آقای کیوان با عصبانیت به آشپزخانه آمد . رو به امیر کرد و گفت: امیر بسه دیگه. تو حق نداری در مورد زندگی لیدا تصمیم بگیری. امیر با فریاد گفت: ولی لیدا زندگی من است. او نبایستی در مورد من اینطور تصمیم می گرفت. لیدا با این کار زندگی مرا نابود کرد. شما خوب می دانستید که من و او چقدر همدیگر را دوست داریم. نمی دانم چرا او با من اینطور کرد. تو رو خدا پدر به من کمک کن. من نمی تونم باور کنم.
لیدا با گریه خودش را از دست امیر رها کرد و به اتاقش رفت. برای شام سر میز حاضر نشد. فردا صبح معصومه خانم به انجا آمد. دسته گل زیبایی همراه داشت، وقتی لیدا را دید به طرفش رفت گونه ی او را بوسید و گفت: عروس خوشگلم حالت چطوره؟ چقد خوشحالم که بالاخره عروس عزیزم شدی.
لیدا در حالی که رنگ به صورت نداشت و چشمانش از فرط گریه پف کرده بود. کنار مادر شوهرش نشست. معصومه خانم گفت: آمدم تا از شما بخواهم اگه موافق هستید فردا که تولد امام حسن مجتبی است جشن نامزدی را بگیریم. آرمان جان خیلی برای نامزد شدن عجله دارد، دیشب داشت از خوشحالی پر در می آورد. آنقدر مرا دور خانه چرخاند که نزدیک بود حالم بد شود. آمدم تا امروز با هم به خرید انگشتر و لباس نامزدی برویم.
لیدا به اجبار لبخندی زد و گفت: اگه شما ناراحت نمی شوید نمی خواهم جشن نامزدی بگیرید چون خرج بی ارزش و اضافی است. دوم اینکه در جشنی که مادر عروس حضور نداشته باشد اصلا جالب نیست و خودم هم از ته دل ناراحت می شوم. اجازه بدهید خود آقا آرمان انگشتر نامزدی را انتخاب کند. اینطور برایم جالب تر است.
معصومه خانم پیشانی لیدا را بوسید و گفت: باشه عروس قشنگم. هر طور که خودت مایلی. پس ما امشب با خانواده مزاحم شما می شویم تا انگشتر را در انگشت عروس نازم بکنیم چون دکتر اصلا طاقت صبر کردن نداره. او یک لحظه آرام و قرار ندارد و برای دیدن همسرش لحظه شماری می کنه. و بعد رو کرد به شهلا خانم و گفت: پس ما امشب مزاحمتان می شویم.
شهلا خانم با خوشحالی گفت: اختیار دارید این خانه متعلق به شماست. قدمتان روی چشم. بعد از نیم ساعت معصومه خانم خداحافظی کرد و رفت.
غروب امیر با قیافه ای ژولیده به خانه آمد و بدون کلمه ای حرف به کتابخانه رفت.لیدا وقتی امیر را آنطور دید قلبش فشرده شد و پشت سر او به کتابخانه رفت. امیر را دید که روی کاناپه با لباس دراز کشیده است. وقتی لیدا را دید فریاد زد گمشو برو بیرون.
لیدا به طرفش رفت و گفت: امیر منو ببخش. دوست ندارم فکر کنی که تو را به بازی گرفته ام. خودت خوب می دانی که چقدر بهت علاقه دارم.
امیر پوزخندی عصبی زد و روی مبل نشست و گفت: تو یک هرزه ی کثیف هستی که فقط می توانی با احساس دیگران بازی کنی. تو حتی یک لحظه به من فکر نکردی. و یکدفعه خشمگین شد و ادامه داد: تو مرا مانند یک تفاله مچاله کردی و به کناری انداختی. چه آرزوهایی که در سینه داشتم. ولی تو با من چه کردی! و بعد با فریاد گفت: لیدا از اتاقم برو گمشو. نگذار مجبور شوم دستم را روی تو بلند کنم چون بعد خودم را نمی بخشم. حالا برو بیرون.
لیدا با گریه گفت: باشه امیر. ولی من پیش تو امدم تا بگویم که من هیچوقت تو را به بازی نگرفتم،چون مجبور شدم.
و بعد از اتاق خارج شد و به اتاقش پناه برد. فتانه بخاطر لیدا خیلی ناراحت بود چون می دانست او و امیر چقدر به هم علاقه دارند و می دانست که فریبا و مادر راضی نیستند تا او با امیر ازدواچ کند چون می ترسیدند که احمد آنها را ترک کند.
