آرمان با لحن سردی پرسید: این آقا اسمیت نسبتی هم با شما دارد؟
لیدا گفت: برادر و عزیزترین کس من در ایتالیا است.
امیر چشم غره ای به لیدا رفت. لیدا به خنده افتاد. آرمان گفت: ولی هیچکس به پای من نمی رسد. چون در اسب سواری رقیب ندارم.
فتانه با صدایی که سعی می کرد مودب باشد گفت: فکر می کنم شما خیلی ورزش می کنید چون موقع والیبال واقعا خوب بازی می کردید.
آرمان گفت: بله من موقع بیکاری به باشگاه ورزشی می روم. خیلی از ورزش کردن لذت می برم.
فریبا پرسید: شما یک دکتر هستید چطور وقت می کنید این کارها را انجام دهید؟
آرمان گفت: در هر کاری باید علاقه باشد و چون ورزش کردن را دوست دارم نمی توانم از ورزش چشم بپوشم.
امیر گفت: من فقط کوهنوردی را دوست دارم ولی اصلا وقت نمی کنم بروم.
احمد گفت: من هم خیلی دوست دارم ورزش کنم ولی وقتش را ندارم.
آرمان گفت: اگه واقعا دلتان می خواهد می توانید ولی کمی کوتاهی از خودتان است. کار داشتن بهانه است.
فتانه گفت: فکر نکنم شما دو نفر کارتان از آقا دکتر بیشتر باشد. ولی شما تنبلی می کنید و آقای دکتر حق داره که میگه شما کم کاری می کنید.
لیدا نگاهی به فتانه انداخت و چشمکی به او زد، فتانه سرخ شد و سرش را پائین انداخت.
لیدا خواست حرف را عوض کند گفت: از همه ی اینها گذشته من فکر نکنم هیچکس در اسب سواری به پای من برسد.
آرمان گفت: ولی نمی توانی با من کورس ببندی. حاضرم اینو شرط ببندم.
امیر گفت: اونجا اسبهای زیادی است. می توانید هر کدام برای خودتان اسبی انتخاب کنید و سوار شوید.و بعد نگاهی از آینه به لیدا انداخت و ادامه داد: دیگه داریم می رسیم.
به باشگاه رسیدند. دوست امیر استقبال گرمی از آنها کرد و به هر یک اسبی زیبا داد.
آرمان به طرف لیدا آمد و گفت: دوست داری مسابقه بدهیم تا مشخص بشه کدام بهتر می تونه اسب سواری کنه؟
لیدا گفت: شرط چی می بندی؟
آرمان کمی فکر کرد و بعد لبخندی موزیانه زد. با نوک ناخن پیشانی اش را خاراند و گفت: به شرط اینکه فردا با من به تأتر بیایی. یکی از بیمارهایم به من دو تا بلیط تأتر داده است.می خواهم که تو هم همراهم باشی.
لیدا گفت: باشه ولی اگه من برنده شدم باید با فتانه به این تأتر بروی.
آرمان اخمی کرد و گت: اصلا حرفش را نزن.
لیدا لبخندی زد و گفت: نکنه می ترسی که شکست بخوری!
آرمان در حالی که سوار اسب می شد گفت: نخیر بهت نشان می دهم که برنده کی است. و بعد با هم مسابقه گذاشتند.
لیدا خیلی سعی می کرد که به آرمان برسد. وقتی دید که آرمان از او جلوتر است به سرعتش افزود و با نوک چوب دستی محکم به پهلوی اسب او زد. یکدفعه اسب او پاهای جلوی شرا بلند کرد و شیهه ای کشید. آرمان از روی اسب به زمین پرت شد و لیدا به خط پایان رسید. وقتی به پشت نگاه کرد دید که آرمان هنوز همان جور روی زمین افتاده است. لیدا قلبش فرو ریخت. با ترس به طرف او رفت. سر آرمان را بلند کرد و با وحشت گفت: آقا آرمان، آقا آرمان.
ولی او تکان نمی خورد. لیدا دستش را روی گردن ورزیده او گذاشت. نبض او می زد. گفت: آرمان تورو خدا چشماتو باز کن.
