پنج روز گذشت و در این پنج روز امیر خیلی پکر و ناراحت بود و وقتی لیدا را می دید عصبانی می شد که چرا لیدا به او دروغ گفته است که حرفهایش را فراموش کرده است.
آن شب معصومه خانم به خانه ی آنها امده از آقا کیوان و خانواده اش دعوت کرد فردا با جشن تولد دختر عمه ی آرمان که قرار بود جشن در خانه ی آنها برگزار شود بیایند. معصومه خانم گفت که چون عمه ی رمان زنی وسواسی است دوست نداشته خانه ی خودش ریخت و پاش شود و خواسته که جشن را در خانه برادرش بگیرد و آقای حق دوست هم موافقت کرده است و وقتی داشت به خانه شان می رفت به لیدا اصرار کرد که حتما به این جشن بیاید.
فردا غروب وقتی همه آماده شدند که به جشن بروند لیدا به طبقه ی پائین امد. شهلا خانم با تعجب گفت: دختر تو چرا موهایت را فر نزده ای؟
لیدا لبخندی زد و گفت: نه مادر ساده بهتره. اصلا از بزک کردن خوشم نمی آید.
شهلا خانم با اخم گفت: تو چرا لباس ساده پوشیده ای؟ مگه می خواهی به پیک نیک بروی که بلوز و شلوار سفید تن کرده ای؟
امیر اخمی کرد و گف: مادر لیدا را راحت بگذار. اتفاقا اینطور او سنگین تر است. چرا دوست دارید که او مانند مانکن ها در جمع حاضر شود!
شهلا خانم با عصبانیت رو به لید کرد و گفت: زود برو لباست را عوض کن و لباس مجلسی بپوش. اصلا از این کار تو خوشم نیامد. نکنه دوست داری آلت دست غزاله و فامیلهایش شویم؟
لیدا لبخندی زد و گفت: چشم مادر عزیز من. و بعد به طبقه ی بالا رفت.پیراهنی مستوره و بلند به رنگ مشکی که تمام با پولکها و سنگهای براق گلدوزی شده بود پوشید. هیکل ظریفش در ان لباس زیباتر شده بود. موهای لخت و بلندش که تا زیر کمر ریخته بود را با یک گل سر مشکی جمع کرد . وقتی به طبقه ی پائین امد شهلا خانم لبخندی زد و گفت: حالا مانند یک دختر خانم و سنگین شده ای.
فریبا و فتانه از اتاقشان بیرون امدند، هر دو آرایش غلیظی کرده بودند و لباس فانتزی به تن داشتند.
امیر با اخم گفت: این چه وضعی است؟ شما چرا اینقدر بزک کرده اید؟ درست مانند دلقک ها شده اید!
فریبا و فتانه با دلخوری گفتند: اتفاقا خیلی کم آرایش کرده ایم.
آقا کیوان با خنده گفت: امیرجان، عزیزم اینقدر سخت نگیر. امشب را برای ما خراب نکن.
احمد گفت: امیر راست میگه. این دو نفر خیلی غلیظ آرایش کرده اند. بهتره کمی ان را پاک کنند.
فریبا و فتانه قبول نکردند و همه با هم به جشن رفتند. استقبال گرمی از انها شد. آرمان انها را به سمتی که شومینه قرار داشت هدایت کرد. همه روی صندلی نشستند. آرمان با شوق نگاهی به سر تاپای لیدا انداخت و آرام گفت: خوشحالم که به این جشن آمدی.
لیدا لبخند سردی زد و کنار شهلا خانم نشست.
صدای موزیک فضا را پر کرده بود و آرمان از انها پذیرایی می کرد. بیشتر دخترها و پسرها وسط سالن می رقصیدند. یکی از جوانها به طرف فتانه آمد و از او دعوت به رقص کرد. فتانه نگاهی به پدرش انداخت.آقا کیوان لبخندی به او زد . فریبا هم با یکی از جوانها در وسط سالن می رقصید. شهلا خانم رو به لیدا کرد و گفت: شوهرم اصلا مانند امیر روی دخترها تعصب نداره. در صورتی که نگاه کن ببین طفلک امیر چقدر از این موضوع ناراحت است و با خشم به خواهرهایش نگاه می کند. دخترها هم از این خونسردی پدرشان سوء استفاده می کنند و توجهی به ناراحتی برادرشان ندارند.
لیدا گف: من به ایمان امیر خیلی احترام می گذارم. او هم شوهر و هم پدر خوبی برای زن وفرزندانش می شود.
شهلا خانم لبخندی زد و به دخترهایش نگاه کرد.
یکی از جوانها به طرف لیدا امد و از او دعوت به رقص کرد. ولی لیدا دعوت او را با یک عذرخواهی رد کرد. غزاله برای احوال پرسی از لیدا به طرفشان نیامد و وقتی نگاه او به لیدا افتاد، با اخم صورتش را از او برگرداند و لیدا لبخندی سرد زد و رو از او برگرداند. نگاهش با نگاه امیر خیره ماند. امیر آرام گفت: تو دختر خوبی هستی همانی که من آرزویش را در سینه دارم.