ساعت نه شب آرمان و خانواده اش به خانه ی آقا کیوان امدند. لیدا در اتاقش بود. شهلا خانم او را صدا زد . وقتی لیدا نیم ساعت بعد به پذیرایی امد همه از دیدن لیدا در آن پوشش تعجب کردند. آرمان برقی از خوشحالی در چشمانش درخشید. دسته گل قشنگی که با جعبه کیک بزرگ روی میز به چشم می خورد. معصومه خانم به طرف لیدا آمد و گفت: وای خدای من! چقدر این چادر به عروس خوشگلم می آید! و بعد گونه ی او را بوسید و او را کنار آرمان نشاند.
لیدا چادر را روی سرش مرتب کرد. هنوز بلد نبود که چگونه باید چادر را سرش بگذارد. روسری سفیدی که روی سر داشت خیلی او را زیباتر کرده بود و صورتش از شرم گلگون بود، در پوشش حجاب دلرباتر به نظر می رسید. غزاله پشت چشمی نازک کرد و گفت: حتما آقای دکتر شما را تحت فشار گذاشته است که این ریختی در حضور دیگران ظاهر شوید.
معصومه خانم با اخم به غزاله نگاه کرد ولی چیزی نگفت.آرمان سرش را نزدیک گوش لیدا آورد و آهسته گفت: خیلی ممنون که به عقیده ی من احترام گذاشتی و بعد با شیطنت ادامه داد: ولی دختر تو چقدر امشب خوشگل شدی. ببینم این چادر را کی برات دوخته است؟
لیدا لبخندی زد و گفت:آقا احمد زحمتش را کشید خریدند و فتانه جان هم برایم دوخت.
آقای حق دوست که با اشتیاق به عروسش نگاه می کرد با خوشحالی گفت: از اینکه جوابت مثبت بود خیلی خوشحالم. امیدوارم در کنار هم خوشبخت شوید.
لیدا کمی به اطراف نگاه کرد. از امیر خبری نبود. دلش گرفت. یاد حرف امیر افتاد که می گفت: زنی که حجاب داشته باشد مانند مروارید در صدف می ماند. از ایمان امیر خیلی خوشش می آمد.
مردها داشتند در مورد عروسی و خرید و چیزهای دیگه حرف می زدند. آرمان آرام گفت: ای بدجنس جونم را به لب آوردی تا جواب خواستگاری را دادی. وقتی مادر گفت که قراره هفتِ شب جواب را بدهی، می خواستم دیوانه شوم.
لیدا لبخندی زد و گفت: حقت بود. تا تو باشی که حرفهای دلسرد کننده نزنی.
آرمان لبخندی زد و گفت: ترسم بیشتر به خاطر حرفهایم بود. ولی وقتی جواب را شنیدم نمی دانی چه حالی شدم.
لیدا گفت: اینقدر جوابم برایت مهم بود؟ اخه شما که یک دکتر هستید و هر کجا که بروی حتما جواب مثبت می شنوی.
آرمان گفت: اما من خیلی وقت بود که به دنبال دختری مثل تو بودم. دختری خودخواه و مغرور.
لیدا لبخندی زد و گفت: کمتر از تو نیستم. تو هم مغرور هستی و هم بی احساس.
آرمان لبخندی مهربان زد و گفت: آخه عزیزم من چطور می توانستم با احساس باشم در صورتی که محرم هم نبودیم.
لیدا از این حرف سرخ شد و با چشم غره گفت: ولی منظور من این نبود.
آرمان به خنده افتاد.آقا کیوان رو به لیدا کرد و گفت: دخترم به نظر من بهتره داداش کوروش از خارج بیاید و ان موقع در مورد مهریه صحبت کنیم.
لیدا گفت: بله اگه اجازه بدهدی بقیه تدارکات بعد از امدن عمو باشد. نمی خواهم بدون رضایت عمو کاری کرده باشم. شهلا خانم به شوخی گفت: عزیزم کار اصلی تمام شده است. منظور ازدواج شما با آقای دکتر است.
لیدا با خجالت سرش را پایین انداخت. غزاله که حوصله اش سر رفته بود اشاره ای به آرمان کرد که انگشتر را در دست لیدا کند.آرمان دست در جیب کتش کرد و حعبه کوچکی درآورد. انگشتری زیبا با یاقوتها ریز را در انگشت لیدا کرد. همه برای آنها دست زدند. لیدا به فتانه نگاهی انداخت، فتانه با خوشحالی دست می زد و اصلا آثار ناراحتی در صورتش مشخص نبود.
آقای حق دوست گفت: دخترم ببخشید که دکتر شما را مجبور کرد که اینطور حجاب داشته باشید. والله من حریف این اعتقادات او نمی شوم.
