امیر سرش را پائین انداخت و گفت:ساعت هار بعد از ظهر است و من هنوز نماز نخوانده ام. و از اسب پائین آمد کنار آب زلال رودخانه نشست و وضو گرفت . تکه سنگی برداشت و نماز خواند.
لیدا کنار اسبها نشست و به او نگاه کرد. نور ایمان در صورتش می درخشید.آهی کشید و گفت: خدایا هیچوقت امیر را از من جدا نکن. او تنها کسی است که در کنارش خوشبخت هستم. او می تواند تکیه گاه محکمی برای تنهایی قلبم باشد. دوست دارم بچه های زیادی از این مرد با ایمان داشته باشم. خدایا نگذار سرنوشت من را از او جدا کند. و بعد هاله ی اشکی در چشمانش حلقه زد. بعد از لحظه ای امیر به طرف او امد و گفت: لیدا تو چرا سعی نمی کنی نماز خواندن را یاد بگیری؟ می دانم زود یاد می گیری.
لیدا لبخندی زد و گفت: هنوز آن نیرو را در خودم نمی بینم.
امیر اخمی کرد و گفت: احتیاجی به نیرو نیست. فقط باید کمی اراده کنی و به عاقبت آن فکر کنی. و بعد ادامه داد: وقتی با من ازدواج کردی حتما باید نماز بخوانی و حجابت را حفظ کنی. چون اگه گوش نکنی خیلی از دستت ناراحت می شوم ولی چون دوستت دارم مجبور می شوم با تو زندگی کنم.
لیدا لبخندی زد و گفت: باشه بهت قول می دهم که حتما نماز خواندن را یاد بگیرم و سعی می کنم به حجاب عادت کنم ولی اینها احتیاج به زمان دارد.
امیر لبخندی زد و گفت: لیدا خیلی دوستت دارم و هر دو سوار اسب شدند و آرام کنار هم حرکت کردند.
لیدا گفت: اگه یک روز دست روزگار اجازه نداد من و تو بهم برسیم چکار می کنی؟
امیر اخمی کرد و گفت: لیدا تو رو خدا حرفش را نزن من و تو بهم تعلق داریم.
لیدا گفت: هیچکس از آینده خبر نداره. دارم جدی می گم. تو چکار می کنی؟
امیر با ناراحتی گفت: نمی دانم . واقعا نمی دانم که چکار می کنم. شاید برای همیشه عشق تو را در قلبم نگه دارم و دیگه هیچوقت عاشق کسی نشوم و بعد رو به لیدا کرد و گفت: تو چه می کنی؟
لیدا لبخند تلخی زد و گفت: هیچی. چون کاری از دستم برنمی آید جز در عشق تو همیشه زندگی کنم.
امیر لبخندی زد و گفت: بس کن لیدا. هیچکس نمی تونه من و تو را از هم جدا کنه. این فکرهای پوچ را از ذهنت بیرون کن.
لیدا با خودش گفت: چرا، فریبا می خواهد من و تو را از هم جدا کند. او میخواهد هر دوی ما را دیوانه کند.
در همان لحظه امیر به پهلوی اسب لیدا زد و گفت: بیا با هم مسابقه بدهیم. و هر دو در جنگل مسابقه دادند. وقتی خسته شدند از اسب پائین آمدند . هر دو به تنه ی درخت تکیه دادند.لیدا گفت: وای چقدر گرسنه هستم.
امیر به ساعتش نگاه کرد و گفت: ساعت هنوز شش غروب است. خیلی جنب و جوش کردی که گرسنه شدی.
لیدا با اخم گفت: از بس که غزاله اعصابم را خورد کرد، اصلا نتوانستم غذا را راحت بخورم.
امیر لبخندی زد و گفت: امروز خیلی به زبان خارجی حرف زدی. وقتی دکتر مچ تو را گرفت نزدیک بود از خنده روده بر شوم.می دانم که خیلی حرص خوردی. غزاله آدم بداخلاق و باافاده ای است.
لیدا آهی کشید و گفت: بیچاره کلثوم دلم خیلی برایش می سوزه.
امیر گفت: بس کن لیدا ، ما باید غصه خودمان را بخوریم. عمو گفته تا دو ماه دیگ به ایران می یاد و بعد آهی کشید و گفت: عمو با این دیرآمدنش داره دیگه حوصله ام را سر می بره.
