ماشین دربست گرفت تا او را به ترمینال ببرد. وقتی به ترمینال رسید نمی دانست از کجا باید شروع کند با خودش گفت: اگه چیزی نمی دانم باید از دیگران سوال کنم. و به طرف گیشه بلیط رفت. رو به مردی که پشت گیشه نشسته بود گفت: یک بلیط برای شمال می خواهم.
مرد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: برای کدام شهر می خواهید.
لیدا با تعجب گفت: خوب برای شمال می خواهم، می خواهم به شمال بروم.
مرد با تعجب گفت: شمال جاهای زیادی دارد. می خواهید رشت بروید یا آستارا و یا لنگرود و یا ...
لدیا جا خورد. نمی دانست مادرش در کدام شهر شمال زندگی می کند . گفت: نمی دانم کدام قسمت شمال مگه شمال... و بعد سکوت کرد و سپس گفت: مرکز شمال می روم.
مرد با کنجکاوی به لیدا نگاه کرد و گفت: می خواهید به رشت بروید؟
لیدا سریع گفت: بله، بله رشت می روم.
مرد کمی مردد ماند و بعد یک بلیط تهران رشت به دست لیدا داد. لیدا تشکر کرد و بعد از یک ساعت سوار اتوبوس شد. در بین راه هزار جور فکرهای ناجور می کرد. از اینکه از خانه فرار کرده بود ناراحت بود ولی دیگر نمی توانست امیر را تحمل کند. او بدجوری غرورش را شکسته بود. چشمهایش را بست و به فکر فرو رفت.
وقتی به رشت رسید کمی سرگردان شده بود. با چمدانش وسط ترمینال رشت ایستاده بود . کمی قدم زد و بالاخره خسته شد. با اینکه هنوز اوایل شهریور بود، باران تندی می بارید. لیدا تاکسی گرفت و به راننده گفت که او را به هتل ببرد. بعد از اینکه خودش را در یکی از اتاقهای هتل دید، چمدان را گوشه ای گذاشت و با خستگی روی تخت دراز کشید. تنهایی غریبی او را در برگرفته بود. دلشوره او را راحت نمی گذاشت. یک لحظه از اینکه تنها و بی تکیه گاه بود وحشت کرد. از ته دل پشیمان بود ولی وقتی یاد حرفهای ناحق امیر می افتاد می گفت: نه، من نباید سربار کسی باشم و بعد چشمهایش را بست و به روزهای خوشی که در کنار پدرش بود فکر کرد.
در همان موقع ضربه ای به در نواخته شد. لیدا بلند شد و لبه ی تخت نشست و گفت: بفرمایید داخل در باز است.
پیرمردی با لباس محلی داخل شد. کلاه نمدی جالبی روی سرش بود و ریش و سبیل سفیدش خیلی مرتب شانه شده بود. برای لیدا ملافه ی تمیزی آورده بود. تخت را مرتب کرد وقتی خواست برگردد ، لیدا او را صدا زد و گفت: ببخشید پدر در اطراف رشت چند ده وجود دارد؟
پیرمرد لبخندی شیرین زد و با لهجه گیلکی گفت: نمی دانم دختر جان . آخه این اطراف ده زیاد است. هر کجا که بروی اسمهای جورواجور می شنوی.
لیدا غمگین شد و گفت: شما حاضرید به من کمک کنید و بعد موضوع مادرش را تعریف کرد که به دنبال او آمده است.
پیرمرد کنار لیدا نشست و گفت: آخه چرا تنهایی؟ این کار خطرناک است.
لیدا گفت: می دانم ولی چاره ای ندارم و اینکه فامیل نزدیکی ندارم تا کمکم کند. و بعد به گریه افتاد و با هق هق گفت: من خیلی می ترسم تنهایی چقدر سخته.
پیرمرد لبخند زد و گفت: دخترم تو تنها نیستی. خدا هیچوقت بنده خودشو تنها نمی گذاره. بهترین همدم ما انسانها خدا است. فقط باید او را به چشم دل دید.
لیدا کمی قوت قلب گرفت. لبخندی غمگین زد و گفت: پدربزرگ فکر نکنم با وجود شما من از چیزی بترسم.
پیرمرد بلند شد و گفت:دخترم، امشب می تونی روی من حساب کنی، هر کاری که از دستم بر بیاید برایت انجام می دهم. دیگه نگران نباش. با اینکه غریبه و تازه وارد هستی ولی یک احساس نزدیکی به تو می کنم. احساس می کنم سالهاست که با تو آشنا هستم. حال امشب را خوب استراحت کن و با این حرف از اتاق خارج شد.