لیدا گفت: اتفاقا هیچ اصراری در کار نبود. خودم خیلی دوست داشتم که روزی بتوانم حجاب داشته باشم ولی ان نیرو را در خودم نمی دیدم. و حالا با وجود آقا آرمان می توانم با نیرو و اراده ی محکمی حجابم را حفظ کنم و همان همسری که ایشون می خواهند باشم.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت. لیدا لبخندی زد و آرام گفت: امیدوارم از این حرف من سوءاستفاده نکنی.
آرمان به خنده افتاد و سرش را پائین انداخت.
لیدا به شوهر غزاله که همچنان در کنار همسرش سکوت کرده بود و از ترس غزاله حتی خنده ای نمی کرد نگاهی انداخت و آرام گفت: بیچاره شوهر خواهرت جرأت نداره نفس بکشه. می خواهم مانند خواهرت نفس تو را در مشتم بگیرم.
آرمان لبخندی زد و گفت: عزیزم از همین الان نفس من در مشتهای تو است ولی تو هنوز متوجه نشده ای.
لیدا نگاهی به آرمان انداخت و آهسته گفت: ولی من دوست ندارم مانند خواهرت باشم. می خواهم زندگی باصفایی برایت به پا کنم و همان همسرش که دوست داری برایت باشم.
آرمان در چشمان لیدا نگاه کرد و گفت:لیدا به خدا دوستت دارم . تو زندگی را برایم کامل کردی.
از این حرف او قلب لیدا فرو ریخت و احساس کرد که آرمان را با تمام وجود دوست دارد و او را به عنوان شوهر و عزیزترین کس خود می داند. بغضی روی گلویش نشست. با خودش گفت این عشق واقعی است. من باید با جان و دل حفظش کنم تا بتوانم مانند زنهای آبرومند زندگی کنم. این عشق پاک فقط با یک خواستگاری معمولی به وجود امد. اشک در چشمانش حلقه زد. سایه ی یک تکیه گاه محکم را روی سرش حس می کرد. حالا برای تنهایی های خودش یک همدم داشت.همدمی که از جان و دل او را دوست داشت.
آرمان با ناراحتی گفت: لیدا نمی خواهم هیچوقت چشمهای قشنگت را نمناک ببینم.
لیدا لبخندی به او زد و گفت: من هم دوستت دارم. تو تنها تکیه گاه مطمئنی هستی که می توانم با آرامش به او تکیه بدهم.
احمد با حالت عصبی در حالی که خشمش را پنهان کرده بود بلند شد ، رو به آرمان کرد و با لحن سردی به او تبریک گفت و بعد با یک معذرت خواهی کوتاه به اتاقش رفت.
آرمان لبخندی به لیدا زد و گفت: ممنونم که در بین این همه مهندس ، مرا انتخاب کردی.
لیدا متوجه کنایه ی او شد. در حالی که شیرینی را جلوی او می گرفت گفت: آفرین، کنایه هم که بلدی بزنی.
آرمان شیرینی را برداشت و در حالی که آهسته حرف می زد گفت: می دانم که خیلی خاطرخواه داری. روز اولی که تو را با انها دیدم متوجه این موضوع شدم.
لیدا لبخندی زد و گفت: ولی برگ برنده در دست آقای دکتر بود.
آرمان به شوخی گفت: همان روزی که برای اولین بار تو را دیدم برگ برنده را در دستم لمس کردم.
در همان لحظه آقای حق دوست رو به لیدا کرد و گفت: اگه موافق باشید فردا با هم به محضر برویم تا شما دو نفر محرم شوید و عروسی اصلی را موقع امدن آقا کوروش می گیریم.
لیدا با ناراحتی به آقا کیوان نگاه کرد.آقا کیوان متوجه ناراحتی او شد. رو به پدر آرمان کرد و گفت: اگه شما اجازه بدهید فقط یک صیغه ساده برایشان برگزار شود. عقد بماند برای روزی که لیدا جان مادرش را پیدا کرد.
غزاله با غمزه گفت: به نظر من باید عقد را در همین هفته انجام دهیم. عروسی را بگذاریم وقتی که لیدا خانم مادرش را پیدا کرد. آخه شاید پیدا کردن مادر ایشون خیلی طول کشید. دکتر نمی تواند این همه صبر کند.
لیدا با ناراحتی گفت: ولی من دوست دارم مادرم در موقع عقد حضور داشته باشد. می خواهم وقتی دارم سر عقد جواب بله را می دهم، از مادرم اجازه بگیرم. این آرزوی بیشتردخترها است که پدر و مادرشان سر سفره ی عقد آنها حضور داشته باشند.
