قسمت چهل و سوم:rally

معصومه خانم گفت:باشه پسرم، تا هر وقت که مایلید اینجا بمانید،من به آنها میگم که نگران نباشند.
لیدا به طرف معصومه خانم رفت و گفت: من با شما می آیم.
آرمان از روی زمین بلند شد و گفت: اگه شما دو نفر گذاشتید من این مرغ را راحت بخورم!
لیدا لبخندی زد و گفت: داریم می رویم که مزاحمتان نباشیم.
آرمان گفت: ولی بدون شما راحت نیستم.
و بعد لبخندی موزیانه زد و به مادرش نگاه کرد. هر سه با هم پیش بقیه رفتند.
امیر خیلی عصبانی بود . لیدا کنارش نشست. امیر آرام ولی با خشم گفت: توی این یک ساعت کجا بودی؟
لیدا جواب داد : توی باغ پشتی بودم.
امیر با همان حالت گفت: با آرمان تنها بودی؟
لیدا گفت: آره، داشتیم درباره مونس حرف می زدیم. می گفت قدرت به خواستگاریش رفته است.
امیر آرام شد و گفت: دیگه حق نداری از کنار ما تکان بخوری.
لیدا با خنده گفت: چشم قربان!
امیر لبخندی زد و سرش را پائین انداخت.
میز ناهار چیده شد. گوسفند کباب شده درسته وسط میز بود و مرغهای سرخ شده در اطرافش چیده شده بود.
آرمان رو به روی لیدا قرار داشت. غزاله رو به باغبان کرد و با غصبانیت گفت: احمق، چرا سالاد کاهو درست نکرده ای؟ مگه نمی دانستی من باید سر میزم سالاد کاهو باشد.
پیرمرد با ناراحتی گفت: آخه هر چه دنبال کاهوی تازه گشتم، پیدا نکردم بخاطر همین نوشابه و ماست محلی گرفتم.
غزاله با خشم گفت: گمشو!گورتو گم کن!
لیدا با عصبانیت به زبان ایتالیایی آرام گفت: دختره ی بیشعور!و با ناراحتی از سر میز بلند شد . آقای حق دوست گفت: دخترم چرا بلند شدی؟
لیدا پوزخند عصبی زد و گفت: خیلی ممنون از پذیراییتون، ماشالله غزاله جون با برخورد خبو خودش باعث میشه که ادم از همه چیز سیر بشه.
غزاله با اخم گفت: اگه آدم بخواد به این دهاتی های مفت خور مهربانی کند آنها پررو می شوند و دیگه نمی شه از انها توقعی داشت.
لیدا با ناراحتی گفت: ولی آنها با من و شما فرقی ندارند. انها هم انسان هستند و اینکه احترام بزرگترها مخصوصا پیرها واجب است.
غزاله با پوزخند گفت: با پول میشه همه چیز را به دست آورد، میشه با هر کسی هر جور که مایلی رفتار کرد. این دهاتیها نباید از این رفتار ما ناراحت شوند چون دارند از تصدق سر ما زندگی می کنند و شکایت آنها بی مورد است.
لیدا سری به عنوان تاسف تکان داد و به زبان ایتالیایی گفت: پول است که چشمهایتان را کور کرده. اگه پول نداشتید خاک زیر پای همین پیرمرد هم نمی شدید. شما جز خودتان هیچ کس را نمی بینید.
غزاله با اخم گفت: لطفا فارسی صحبت کنید تا من هم متوجه شوم.
لیدا با تمسخر گفت: شما هیچ جور متوجه حرف من نمی شوید. و بعد با ناراحتی داخل ساختمان شد.
آرمان چشم غره ای به غزاله رفا و سریع از سر میز بلند شد و به دنبال لیدا امد. لیدا بغض کرده بود و روی کاناپه نشست. آرمان آرام به او نزدیک شد، کنارش نشست و گفت: لیدا ناراحت نشو بیا برویم سر میز.
لیدا با بغض گفت: خواهرت اصلا انسان نیست.
آرمان لبخندی زد و گفت: بهت که گفتم او خیلی بداخلاق و عصبی است. بی خودی می خواهد بهانه بگیرد و ابراز وجود کند.
لیدا با خشم گفت: ولی او نباید با یک پیرمرد اینطور رفتار کند. لااقل حرمت ما را نگه دارد. ولی او اینطور با باغبان رفتار می کند من ناراحت می شوم. ای کاش امروز اینجا نمی امدم.
آرمان به شوخی اخمی کرد و گفت: وگرنه من چطور می فهمیدم که جواهر خانم همان لیدای من است.
لیدا نگاهی به آرمان انداخت. آرمان کمی سرخ شد. لبخندی به او زد و گفت: پاشو برویم سر میز بنشین تا من خودم را لو نداده ام. دوست دارم کباب را با هم بخوریم.
لیدا با ناراحتی گفت: نه حوصله ندارم می خواهم کمی دور از آنها باشم.