لیدا با تعجب گفت: بابابزرگ چی شده؟ شما چرا ناراحت هستید؟
پیرمرد با لحنی نگران گفت: دخترم، باید هر چه زودتر از اینجا بروی. آخه نیم ساعت قبل پسر رئیس هتل از سفر برگشته است. او مردی ناپاک و خدانشناس است و هر وقت دختر تنهایی می بیند او را به هر طریق گول می زند و حالا من نگرانت هستم. اگه میشه حرف من پیرمرد را زمین نزن و با من بیا برویم. مدتی را خانه ی ما بمان. دلم طاقت نمی آورد که تو را تنها هتل بگذارم و بروم.
لیدا لبخندی زد و گفت: باشه پدرجان. و بعد آماده شد. چمدانش را برداشت و همراه پیرمرد از هتل خارج شد. پیرمرد ماشینی گرفت و همراه لیدا به خانه خودش رفت.
وقتی لیدا وارد حیاط خانه شد از آن همه سادگی لذت برد. خانه ی کوچک و زیبایی بود که یک اتاق بیشتر نداشت. یک دستشویی که گوشه ی حیاط بود و یک حمام کوچک کنار آشپزخانه در داخل اتاق بود. حوض کوچک و تمیزی وسط حیاط به چشم می خورد.
پیرزنی به استقبال پیرمرد آمد و وقتی لیدا را دید با خوشرویی از او استقبال کرد و با لهجه محلی از شوهرش پرسید: این دختر خوشگل را از کجا آوردی.
پیرمرد در حالی که لب حوض دستهایش را می شست گفت: در هتل دیدمش. دیدم دختر تنهایی است دلم طاقت نیاورد. او را با خودم به خانه آوردم. گفتم خدا را خوش نمی آید که او را تنها رها کنم.
پیرزن دست لیدا را گرفت و گفت: بنشین دخترم. اینجا را خانه ی خودت بدون.
لیدا چمدانش را برداشت و وارد خانه شد. خانه ای تمیز و نقلی که لیدا خیلی خوشش آمده بود. چمدانش را گوشه ای گذاشت و به پشتی تکیه داد. خیلی خسته بود. پیرزن مدام از لیدا پذیرایی می کرد. ساعت نه شب شد و پیرزن نگران، هر چند وقت یک بار به در حیاط نگاه می کرد. دیگه دلش طاقت نیاورد. ور به پیرمرد کرد و گفت: مونس چقدر دیر کرد. نکنه خدای نکرده... و بعد حرفش را ناتمام گذاشت.
پیرمرد گفت: نگران نباش. صبح گفت که دیر به خانه می آید. انشالله که سالم بر می گرده.
پیرزن گفت: من می روم یک دوش بگیرم. اگه مونس اومد به من خبر بده. دلواپس او هستم. و بعد رو به لیدا کرد و گفت: دخترم از خودت خوب پذیرایی کن. اینجا را خانه ی خودت بدان. و با این حرف وارد حمام شد.
پیرمرد هم به پشتی تکیه داده بود و پاهایش را دراز کرده و در حالی که دو دستش را پشت گردن گذاشته بود چرت می زد. بعد از یک ربع زنگ در به صدا درآمد. پیرمرد چشمهایش را باز کرد. لیدا سریع بلند شد و گفت: شما استراحت کنید من در را باز می کنم.
پیرمرد تشکر کرد و لیدا به حیاط رفت وقتی در را باز کرد دختر جوانی را پشت در دید. دختر با مِن مِن گفت: شما کی هستید؟
لیدا لبخندی زد و گفت: من مهمان این خانه هستم. شما کی هستید؟
دختر هم لبخندی زد و گفت: من هم دختر این خانه هستم.
لیدا از جلوی در کنار رفت و دختر داخل حیاط آمد و لب حوض نشست تا دست و صورت خودش را بشوید. دختر برعکس پدر و مادرش به زبان فارسی گفت: فکر نمی کنم شما را جایی دیده باشم.
لیدا که کنارش ایستاده بود گفت: درست فکر می کنید . آخه من اولین باری است که به شمال آمده ام.
دختر مشتی آب به صورتش پاشید و بعد ادامه داد: حالا اسمتان چیه که شما را صدا بزنم.
لیدا جواب داد: اسمم لیدا است.