آرمان لبخندی زد و گفت: ای دختر لجباز و سمج.
لیدا با ناراحتی به او نگاه کرد و گفت: اگه شما ناراحت می شوید و موافق نیستید،باشه، من حرفی ندارم ولی بدان که از ته دل ناراحت هستم. اما دوست ندارم از پایه ی زندگیم با تو لجبازی کنم هر جور که تو بگی من دیگه حرفی نمی زنم.
آرمان لبخندی زد و گفت: عزیزم این حرف را نزن. من هم بدون رضایت تو هیچ کاری نمی کنم. می خواهم خودت با جان و دل کنارم باشی.
فریبا به پذیرایی امد. وقتی لیدا او را دید، دیگه از او متنفر نبود ولی نمی دانست چرا با دیدن امیر اینطور قلبش به تپش افتاده و می خواهم از سینه دربیاید.
آرمان با شیطنت گفت: وای خدای من، تا فردا چطور صبر کنم تا به محضر برویم.
لیدا به شوخی اخمی کرد و گفت: آرمان اینقدر کم طاقت نباش.
در همان لحظه آقای حق دوست رو به آرمان کرد و گفت: پسرم دیگه خیلی مزاحم شدیم. ساعت یازده و نیم شب است. اگه راضی می شوی زحمت را کم کنیم.
آرمان صورتش گلگون شد. با خجالت سرش را پائین را انداخت و گفت: پدرجان من اماده هستم.
آقای حق دوست گفت: فردا بعدازظهر به دنبال شما و لیداجان می آئیم و با هم به محضر می رویم تا این دو تا جوان سر به هوا را محرم هم کنیم. من که به دکتر اصلا اطمینان ندارم.
همه زدند زیر خنده. آرمان تا بناگوش سرخ شد و آرام گفت: پدر خواهش می کنم اینطور حرف نزنید. بهتره زودتر زحمت را کم کنیم.
آقای حق دوست گفت: بدین خاطر این حرف را زدم چون تو پسر خودِ من هستی و پسر از پدر ارث می بره. دوباره شلیک خنده بلند شد.
همه در باغ بودند و به بدرقه ی خانواده ی آقای حق دوست می رفتند.آرمان کنار لیدا رام قدم بر می داشت. لبخندی زد و گفت: از فردا دیگه زن عزیز من هستی و باید در اختیار من باشی و بدون من آب نخوری.
لیدا خنده اش گرفت و آرام گفت: چشم قربان.
آرمان گفت:خواهش می کنم. و بعد هر دو به هم لبخند زدند.
غزاله که شاهد گفتگوی شیرین انها بود اخمی کرد و گفت: آقای دکتر دیروقته. بهتره بقیه خنده هایتان را برای فردا بگذارید.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: خدای من، خواهر شوهر بازی ها شروع شد و بعد با بی میلی از او خداحافظی کرد و انها به خانه ی خودشان رفتند. غزاله توجهی به لیدا نشان نمی داد و وقتی او را می دید صورتش را بر می گرداند و لیدا به خاطر آرمان چیزی نمی گفت.
بعد از رفتن آنها، امیر و احمد از اتاقشان بیرون آمدند. امیر روی مبل نشست و سرش را میان دو دستش گرفت. لیدا رو به روی او نشست. همه روی مبل نشسته بودند و با ناراحتی به امیر نگاه می کردند و نگرانش بودند. لیدا با بغض گفت: امیر منو ببخش.
امیر آرام سرش را بلند کرد، پوزخندی به او زد و گفت:امیدوارم که دیگه آرمان را به بازی نگرفته باشی چون تو مانند یک شیطان هستی. در قلب همه رسوخ می کنی و بعد بدون توجه به آن قلب، چنان خودت را کنار می کشی که آن قلب فرصتی برای هیچ کاری پیدا نمی کند. تو یک حیوان هستی که از انسان بودند هیچ بوئی نبرده ای.
لیدا سکوت کرده بود. آقا کیوان با عصبانیت گفت: امیر بس کن. دیگه داری زیادی حرف می زنی.
امیر با خشم گفت: پدر تو نمی دانی که این دختر با من و روح من چکارها که نکرد. او یک شیطان کثیف است که خودش را در غالب یک انسان مظلوم جا داده است.
لیدا به گریه افتاد و به اتاقش پناه برد . تا صبح گریه می کرد. نمی توانست قیافه ی پریشان امیر را از ذهنش بیرون کند. می دانست که او چقدر دوستش دارد و می دانست که با این کار چه ضربه ای به او زده است. ولی مجبور بود.