لیدا لبخندی زد و گفت: چطور مگه؟
امیر گفت: آخه من راحت تر بودم.نگاهی به صورت او انداخت. لحظه ای به خودش آمد. سریع بلند شد و گفت: لعنت خدا بر شیطان. پاشو از این جنگل بیرون برویم. می ترسم هوا تاریک شود.
سوار بر اسب شد، لیدا به صورت او نگاهی انداخت. آرام بلند شد و با هم از جنگل بیرون آمدند و به باشگاه رسیدند.بچه ها منتظر بودند. احمد با نگرانی گفت: شما دو نفر کجا رفتید؟ همه دلواپس شدیم.
امیر گفت: لیدا خانم هوس کرد در جنگل اسب بتازد. من هم او را به خواسته اش رساندم. ببخشید که دیر کردم.
آرمان به سردی به لیدا نگاه کرد ولی چیزی نگفت. فریبا نزدیک لیدا شد و آرام گفت: فکر کنم چشم دکتر تو را گرفته. چون وقتی با امیر از باشگاه بیرون رفتی طفلک رنگ صورتش پرید و همش تو خودش بود.
لیدا با ناراحتی گفت: فریبا بس کن. تو چرا داری با زندگی من بازی می کنی؟
فریبا جا خورد. خواست حرفی بزند که آرمان با صدای بلند گفت:بچه ها بهتره برگردیم داره شب می شه. و در حالی که پایش هنوز درد می کرد و می لنگید به طرف ماشین رفت.
لیدا به آرمان نزدیک شد و گفت: هنوز پای شما درد می کنه؟
آرمان با ناراحتی گفت: چیزی نیست. شما به تفریح خودتان برسید.
لیدا متوجه کنایه او شد . لبخندی زد و گفت: حیف که شما خیلی بداخلاقید وگرنه مرد خوبی هستید به شرط اینکه این اخلاق بد را کنار بگذارید.
آرمان پوزخندی زد و گفت: تو یک بدجنس کوچولو هستی که می خواهی منو ذره ذره خرد کنی.
فتانه به آنها نزدیک شد. رو به ارمان گفت: اجازه بدهید کمکتان کنم.
آرمان با لحن سردی گفت: ممنونم، ولی به کمک احتیاجی ندارم.
فتانه ناراحت شد و به طرف فریبا رفت.
لیدا با شیطنت گفت: پس اجازه بدهید من کمکتان کنم.
آرمان با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و گفت: ممنونم احتیاجی به کمک شما ندارم. لطفا مرا تنها بگذار.
لیدا در حالی که دوشادوش آرمان قدم بر می داشت گفت: ای کاش قدرت و مونس هم اینجا بودند. بیشتر خوش می گذشت.
آرمان سکوت کرده بود.لیدا نگاهی به ارمان انداخت و گفت: با من قهر هستی؟
آرمان با ناراحتی گفت: تو چه فکر می کنی؟
لیدا لبخندی زد و گفت:سکوت شما نشانگر قهرتان است. اگر نمی توانید مرا تحمل کنید اجباری نیست از همینجا با آقا امیر به تهران بر می گردم تا مزاحمتان نباشم.
آرمان با خشم گفت: بس کن لیدا. تو هیچوقت مزاحم من نیستی. من اصلا نمی توانم با تو قهر کنم. فهمیدی؟ کمی سرم درد می کنه و کلافه هستم.
لیدا موزیانه گفت: از چه موقع سردرد گرفته اید؟ نکنه از وفتی که من و آقا امیر با هم از باشگاه بیرون رفتیم.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و لبخند کم رنگی روی لبهایش نقش بست و چیزی نگفت.
همه با هم به به ویلا برگشتند.آقا کیوان و شهلا خانم و بقیه چشم براه بچه ها بودند. با دیدن آنها خوشحال شدند و به طرفشان آمدند. آرمان وقتی از ماشین پیاده شد کمی می لنگید. معصومه خانم با ناراحتی گفت: پسرم چرا اینطوری راه می روی؟
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و رو کرد به مادرش و گفت: چیزی نیست از اسب افتاده ام.
لیدا لبخندی زد و گفت: ایشون اصلا سوارکار خوبی نیستند.
آرمان با دلخوری گفت: سوارکار خوبی هستم ولی مثل تو بدجنس نیستم.