دختر رو به روی لیدا ایستاد و با لبخندی پرمعنا گفت: لیدا خانم به خانه ی ما خوش آمدید و بعد با هم داخل خانه شدند.
پیرمرد در خواب بود. لیدا رو کرد به آن دختر و گفت: ببخشید خانم چای می خورید بیاورم.
دختر لبخندی زد و گفت: شما مهمان ما هستید. وظیفه ی من است که برایتان چای بیاورم.
لیدا در حالی که چای در استکان می ریخت گفت: شما تازه از راه رسیدید و خسته هستید و بعد چای را جلوی او گذاشت.
مونس گفت: شما با پدرم چطور اشنا شدید؟
لیدا تمام ماجرا را برای او تعریف کرد.
مونس گفت: پدر چه کار خوبی کرد که نگذاشت شما تنها آنجا بمانید.
لیدا گفت: واقعا خانواده خوب و مهربانی داری. قدر پدر و مادرت را بدان. مخصوصا پدرت را.
مونس در حالی که چای را در نعلبکی می ریخت گفت: پدرم نمونه ی یک مرد کامل است. من هر دوی آنها را از جانم بیشتر دوست دارم.
در همان لحظه پیرزن از حمام بیرون آمد و با دیدن دخترش لبخند زد و سفره را انداخت.
موقع غذا خوردن، مونس لیدا را زیرچشمی نگاه می کرد و زیبایی او را در دل تحسین می کرد. و از طرز غذا خوردن او متوجه شد که او باید از طبقه ی مرفه و با شخصیتی باشد. لیدا هم زیرچشمی لحظه ای او را نگاه کرد. مونس دختر قشنگی بود، فقط صورتش کمی آبله رو و بینی بزرگی داشت ولی چشم و ابروی گیرای او باعث می شد آن نقصها زیاد به چشم نیاید. هیکلش کمی چاق و تپل بود و همین امیر او را بامزه تر و دلنشین تر کرده بود.
موقع خواب ، مونس رو به لیدا کرد و گفت: چقدر از بودن شما در اینجا خوشحال هستم. شما دخرت زیبا و دلنشینی هستید و خیلی زود در دلم جا باز کردید. من خیلی تنها هستم ولی وجود شما تنهائیم را خیلی پر کرده است. و بعد کنار لیدا در اتاق دراز کشید. دستش را زیر سرش گذاشت و به سقف چشم دوخت.
لیدا گفت: از تعریفت ممنون هستم و بعد غلتی زد و به طرف او برگشت و گفت: ببخشید که این سوال را از شما می کنم، می تونم بپرسم که چرا امشب دیر به خانه آمدید؟ نکنه شما جایی کار می کنید؟
مونس لبخندی زد و گفت: آره، در یک شالی زار کار می کنم. امروز به ما حقوق دادند و من رفتم خانه ی یکی از دوستانم تا از مهمانهای آنها که برای عقد خواهرشان آمده بودند پذیرایی کنم. مهمانها زیاد بودند و خیلی خسته شدم. همیشه ساعت شش غروب خانه هستم. اگه می دانستم مهمان عزیزی در خانه دارم حتما زودتر به خانه می آمدم.
لیدا گفت: راستی تو چند سالته؟
مونس جواب داد: بیست و سه سال.
لیدا گفت: من هم نوزده سالمه. یعنی تا چند وقت دیگه پا می گذارم توی بیست سال.
مونس گفت: چرا تنها به دنبال مادرت آمده ای؟ آخه توی این زمانه که مردان گرگ نما به کمین دخترهای قشنگ نشسته اند، نترسیدی که شاید به دام آنها بیفتی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: اتفاقا این دستم که در گچ است را همین گرگ نماها به این روز درآورده اند.
مونس با وحشت بلند شد و گفت: وای جدی می گی؟
لیدا گفت:آره. و بعد به یاد امیر افتاد. قلبش شروع به تپیدن کرد . دلش هوای او را کرده بود ولی وقتی به یاد حرفهای ناحق او افتاد خشم تمام وجودش را فراگرفت.
مونس با همان حالت ادامه داد: آخه چطو؟ نکنه تو را هم اذیت کرده اند؟
لیدا به شوخی اخمی کرد و گفت: وای خدا نکنه! این حرف را نزن وگرنه همان جا خودم را می کشتم. من طاقت همه چیز دارم جز بی آبرویی . و بعد تمام ماجرا را برایش تعریف کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)