لیدا سرش را پائین انداخت. آرمان تمام حواسش به لیدا بود. ثریا، دخترعمه آرمان، لباس بسیار قشنگی به تن داشت و آرایش غلیظی کرده بود. نزدیک آرمان شد و گفت: پسرعمه جان به من افتخار رقص می دهید؟
آرمان آرام لیوان شربت را روی میز گذاشت و گفت: متاسفم اصلا حالم خوش نیست.
ثریا با عشوه دست آرمان را گرفت و در حالی که به طرف جوانانی که می رقصیدند می برد گفت: خواهش می کنم دعوتم را رد نکن. خودت می دونی که من با هر کسی نمی رقصم.
آرمان با ناراحتی ایستاد. ثریا دستش را دور گردن او حلقه زد و صدای موزیک شروع به رقصیدن کرد ولی آرمان تکان نمی خورد. ثریا خندید و گفت: عزیزم کمی خودت را تکان بده.
آرمان در حالی که سرخ شده بود دست ثریا را از دور گردنش باز کرد و گفت: ببخشید گفتم که حالم اصلا خوب نیست. و بعد به سرعت از پله های بالا رفت و وارد کتابخانه شد. آقا کیوان به خنده افتاد و گفت:بیچاره دکتر، عجب گیری افتاده است!جلوی لیدا جرات ندارد حرکت نامعقول کند.
شهلا خانم گفت: اتفاقا اینطور که میگی نیست. دکتر مرد با خدایی است. تولد خواهرش که لیدا حضور نداشت ولی اصلا با هیچکس نرقصید.
لیدا به صورت غمگین امیر نگاه کرد. در دلش غوغایی به پا بود و احساس می کرد که نمی تواند رو به روی او بنشیند. آرام بلند شد و به باغ رفت. در هوای تمیز باغ آرام قدم بر می داشت. دوست داشت گریه کند ولی به اجبار جلوی قطرات اشکش را گرفته بود. احساس کرد کسی به او نزدیک شد. وقتی به عقب برگشت آرمان را دید، قلبش فروریخت.آرمان لبخندی زد و گفت: شما چرا اینجا امده اید؟ هوا سرد شده است.
لیدا جواب داد: شلوغی زیاد سرم درد میگیره. بوی سیگار کلافه ام کرده. اینجا امدم تا کمی هوا بخورم.
آرمان به کنار او امد و گفت: چقدر دوست داشتم قبل از اینکه شما تصمیمی بگیرید با شما صحبت کنم. قرار بود با آقا کیوان صحبت کنم تا اجازه بدهد با شما قبل از اینکه در مورد پیشنهادم فکر کنید حرف بزنم. ولی انگار الان موقعیت خوبی برای این موضوع پیش امده است.
لیدا با تعجب گفت: برای چه می خواهی با من حرف بزنی؟
آرمان لبخندی زد و گفت: می خواستم در مورد خودم با شما صحبت کنمف که چه جور اخلاقی دارم و از شما چه می خواهم و بعد شما برای زندگی با من تصمیم بگیرید.
لیدا لبخندی زد و گفت: دلت طاقت نیاورد تا فردا صبح صبر کنی تا آقا کیوان اجازه بدهد؟
آرمان لبخندی زد و گفت: بی انصاف پنج روز است که ندیدمت. باید به من حق بدهی برای دیدنت بهانه ای جور کنم.
در حالی که قدم می زدند لیدا گفت: هر چه فکر می کنم نمی توانم راضی شوم تا ازدواج کنم. من باید مادرم را پیدا کنم ولی ازدواج مانع از این کار می شود.
آرمان لبخندی متین زد و گفت: ولی فکر نکنم ازدواج من و شما باعث شود که شما نتوانید به دنبال مادرتان بروید. به شما قول می دهم مانع این کار نشوم.
لیدا به آرمان نگاه کرد و گفت: ولی وقتی من مسئولیت زندگی زناشویی را به عهده بگیرم می خواهم با تمام وجود ان را حفظ کنم. من بیشتر از هر چیزی به این موضوع اهمیت می دهم. نمی خواهم تمام حواسم به مادرم باشد در صورتی که باید به زندگی خودم هم توجهی داشته باشم. با این حال نمی توانم به دو نفر فکر کنم.
آرمان با خوشحالی گفت: به انتخاب خودم آفرین می گویم. همیشه دوست داشتم همسر اینده ام با مسئولیت باشد و حالا تو اینطور هستی و ادامه داد: می خواهم در مورد اخلاقم صحبت کنم. دوست داری بدای من چه اخلاقی دارم؟
لیدا جواب داد:آره باید بدانم خواستگار من چه جور اخلاقی دارد.