ولی او همچنان ساکت بود. لیدا ترسیده بود. سرش را روی سینه ی او گذاشت. قلب آرمان تند تند مانند طبل می زد. لحظه ای لیدا دستی را روی موهایش احساس کرد که با نوازش کشیده شد. وقتی سرش را بلند کرد دید که آرمان به او لبخند می زند. حرصش درامد. اخمی کرد و گفت: ای پسره ی لوس! داشتم از ترس می مردم!
آرمان به خنده افتاد و گفت: تو فول کردی! من این مسابقه را قبول ندارم. اخه دختر تو چقدر بدجنس هستی.
لیدا لبخندی زد و گفت: بلند شو که باید بروی از فتانه دعوت کنی تا با شما به تأتر بیاید.
آرمان اخمی کرد و گفت: لیدا اذیتم نکن. و بعد به کمک لیدا از روی زمین بلند شد. پای آرمان کمی درد می کرد.
لیدا با نگرانی گفت: انگار صدمه دیدی!
آرمان لبخندی زد و گفت: تو خیلی بی انصاف هستی. فکر کنم پایم ضرب دیده است.
لیدا با ناراحتی گفت: منو ببخش به خدا نمی خواستم اینطور شود.
آرمان به نرده های کنار پیست تکیه داد و گفت: چیزی نیست خودتو ناراحت نکن. هر چه از دوست رسد نیکوست.
لیدا در حالی که افسار هر دو اسب را گرفته بود گفت: اگه پایت صدمه دیده باشد من هرگز خودم را نمی بخشم.
در همان لحظه امیر نزدیک لیدا آمد و گفت: طفلک آقای دکتر بدجوری شکست خورد.
فتانه به طرف انها امد و وقتی دید آرمان دست روی پایش گذاشته است با ناراحتی گفت: وای چی شده؟!
آرمان با لحن سردی گفت: چیزی نیست. بلایی بود که لیدا خانم سرم آورده است.
لیدا به شوخی گفت: من و آقا آرمان یک شرطی بستیم که چون خیلی عالی بود ،آقا آرمان خوشش امد عمدا خودش را به زمین زد تا شرط را ببازد و به...
آرمان حرف لیدا را با اخم قطع کرد و گفت: لیدا بسه، خود تو باعث شدی که اسب مرا به زمین بزند.
فتانه به ارمان نزدیک شد و گفت: اجازه بدهید کمکتان کنم.
لیدا لبخندی به آرمان زد و سوار اسب شد.
آرمان چشم غره ای به لیدا رفت و رو کرد به فتانه و گفت: نه ممنون هستم. لطفا شما به تفریح خودتان ادامه بدهید.
لیدا گفت: من شما دو نفر را تنها می گذارم و به شوخی رو فتانه کرد و گفت: مواظب دکترمان باش و به او خوب برس تا موقع رفتن کاملا سالم باشد.
آرمان با صدای بلند گفت: لیدا خودت لوس نکن.
لیدا و امیر هر دو کنار هم سوار ساب مسابقه شده بودند و امیر سعی کی کرد در کنار او باشد. وقتی هر دو ایستادند لیدا گفت: ای کاش می شد با همین اسبها به جنگل همین اطراف برویم.
امیر لبخندی زد و گفت: اگه بخواهی با هم می رویم.
لیدا با خوشحالی گفت: وای جدی می گویی!
امیر گفت:این دو تا اسبهایی که من و تو سوارش هستیم مال من هستند. یک هفته ی قبل اسبها را خریدم به دوستم که در اینجا کار می کند دادم تا به آنها رسیدگی کند.
لیدا گفت: خیلی عالی است این اسبها واقعا زیبا هستند.
امیر گفت: حالا بیا برویم. ولی باید زودتر برگردیم.
و بعد با هم به تاخت از باشگاه خارج شدند. وقتی به جنگل رسیدند لیدا گفت: چقدر اینجا قشنگه! این رودخانه خیلی به این جنگل صفا داده است.
امیر با شیطنت گفت: در جنگلی که دو نفر عاشق باشند آن جنگل باصفاتر هم می شود.
لیدا لبخندی دلنشین به امیر زد.