آرمان لحظه ای مردد ماند و بعد با ناراحتی گفت: نمی دانم، چون بدجوری بهت علاقه پیدا کرده ام ولی از طرفی دوست دارم حتما حجاب داشته باشی. لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد: هر چند که خیلی سخته ولی بر احساس و قلبم می توانم غلبه کنم چون هیچ چیز مهم تر از حجاب و نماز نیست. رها کردن قلب عاشق، صدمه ای به آخرت نمی زنه ولی رها کردن نماز...
لیدا با ناراحتی گفت: خیلی اینجا مانده ایم بهتره برویم. و بعد با ناراحتی از کنار آرمان رد شد.آرمان به سرعت به دنبال لیدا آمد دست او را گرفت و به طرف خودش کشید و گفت: لیدا من الان دارم حقیقت را به تو می گویم. چون دوستت دارم و می خواهم همسرم با ایمان باشد. نمی خواهم حرفهایم را بعد از ازدواج بگویم تا مشکلی ایجاد شود.
لیدا آرام گفت: آقا آرمان خوب نیست. اجازه بده با هم داخل سالن شویم. نیم ساعت است که من و شما با هم بیرون هستیم. من سردم شده است.
آرمان با نگرانی گفت: لیدا از حرفم ناراحت شدی؟
لیدا لبخند سردی زد و گفت: فردا متوجه می شوی ناراحت هستم یا نه.
آرمان لبخندی زد و گفت:پس من فردا باید در بیمارستان باشم و خودم را سرگرم کنم وگرنه تا وقتی که جواب بدهی دیوانه می شوم.
لیدا به شوخی گفت: پس شما فردا نباید کسی را عمل کنید. چون بیچاره حتما زیر عمل از بین می رود.
آرمان به خنده افتاد و گفت: پس من فردا را برای خودم تعطیل می کنم تا جان کسی در خطر نیفتد. و بعد با هم وارد سالن شدند.
لیدا کنار شهلا خانم نشست. معصومه خانم داشت با او صحبت می کرد. وقتی لیدا را دید صورتش از خوشحالی موج می زد. ناخودآگاه گونه ی لیدا را بوسید و گفت: عروس خوشگلم از خودت خوب پذیرایی کن.
غزاله با شوهرش آرام می رقصید. لحظه ای نگاه او با لیدا گره خورد. با اخم صورتش را دوباره از او برگرداند. لیدا از این حرکت او خنده اش گرفت. با خودش گفت: چقدر این دختر کینه ای و سیاه دل است. حتی از نگاه کردن به من بدش می آید.
آرمان داشت شیرکاکائو می خورد که نگاه او و لیدا به هم خیره ماند و هر دو بهم لبخند زدند. لیدا سرش را پائین انداخت. پیش خود گفت:آرمان می تواند مرا خوشبخت کند. فقط باید قلبی که در گرو امیر است را آزاد کنم و آن هم غیرممکن است. اخه چطور می توانم از امیر که اینقدر دوستش دارم دل بکنم. وقتی به امیر نگاه می کند قلبش برای او می تپد. ولی حالا باید سعی کند که این قلب برای مرد دیگری بتپد. مردی که به رسم و رسوم خودش به خواستگاری او امده بود.مردی که اصلا درباره ی عشق خود با او حرفی نزده بود. فقط خواسته بود که همسرش شود . ولی امیر عاشقش بود . مدام به او می گفت که دوسش دارد. حالا چطور می توانست او را فراموش کند؟!
در همان لحظه ثریا به طرف آرمان آمد و در حالی که با عشوه و غمزه صحبت می کرد گفت: پسرعمه جان اگه به من افتخار بدهید در کنارم باشید تا من کیک تولدم را به کمک شما ببرم.
آرمان با نگرانی به لیدا نگاه کرد و به ثریا گفت: دختر دایی جان تولد من که نیست، شما باید خودتان کیک را...
ثریا حرفش را قطع کرد و گفت: من دوست دارم که شما هم کنارم باشید . و بعد دستش را در دست آرمان حلقه زد.
آرمان دستش را آرام از دست ثریا بیرون کشید و گفت: لطفا شما جلوتر بروید من هم می آیم.
ثریا سرخ شد و در حالی که سعی می کرد لبخند بزند جلوتر رفت. آرمان شیرکاکائو را روی میز گذاشت و بعد به طرف ثریا رفت. کنار هم ایستادند. ثریا چاقوی کیک بری را در دستش گرفت و لبخندی به آرمان زد. بعد از بریدن کیک همه برای او دست زدند.
در هماین موقع لیدا رو به شهلا خانم کرد و گفت: من سرم درد می کنه می خواهم به خانه بریوم.
