تولدش بدجوری به تو پیله کرده بود.
آرمان لبخندی زد و دوباره روی تخت دراز کشید و گفت: ولی هیچکس مانند تو برایم عزیز نیست روز اولی که تو جلوی ماشین مرا گرفتی و خواستی که به پدربزرگ کمک کنم، مهرت به دلم نشست و آن دو چشمان زیبایت گرفتارم کرد.
لیدا به شوخی اخمی کرد و گفت: چرا حرف را عوض می کنی؟
آرمان لبخندی زد و دستش را دور گردن لیدا انداخت. لیدا سرخ شد و آرام بلند شد و به طرف صندلی که جلوی آینه بود رفت و آنجا نشست.
آرمان خنده ای سر داد و گفت: ای ترسو . و بعد ادامه داد: آره ثریا خیلی دوستم داره و به هر طریق می خواهد جلب توجه کند. امروز پدر و مادرم به خانه ی عمه ام رفته اند تا به آنها خبر نامزدی مرا بدهند. چون اگر کس دیگری این خبر را به عمه ام می رساند غوغایی به پا می کرد.
لیدا با ناراحتی گفت: ولی انگار تو هم از او بدت نمی امد. وقتی کنارش ایستادی تا کیک را ببرد، زیاد ناراحت نبودی.
آرمان لبخندی زد و گفت: ای بدجنس حسود! آخه چطور می تونستم بین آن همه جمعیت او را ناراحت کنم؟
لیدا با دلخوری بلند شد چادر و روسریش را برداشت و گفت: من دیگه دیرم شده. شهلا خانم نگرانم میشه.
آرمان سریع از روی تخت بلند شد و جلوی او را سد کرد و گفت: خانم حسودم کجا می خواهی بروی؟ باید ناهار را با هم بخوریم . و بعد چادر را از دست او گرفت.
لیدا لبه ی تخت نشست. آرمان لبخندی زد و به طرف کمد دیواری رفت تا لباس خود را عوض کند.گفت: لیدا می دانی تو فقط یک بدی داری.
لیدا نگاهی با دلخوری به او انداخت. آرمان در حالی که لباسش را عوض می کرد گفت: آن هم اینه که شوهرداری بلد نیستی.
لیدا پوزخند زد: ای کاش دیروز متوجه این موضوع می شدی.
ارمان در حالی که پیراهن در دستش بود به طرف لیدا آمد.لیدا وقتی او را دید که به طرفش می آید تا بناگوش سرخ شد، سرش را پائین انداخت. با خودش گفت: آرمان راست می گه که خیلی ورزش می کنه. هیکل ورزیده ی او نشانه این است که او حقیقت را گفته است.
کنار لیدا نشست ،لیدا آرام بلند شد و جلوی پنجره ایستاد و به بیرون نگاه کرد. پنجره ی اتاق به خیابان باز می شد و رفت و آمد مردم به خوبی دیده می شد.
آرمان خندید و در حالی که بلوز آستین کوتاهش را می پوشید گفت:لیدا خیلی ترسو هستی. من که بهت کاری ندارم که اینطور قرمز شدی!
لیدا به طرف او برگشت و گفت:آرمان جان اجازه بده که به خانه برگردم. می ترسم شهلا خانم نگرانم شود.
آرمان گفت: نه عزیزم دوست دارم امروز تو برایم آشپزی کنی.می خواهم ببینم دست پخت همسرم چطور است.
لیدا گفت: متاسفم من از غذای ایرانی هیچ سر رشته ای ندارم.
آرمان دست او را گرفت و گفت: مهم نیست. همان غذای خارجی که بلد هستی درست کن.
لیدا به شوخی گفت: ببینم خرچنگ و یا هشت پا در یخچال دارید تا با انها برایت غذای خوشمزه ای درست کنم؟
آرمان قیافه اش را در هم کشید و گفت: لیدا تو رو خدا مسخره بازی درنیار.یعنی تو از اینجور غذاها می خوردی؟
لیدا جواب داد: وای نمی دانی چقدر هشت پا خوشمزه است! مخصوصا خرچنگ یکی از بهترین غذاهایم است.
آرمان با همان حالت گفت: تو رو خدا دیگه حرفش را نزن. داره حالم بهم می خوره.
و بعد در حالی که دست لیدا را گرفته بود او را به آشپزخانه برد و گفت: از شانس من، زن عزیزم آشپزی بلد نیست.
آرمان از یخچال گوشت چرخ کرده بیرون آورد و گفت: به نظر تو این را باید چه جوری درست کرد؟
لیدا لبخندی زد و گفت:دوست داری برایت غذایی درست کنم تا انگشتهایت را همراه آن بخوری؟
آرمان برقی از خوشحالی در چشمانش درخشید و گفت: می دانستم آشپزی بلد هستی فقط می خواهی مرا اذیت کنی.
لیدا گوشت را برداشت و گفت:لطفا در آشپزخانه نمان چون هول می شوم.