آرمان لبخندی زد و دست لیدا را گرفت و گفت: بخاطر من باید سر میز بیایی. خودت می دونی که چقدر گرسنه هستم. اینجوری غذا از گلوم پائین نمیره.
هر دو سر میز برگشتند. غزاله بی اعتنا غذایش را می خورد. لیدا کنار امیر نشست و بی میل مشغول خوردن شد. لحظه ای بعد آرام سرش را نزدیک گوش امیر برد و گفت: اگه موافق باشی من و تو بعد از ناهار به خانه برگردیم. اصلا حوصله ی غزاله را ندارم.
امیر لبخندی زد و گفت: باشه ولی بهتره با هم به باشگاه اسب سواری برویم. دوستم باید منتظرمان باشد . بهش گفته بودم شاید به انجا سری بزنیم.
بعد از اینکه میز جمع شد نیم ساعت بعد امیر رو به آقا حق دوست کرد و گفت: با اجازه تان قراره من و لیدا خانم با هم به باشگاه اسب سواری برویم. آنجا یکی از دوستانم منتظرمان است.
آرمان با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و گفت: الان زود است کجا می روید؟
لیدا گفت: آقا امیر با یکی از دوستانش قرار گذاشته است که امروز به باشگاه اسب سواری برویم الان دوستش منتظر است.
معصومه خانم نگاهی به صورت ناراحت آرمان انداخت، رو به امیر کرد و گفت: ای بدجنسها شما می خواهید تنهایی به اسب سواری بروید، بدون اینکه بچه ها همراهتان باشند!
امیر لبخندی زد و گفت: آنها قدمشان روی چشم تشریف بیاورند، اینطور بیشتر خوش می گذره.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: شاید لیدا خانم دوست ندارند کنار ما باشند.
لیدا لبخندی به او زد و گفت: این حرف را نزنید. خودتان می دانید که من چه جور اخلاقی دارم.
آرمان پوزخندی زد و گفت: چون می دانم این حرف را زدم.
لیدا گفت: آقای دکتر اگه به ما افتخار بدهید خوشحال می شویم که در کنار شما رکاب بتازیم.
آرمان لبخندی زد و گفت: بَه بَه شیرین زبانی هم که بلد هستی. نمی دانستم زبان چربی هم داری.
لیدا سرخ شد. شوهر غزاله گفت: آرمان جان تو که عاشق اسب سواری هستی بهتره با هم به باشگاه برویم.
غزاله با اخم گفت: من جایی نمی روم. تو هم حق نداری بروی.
شوهر غزاله سکوت کرد و با دلخوری به همسرش چشم دوخت.
معصومه خانم گفت: ارمان جان خیلی خوب اسب سواری می کنه یادم میاد وقتی کلاس سوم راهنمایی بود در مسابقه ی اسب سواری اول شد و مدال گرفت.
امیر گفت: جدی می گوئید! خیلی عالی است . و بعد از آرمان به اصرار دعوت کرد که همراهشان باشد.
فتانه وقتی دید که آرمان می آید گفت: من هم می آیم. می خواهم اسب سواری را تجربه کنم.
فریبا و احمد هم صدایشان درآمد. امیر نگاه خنده داری به لیدا انداخت و گفت: انگار باید این قوم را با خودمان ببریم.
لیدا وقتی دید غزاله سکوت کرده است،ته دل ناراحت شد. به طرف او رفت و گفت: خوشحال می شویم شما هم تشریف بیاورید.
غزاله عشوه ای آمد و گفت: نخیر، من اصلا از اسب سواری خوشم نمی آید.شما بروید من با شوهرم تنهایی راحت تر هستم.
لیدا با خونسردی گفت: میل خودتونه و بعد به طرف ماشین رفت.
شوهر غزاله چشمکی به آرمان زد و گفت: امیدوارم بهتان خوش بگذره دوست عزیزم.
آرمان لبخندی به او زد و سوار ماشین شد. فتانه و فریبا صندلی عقب ماشین نشستند و امیر رانندگی می کرد.آرمان و احمد هم جلو نشستند. بین راه، آرمان گفت: به نظر ما خانومها سوار اسب نشوند. ممکنه صدمه ببینند.
لیدا و فریبا و فتانه یکصدا فریاد زدند: وای نه!
آرمان و امیر و احمد به خنده افتادند. امیر گفت: آقا آرمان راست می گه، شما نباید سوار اسب شوید.
لیدا اخمی کرد و گفت: من در ایتالیا هفته ای یک بار به اسب سواری می رفتم. مخصوصا همیه با اسمیت مسابقه می دادم و برنده هم من بودم.
امیر از داخل آینه ی جلوی ماشین به لیدا نگاه کرد و گفت: لیدا خواهشا امروز مرا با اسم اون پسره خراب نکن.
لیدا لبخندی زد و گفت: باشه آقای حسود!