همه به خنده افتادند. آقا کیوان گفت:ببینم بهتان خوش گذشت؟
آرمان دوباره به لیدا نگاه کرد و بعد با لحن سردی گفت:بد نبود.
غزاله و شوهرش در باغ قدم می زدند. غزاله نگاهی به لیدا انداخت و با عشوه صورتش را از او برگرداند. فتانه لبخندی زد و گفت:لیدا فکر کنم اگه غزاله دستش به تو برسه خفه ات می کنه.
لیدا لبخندی زد و کنار شهلا خانم نشست. شهلا خانم گفت: آرمان زیاد سرحال نیست.
فتانه گفت: اون هیچوقت سرحال نیست. اصلا ازش خوشم نمی آید.
آرمان گفت: بهتره برویم توی ساختمان بنشینیم. دیگه داره هوا سرد می شه.
و بعد همه با هم داخل ویلا شدند. در سالن بزرگی نشستند. آرمان شومینه را روشن کرد و گفت: غروب اینجا خیلی سرده. می ترسم بچه ها سرما بخورند.
فریبا گفت: اتفاقا وقتی از ماشین پیاده شدیم لحظه ای از سرما لرزم گرفت.
آرمان لبخندی زد وگفت:آره من هم سردم شد. تا چند لحظه ی دیگه اینجا گرم مبشه.
معصومه خانم رو به آرمان کرد و گفت: پسرم برو توی اتاق خواب پدرت باهات کار داره.
آرمان از کنار شومینه بلند شد و به اتاق خواب رفت.
شهلا خانم گفت:آنها چکار دارند که همه به اتاق خواب رفتند؟
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: حتما برای یکی از این سه دختر نقشه ای کشیده اند.
شهلا خانم لبخندی زد و گفت: فکر کنم تیرشان به لیدا بخورد. چون دکتر خیلی به لیدا می رسه.
لیدا متوجه شد که شهلا خانم بخاطر احمد ته دلش راضی نیست که او با امیر زندگی کنه. غمگین شد ولی چیزی نگفت.
احمد با اخم گفت: مادر این حرفها را جلوی لیدا نزنید.
امیر با عصبانیت گفت: لیدا حق نداره با غریبه ازدواج کنه.
فریبا لبخندی زد و گفت: لیدا فقط باید با خانواده ی ما وصلت کنه و ان هم...و بعد به احمد نگاهی انداخت.
لیدا با خشم به فریبا نگاه کرد و بعد صورتش را با نفرت از او برگرداند. با خودش گفت: انگار تمام دنیا دست به دست داده اند تا من و امیر را از هم جدا کنند. با ناراحتی به امیر نگاه کرد. چشمان درشت و سیاه او برق می زد و صورت کشیده و گونه برجسته اش رنگ شادی به خودش گرفته بود. قد بلند و هیکل ورزیده ی او را هیچ طوفانی نمی توانست درهم بشکند. امیر لبخندی به لیدا زد و گفت: چیه؟ چرا تو فکر رفته ای؟
لیدا آهی کشید و آرام گفت: چیزی نیست. در همان لحظه معصومه خانم و آقا حق دوست و شوهر غزاله در حالی که لبخند روی لب داشتند از اتاق خواب بیرون امدند. معصومه خانم کنار لیدا نشست و گفت:دخترم چرا چیزی نمی خورید؟ و بعد سیبی برداشت و برای لیدا پوست گرفت.
شهلا خانم چشمکی به لیدا زد. لیدا با ناراحتی به امیر نگاه کرد. غزاله و آرمان بعد از یک ربع از اتاق خارج شدند. غزاله اخم کرده بود. آرمان با دیدن لیدا سرخ شد و سرش را پائین انداخت و به طرف شوهر غزاله رفت. لیدا آرام بلند شد و به آشپزخانه رفت. طفلک کلثوم هنوز در آشپزخانه بود. لیدا به طرف او رفت و گفت: وای شما چقدر طاقت دارید! از صبح تاحالا سرپا ایستاده اید.
کلثوم لبخندی زد و گفت: عزیزم این که چیزی نیست. کارهای سخت تر از اینها هم کرده ام. بالاخره باید روزی خودمان را دربیاوریم.
لیدا روی صندلی نشست و گفت: اگه کاری دارید بدهید انجام بدهم.حوصله ام سر رفته است.