آرمان با تعجب گفت: آخه برای چه؟ می خواهم در کنارت باشم و در پیاز پوست کندن کمکت کنم.
لیدا به خنده افتاد . در حالی که او را از آشپزخانه بیرون می کرد گفت: وقتی تنها باشم بهتر آشپزی می کنم و بعد در را از داخل کلید کرد.
آرمان پشت در امد و گفت: عزیزم یکدفعه سوسک و یا مارمولک تو غذا نریزی!
لیدا به خنده افتاد . گوشت را برداشت و با آن غذایی که در شمال از مادربزرگ یاد گرفته بود درست کرد.
آرمان مدام پشت در می امد و می گفت: عزیزم به کمک احتیاجی نداری؟ نکنه یک بار با چاقو دستت را پاره کنی!
لیدا با لبخند می گفت: نه جانم. شما به کار خودت برس. خودم از پس کارها بر می آیم.و
یک ساعت طول کشید تا غذا آماده شود. آرمان با دلخوری پشت در امده و گفت: ای بابا غذا نخواستیم. یک ساعت است که منو تنها گذاشته ای. می رویم رستوران غذا می خوریم. در را باز کن.
لیدا در حالی که میز ناهار را می چید گفت: فقط پنج دقیقه تحمل کن. الان در را باز می کنم و بعد به طرف در رفت. وقتی در را باز کرد آرمان را دید که جلوی در صندلی گذاشته است و روزنامه می خواند. تا لیدا را دید لبخندی زد و گفت: خیلی بی انصاف هستی، یک ساعت میشه که مرا تحریم کرده ای . و بعد داخل آشپزخانه شد. وقتی میز را دید با خوشحالی گفت: وای چه زن باسلیقه ای دارم. و بی اختیار به طرف لیدا رفت تا او را در آغوش بگیرد ولی لیدا آرام خودش را عقب کشید و به طرف میز ناهارخوری رفت.به آرمان برخورد. با اخم گفت: لیدا تو چقدر از من فرار می کنی؟از صبح تا حالا اجازه نداده ای حتی کنارت بنشینم. من که بهت گفتم...
لیدا حرف او را با لبخند قطع کرد و گفت: من فرار نمی کنم چون خیلی گرسنه هستم و الان موقع غذاخورن است و اینکه غذا داره سرد می شه. حالا بیا سر میز بنشین و اینقدر ادای مردهای زن دار را درنیاور.
آرمان لبخندی زد و کنار او نشست. هر لقمه از غذایی را که می خورد تعزیف و تمجید می کرد. وقتی بعد از ناهار لیدا می خواست ظرفها را بشوید آرمان به او اجازه نداد و با هم به اتاق خواب رفتند.
آرمان آلبوم عکس خود را به لیدا داد و گفت: می خواهم تا غروب اینجا باشی. پس لطفا اینقدر اذیتم نکن.
لیدا در حالی که آلبوم را نگاه می کرد گفت: ثریا چقدر در این عکس به تو چسبیده است! انگار خیلی با هم صمیمی هستید!
آرمان کنار او نشست و گفت:بهت که گفتم. او به من علاقه دارد و برای جلب توجه کردن به هر طریق می خواهد مرا به طرف خودش بکشد ولی من بیشتر متنفر می شدم. و با کنایه ادامه داد: ولی زن عزیزم مدام از من فرار می کند و از اینکه با من تنها باشد وحشت دارد. حتی اجازه نمی دهد به او دست بزنم در صورتی که می داند چقدر دوستش دارم. و بعد با دلخوری روی تخت دراز کشید.
لیدا لبخندی زد و گفت: اگه خیلی اذیتت می کنم بهتره به خانه بروم تا تو کمی راحت باشی.
آرمان نگاهی به او انداخت و گفت: تو خوب می دانی با من چطور صحبت کنی تا دلخوری را از دلم بیرون بیاوری. خیلی سیاست داری!
لیدا با شیطنت گفت: وقتی قهر می کنی خیلی دلنشین می شوی و ...
در همان لحظه زنگ در به صدا درآمد. لیدا با نگرانی گفت: وای خدای من!نکنه پدر و مادرت باشند؟!
آرمان بلند شد و گفت: نگران نباش، پدر و مادرم حالا حالاها نمی آیند. دوباره زنگ در به صدا درآمد.
لیدا با ناراحتی گفت: اگه آشنا بود نگو که من اینجا هستم. دوست ندارم روز اول نامزدیمان مرا در خانه ی شما تنها ببینند.
آرمان لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم نگران نباش.
وقتی داشت از اتاق خارج می شد لیدا او را صدا زد . آرمان به طرف او برگشت. لیدا گفت: یه چیزی بپوش بیرون سرده.
آرمان به لیدا نزدیک شد و گفت: باشه عزیزم. و بعد ناگهان صورت لیدا را بوسید و با خنده و به سرعت از اتاق خارج شد. لیدا تا بناگوش سرخ شد. لبخندی زد و لای در را باز گذاشت تا ببیند چه کسی می خواهد آنجا بیاید.