آرمان گفت: من تا حدی مرد باگذشت و صبوری هستم. اصلا از زنهایی که خودشان پیش قدم برای عشق می شوند خوشم نمی آید. به سنگینی و نجابت طرفم هم خیلی اهمیت می دهم. از دروغ و کارهای پنهانی شدیدا متنفر هستم. و بعد رو به روی لیدا ایستاد و گفت: می دانی چرا تو را برای همسری خودم انتخاب کردم؟ چون تو دختری هستی که اصلا به خودت فکر نمی کنی و همیشه دوست داری که به درد دیگران بخوری و کمکشان کنی. تو تلاش می کنی که دیگران آرام زندگی کنند و اینکه در حالی که من دکتر هستم، ولی تو در برابر من بی تفاوت هستی. از این همه سادگی تو لذت می برم. تو حتی برای خوشبختی دیگران از همه چیز چشم می پوشی. از روزی که به این خانه امده ام ، فتانه همیشه به دنبالم بود. در صورتی که تو از من فرار می کردی.
لیدا پوزخندی زد و گفت: فقط فتانه دنبالت نبود. چون شنیده ام تمام دخترهای همسایه در کمینت نشسته اند.
آرمان لبخندی زد و گفت:ولی برگ برنده در دست تو است.
لیدا گفت: ولی معلوم نیست این برگ را به شما برگردانم یا نه! و ادامه داد: بیا برگردیم داخل سالن، خوب نیست.
آرمان با ناراحتی گفت: لیدا تو چقدر از من فرار می کنی؟تو...
لیدا حرف او را قطع کرد و گفت:آخه خوب نیست. می ترسم آقا کیوان متوجه غیبت من و شما بشود. من خجالت می کشم.
آرمان لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت: نگران نباش آنها را سرگرم کرده ام. شوهر غزاله را سراغ آقا احمد فرستاده ام و یکی از دوستان صمیمی ام را سراغ امیر، پدر هم دارد با آقا کیوان حرف می زند و مادر هم با شهلا خانم. می خواستم با تو راحت صحبت کنم.
لیدا لبخندی زد و گفت: واقعا مرد زرنگی هستی و بعد با خستگی به تنه ی درختی تکیه داد. آرمان رو به روی او ایستاد. لیدا گفت: ولی من از این ازدواج می ترسم. نمی دانم چرا دلم راضی به این وصلت نیست.
آرمان به چشمان او خیره شد و چیزی نگفت. لیدا قلبش فرو ریخت. به اجبار لبخندی زد و گفت: اینطوری نگاهم نکن. شاید چون شما اولین خواستگارم هستید و من می خواهم زندگی جدیدی را شروع کنم اینطور شده ام.
آرمان لبخند کمرنگی روی لبش نشست و با کمی تردید گفت: لیدا یکی از پیشنهادهای من این است که حجابت را رعایت کنی. من به این منظور خواستم با تو تنها باشم که قبل از اینکه تصمیم بگیری بدانی که من روی حجاب خیلی تاکید دارم و اگه توانستی همانی که من می خواهم باشی جوابت را بدهی.
لیدا جا خورد و سرش را پائین انداخت. آرمان هم مانند امیر از او خواسته بود که حجاب داشته باشد.
لیدا ارام گفت: ولی خانواده ات زیاد به حجاب توجهی ندارند.
آرمان جواب داد: خیلی خواهرم را نصیحت کرده ام ولی او عقیده و طرز فکر خاص خودش را دارد. پدر من هم زیاد در فکر این جور مسائل نیست ولی مادرم یک زن مسلمان و با ایمان کامل است. و بعد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: لیدا شرط اول من با تو این است که حجاب و نمازت را حفظ کنی. دوم اینکه در زندگی مشترکمان نباید دروغ و یا کارهای پنهانی باشد. من فقط این دو چیز را ازت می خواهم.
لیدا لبخندی زد و گفت: زمونه عوض شده. من باید با شما شرط و شروط بگذارم که چطور باشید ولی شما پیش قدم شدید.
آرمان خندید و گفت: شما که سکوت کرده اید. خوب حالا شما شروط خودتان را بگوئید.
لیدا لبخندی زد و گفت: ولی من شرطی ندارم چون به نظر من، شما نمونه ی یک مرد کامل هستید و به هیچ شرطی احتیاجی ندارید.
آرمان لبخندی زد و گفت: این لطف شما را می رسونه خانوم عزیزم.
لیدا چشم غره ای به او رفت و گفت: ولی هنوز هیچی معلوم نیست.
آرمان به خنده افتاد. لیدا گفت: بیا برویم داخل سالن. من سردم شده است. فکر کنم سرما بخورم.
آرمان لبخندی زد و گفت: نترس سرما نمی خوری و اگر هم خوردی ، من مانند شیر هستم و بدان که عزیزترین بیمار من هستی.
آرمان و لیدا با هم به طرف ساختمان رفتند. بین راه لیدا ایستاد. آرمان با تعجب نگاهی به او انداخت و گفت: چرا ایستادی؟
لیدا گفت: اگه من شرط اول را که در مورد حجاب است قبول نکنم شما چه می کنید؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)