در همان لحظه غزاله به آشپزخانه آمد و با عصبانیت گفت: امشب باید کباب ماهی سر سفره باشه. نمی خواهم بهانه بیاورید که آرمان دوست ندارد.
کلثوم با دل نگرانی گفت: ولی می ترسم دکتر عصبانی شود.
غزاله با خشم گفت:پیرزن خرفت تو می تونی ماهی را در باغ پشتی درست کنی اینطوری بوی ماهی در خانه نمی پیچد. و بعد اخمی به لیدا کرد و از آشپزخانه خارج شد.
کلثوم با ناراحتی گفت: وای دکتر از ماهی متنفر است! می ترسم فکر کند که ما عمدا اینکار را کرده ایم.
لیدا گفت:بدهید من ماهی را کباب کنم. اگه دکتر بفهمد می گم که من خواستم ماهی را کباب کنم.
کلثوم گفت:باشه . و بعد ده عدد ماهی تازه در یک سطل گذاشت و به دست لیدا داد و گفت: اینجا نباید آنها را کباب کنی.
لیدا گفت: باشه می برم در باغ پشتی آنها را کباب می کنم ولی فقط از تاریکی می ترسم. اگه میشه به شوهرت بگو که همراه من بیاید.
کلثوم شوهرش را صدا زد . لیدا همراه او به باغ رفت. پیرمرد آتش را روشن کرد و ماهی را به سیخ کشید. هنوز چهار تا از ماهی ها کباب نشده بود که لیدا صدای پایی شنید. وقتی به پشت برگشت، آرمان را دید. لبخندی زد و گفت: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آرمان گفت: انگار فراموش کردی که اینجا خانه ی من است! و بعد ادامه داد: چکار داری می کنی؟
لیدا جواب داد: هیچی داریم ماهی کباب می کنیم.
آرمان اخمی کرد و گفت: وای این پیشنهاد را کی به شما داد که امشب ماهی داشته باشیم؟
لیدا به خنده افتاد. آرمان لبخندی زد و گفت: ای بدجنس فهمیدی که من از ماهی بدم می آید! و بعد رو کرد به باغبان و گفت: شما می توانید بروید و به کارهای دیگه برسید ، من اینجا می مانم.
پیرمرد بلند شد و آنها را تنها گذاشت. آرمان کنار لیدا نشست. لیدا گفت: ببنیم پای شما خوب شد یا نه؟
آرمان آرام ماساژی به پایش داد و گفت:کمی بهتر شده.
لیدا با ناراحتی گفت: امیدوارم تا فردا خوب شوی وگرنه من خودم را نمی بخشم.
آرمان لبخندی زد و گفت: نگران نباش تا فردا حتما خوب می شوم.راستی ببینم شما خیلی ماهی دوست دارید؟
لیدا گفت:آره خیلی خوشمزه است. و بعد سیخ ماهی دیگری روی آتش گذاشت. تکه ای از ماهی کباب شده را به طرف آرمان گرفت و گفت: بخور ببین خوشمزه است یا نه؟
آرمان دست او را عقب زد و قیافه اش را درهم کرد و گفت: نه لیدا من اصلا ماهی دوست ندارم. حتی از نگاه کردنش حالم بهم می خوره.
لیدا تکه ای در دهانش گذاشت و گفت:باشه نخور خودم می خورم. و با ولع ماهی را خورد.
آرمان لبخندی زد و گفت: چقدر هم با لذت می خوری!
لیدا دوباره ماهی را به طرف او گرفت و گفت: تو رو جون من بخور ببین چقدر خوشمزه است.
آرمان گفت: لیدا اذیتم نکن. من از ماهی خوشم نمی آید.
لیدا لبخندی زد و گفت: گفتم جون من! بخور ببین چقدر لذیذ شده است!
آرمان نگاهی به صورت لیدا که بر اثر شعله های آتش زیباتر شده بود انداخت. لبخندی زد و گفت: باشه . حالا که جون خودتو قسم دادی می خورم. و بعد ماهی را گرفت و با بی میلی شروع به خوردن کرد.
لیدا گفت: خوشمزه است، مگه نه؟
آرمان سیخ ماهی را کنار گذاشت و گفت: ای بد نبود.بالاخره بعد از سالها باعث شدی که من ماهی بخورم