شهلا خانم لبخندی زد و گفت: با این حرکاتی که ثریا با آقای دکتر می کنه باید هم سر درد بگیری.
لیدا با خجالت گفت: نه مادر من بخاطر او اینطور نشده ام. اگه اجازه بدهید به خانه می روم.
امیر گفت: من هم با تو می آیم. حوصله ام سر رفته است.
لیدا به طرف ثریا رفت و به او تبریک گفت. ثریا با صدای پرعشوه ای گفت: چرا اینقدر زود تشریف می برید هنوز شام نداده ایم! لااقل کیک را بخورید!
لیدا لبخندی زد و گفت: ممنونم باید بروم. من نمی تونم زیاد در جاهای پر سر و صدا بمانم چون سردرد می گیرم. و بعد خداحافظی کرد. معصومه خانم با ناراحتی گفت: عزیزم خیلی زود داری می روی! هنوز اوایل جشن است.
لیدا تشکر کرد و دوباره سردردش را بهانه کرد.
آرمان با نگرانی به طرف او آمد و گفت: لیدا کجا می روی؟ چرا داری زود جشن را ترک می کنی؟
لیدا لبخندی به او زد و گفت: می خواهم به خانه بروم و برای فردا خوب فکرهایم را بکنم. و به شوخی ادامه داد:با چیزهایی که امشب دیده ام باید بهتر فکر کنم.
آرمان با نگرانی نگاهی به او انداخت و گفت: واقعا متاسفم. خودت دیدی که چقدر از دست اینها عذاب می کشم.
لیدا لبخندی زد و با کنایه گفت: ولی من باید فکرهایم را بکنم. دوست ندارم در آینده هوو داشته باشم.
آرمان اخمی کرد و گفت: اینقدرها هم پست فطرت نیستم. وقتی با کسی پیمان بستم وفادار می مانم. این دور از انسانیت است.
لیدا لبخندی زد و گفت: ببخشید ناراحتت کردم. با اجازه زحمت را کم می کنیم.
آرمان آرام گفت: لیدا فردا بی صبرانه منتظر جواب هستم. امیدوارم منو لایق خودت بدونی.
لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: شب بخیر. و بعد همراه امیر به خانه آمد.
لیدا روی مبل نشست. سرش را میان دو دست گرفت. توی این فکر بود که چطور از امیر دل بکند.
امیر رو به روی او نشست. نگاهی ناراحت به لیدا انداخت و گفت:لیدا دوستت دارم . کمی به من فکر کن. اینقد بی رحم نباش. تو چرا اینجوری شدی؟ چرا می خواهی با دست خودت مرا نابود کنی؟
لیدا به گریه افتاد. امیر با ناراحتی گفت: می دانم که عشقی بین من و تو است که نمی توانی به آرمان جواب بدهدی . به این عشق احترام بگذار و آرمان را فراموش کن. فردا باید جواب آنها را بدهی. به خدا من خوشبختت می کنم.همه می دانند که من و تو همدیگر را دوست داریم پس غرور منو پیش انها خرد نکن. و بعد صدایش خشمگین شد و گفت: نکنه چون آرمان هم دکترِ و هم زیباست می خواهی ترکم کنی؟!
لیدا سرش را بلند کرد . اشکش را پاک کرد و با عصبانیت گفت: امیر تورو خدا این حرف را نزن. از من تو از او زیباتر هستی. من حتی اگه با آرمان ازدواج کنم همیشه دوستت دارم ولی نمی توانم حرفهای ناحق تو را فراموش کنم. حرفهایت مانند زالو روی قلبم نشسته است. من نمی توانم با تو زندگی کنم.
امیر با خشم بلند شد و با فریاد گفت: من باید چکار کنم تا تو ان حرفها را فراموش کنی؟ تو راهی را جلوی پای من بگذار.
لیدا آرام گفت: فقط می تونی فراموشم کنی. همین. چون من تصمیم خودم را گرفته ام.
امیر لگد محکمی به میز وسط مبلها زد. میز به گوشه ای پرت شد. با خشم و فریاد گفت: تو نباید با آرمان ازدواج کنی. بخدا هیچوقت تو را نمی بخشم. تو به من تعلق داری. من نمی گذارم، فهمیدی؟
لیدا سریع بلند شد و و به اتاقش رفت. تا صبح گرفته می کرد. نمی توانست به او بگوید که بخاطر احمد و فریبا با او این کار را می کند. وگرنه حرفهای او همان روز از ذهنش بیرون رفت چون نمی توانست به کسی که در قلبش جا خوش کرده است کینه ای داشته باشد. از اینکه قلب دو نفر را اینطور بیرحمانه شکسته بود از خودش متنفر بود. دوست داشت بمیرد تا اینطور با احساسات دیگران بازی نکند. صورت غمگین قدرت یادش می آمد که چطور با هر کلمه حرف او خرد می شد و حالا امیر عزیزترین کسی که او حتی نمی توانست ناراحتی او را ببند، داشت جلوی چشمش ذره ذره از حرکات و حرفهای او خرد می شد. با دروغی که به امیر گفته بود نمی توانست آرام بگیرد.
فردا صبح لیدا به طبقه پائین نرفت. ساعت یازده بود که معصومه خانم تلفن زد و با شهلا خانم صحبت کرد. شهلا خانم لیدا را صدا زد. لیدا با صورتی پریده از اتاق بیرون آمد. بالای پله ها ایستاد و گفت: بله مادر چکارم داری؟
شهلا خانم گفت:عزیزم، معصومه خانم تلفن زده و جواب خواستگاری را می خواهد.
فریبا نگران روی مبل نشسته بود و بافتنی می بافت. لحظه ای به لیدا نگاه کرد. لیدا با ناراحتی صورتش را از او برگرداند.
لیدا گفت: به انها بگوئید ساعت هفت شب جوابتان را می دهم.
شهلا خانم لبخندی زد و گفت: ای شیطون می دونی که چطوری شوهرداری کنی.
لیدا آهی غمگین کشید و به اتاقش برگشت. امیر برای ناهار به خانه نیامد. لیدا هم ناهار نخورد.هر چه شهلا خانم او را صدا زد لیدا گوش نکرد و در اتاقش ماند. ذهنش آنقدر مشغول بود که نمی توانست آرام و قرار داشته باشد، امیر را دیوانه وار دوست داشت ولی حرفهای فریبا عذابش می داد.
ساعت هفت شب معصومه خانم تلفن زد. شهلا خانم لیدا را صدا کرد.لیدا آرام از اتاقش خارج شد و به پذیرایی امد و روی مبل نشست. شهلا خانم در حالی که گوشی تلفن هنوز در دستش بود آرام گفت:دخترم جواب آنها را چه بدهم؟
لیدا نگاه غمگینی به فریبا انداخت. فتانه لبخندی زد و گفت: وای دختر تو چقدر ناز می کنی؟! زودتر جواب اون دکتر بیچاره را بده که داره دیوانه میشه.
لیدا با بغض گفت: جوابم مثبت است.
شهلا خانم لبخندی زد و به آنها جواب را داد. فریبا با خوشحالی به طرف لیدا آمد. لیدا با ناراحتی او را عقب زد و دوباره به اتاقش برگشت. خودش را روی تخت انداخت و شروع به گریه کرد. می دانست که دیگر امیر را از دست داده است. هنوز نتوانسته بود قلبی را که در گروی امیر بود آزاد کند. به امیر فکر می کرد که اگه موضوع را بشنود چه حالی پیدا می کند.
یک ساعت گذشت. زنگ در به صدا درامد . لیدا سریع اشکهایش را پاک کرد و با ناراحتی به پذیرایی آمد . امیر و آقا کیوان و احمد هر سه وارد پذیرایی شدند. وقتی احمد و امیر می خواستند به کتابخانه بروند شهلا خانم گفت: صبر کنید می خواهم خبر خوشی را بهتان بدهم. لیدا به دکتر آرمان جواب مثبت داد.
احمد جا خورد و با ناباوری به لیدا چشم دوخت . احمد گفت: این غیر ممکنه! پس امیر... و بعد سکوت کردو با ناراحتی به امیر نگاه کرد.کیف از دست امیر افتاد و با صدای لرزان گفت: لیدا تو با من چکار کردی؟!
لیدا بغضش را فرو خورد و به آشپزخانه رفت. امیر پشت سر لیدا وارد آشپزخانه شد. لیدا بی اختیار اشک می ریخت . امیر با صدایی مرتعش گفت: لیدا چرا این کار را کردی؟ مگه با من مشکلی داشتی که به همین راحتی مرا زیر پا گذاشتی؟
لیدا به کابینت تکیه داده بود و همچنان گریه می کرد. یکدفعه امیر فریاد کشید: لیدا با تو هستم. حرف بزن. نکنه مرا به بازی گرفته بودی؟؟
لیدا سریع سرش را بلند کرد و گفت: نه امیر، این حرف را نزن.
امیر با خشم گفت: لیدا بگو چرا. پس حرفهایی که می زدی چه بود؟ تمام این دوستت دارمها چه بود؟ پس حرفهایی که در امامزاده با هم زدیم چه بود؟
یکدفعه به طرف او امد، بازوی او را محکم گرفت و با خشم گفت: به من نگاه کن و بگو چرا با من اینطور کردی؟ تو باید به من بگی.