امیر با خشم نزدیک لیدا شد و در حالی که در صورت او نگاه می کرد سیلی محکمی به صورت او نواخت و لیدا نتوانست خودش را کنترل کند و روی تخت پرت شد .
امیر با خشم گفت: چرا دیشب با او به هتل رفتی؟ تو حق نداشتی بدون اجازه من با او باشی.
لیدا که به خاطر فشار روحی که از رفتن اسمیت داشت ناراحت بود، در حالی که دستش روی صورت سرخ شده اش بود با عصبانیت گفت:دلیل نداشت از تو اجازه بگیرم. من از پدر اجازه گرفته بودم. تو حق نداری با من اینطور رفتار کنی.
امیر با خشم فریاد زد: ولی تو امانت پیش ما هستی و اختیار تو در دست من است. عمو کوروش تو رو به من سپرده است نه به پدرم. فهمیدی؟
لیدا با عصبانیت بلند شد و گفت: من نزدیک به بیست سال دارم و می توانم در مورد خودم تصمیم بگیرم که کجا بروم یا کجا نروم. اختیار من دست خودم است نه تو. دیگه نمی تونم سخت گیری های تو را تحمل کنم. از وقتی که به خانه شما آمده ام تو با من مانند یک برده رفتار کرده ای . انگار نه انگار که من اینجا مهمانتان هستم. داری کاری می کنی که از تو بیزار شوم. تو آدم حسود و شکاکی هستی. تو آدم خودخواه...
امیر اجازه نداد لیدا حرفش را بزند. بازوی او را گرفت و با فریاد گفت: خفه شو دختر هرزه. تو امانت در دست من هستی و تا وقتی که عمو کوروش به ایران نیامده است مسئولیت نگهداری تو با من است و هر چه گفتم تو باید گوش کنی. تو فکر می کنی که من خوشم می آید مدام مراقب تو باشم یا اینکه فکر می کنی عاشق دل خسته ات هستم که اینطور با من برخورد می کنی. کور خوندی. ما داریم تو رو با آن اخلاق فاسدت تحمل می کنیم . و در حالی که خشم تمام وجودش را گرفته بود ادامه داد: تو می بایستی در همان خارج به زندگی کثیف خودت ادامه می دادی. تو لیاقت اینجا را نداری. تو کثیف تر از اونی هستی که من فکر می کردم. حیف این قلب که بخواد برای هرزه ای مثل تو به لرزه درآید. و بعد سیلی محکمتری دوباره به صورت او زد و لیدا روی زمین پرت شد.
در همان لحظه آقا کیوان و فریبا و فتانه و شهلا خانم وارد اتاق شدند و آقا کیوان به طرف امیر آمد و با فریاد رو به امیر گفت: پسره ی احمق این چه رفتاری است که با لیدا داری. گمشو برو پائین. دیگه حق نداری او را ناراحت کنی. پسره ی بی شعور.
امیر با عصبانیت از اتاق خارج شد. آقا کیوان با ناراحتی لیدا را از روی زمین بلند کرد و گفت: دخترم من خیلی متاسفم. این پسر واقعا دیوانه است.
لیدا به گریه افتاد . آقا کیوان دستی به موهای او کشید و از اتاق خارج شد . لیدا لبه تخت نشست. فریبا و فتانه و شهلا خانم با ناراحتی کنار او نشستند. او را دلداری می دادند و از حرکات برادرشان معذرت خواهی می کردند. لیدا از آنها خواست که او را تنها بگذارند و هر سه در حالی که نگران لیدا بودند از اتاق خارج شدند.
لیدا روی تخت دراز کشید . هنوز صورتش درد می کرد. حرفهای امیر ذهن او را به هم ریخته بود. برای شام به طبقه ی پائین رفت. امیر در جمع نبود. سکوت سنگینی فضای اتاق را پر کرده بود. احمد با نگرانی به لیدا نگاهی انداخت. از اینکه او رنگ پریده و تو خودش بود ناراحت شد. امیر را به خاطر برخورد بدش با لیدا نمی بخشید. بین غذا، امیر در حالی که ناراحت و رنگ صورتش پریده بود از اتاق پریده از اتاق خارج شد و سر میز کنار لیدا نشست ولی لیدا سریع از سر میز بلند شد و در سکوت به اتاقش رفت. امیر هم بدون اینکه به غذایش دست بزند بلند شد و به کتابخانه رفت.
همه به خاطر لیدا و امیر نگران بودند. صبح لیدا با صدای نواختن در از خواب بیدار شد. فریبا را دید که به طرف او می آید و کنارش نشست و گفت: لیدا جان صبحانه آماده است بلند شو بیا پائین صبحانه بخور.
لیدا به اجبار لبخندی زد و گفت: باشه. اجازه بده آماده شوم و وقتی خواست از تخت پائین بیاید فریبا با بغض دست او را گرفت و گفت: از اینکه امیر با تو اینطور برخورد کرد معذرت می خواهم. او واقعا کنترل خودش را از دست داده بود. من و پدر و مادر تمام حرفهای او را شنیدیم. به خدا امیر از حرفهایش پشیمان است. وقتی صبح سرکار می رفت چشمهایش از بی خوابی سرخ شده بود. دیشب تا صبح برق کتابخانه روشن بود. به خدا وقتی امیر از پدر شنید که تو همراه اسمیت به هتل رفته ای خیلی عصبانی شد و با پدر خیلی تند و بد برخورد کرد. تا صبح نخوابید و در باغ قدم می زد. نیمه شب برایش چای بردم. امیر با ناراحتی گفت: از فکر اینکه امشب لیدا پیش یک مرد غریبه است دارم دیوانه می شوم. حتی من به امیر گفتم که لیدا دختر فهمیده ای است حتما اتاقی دو تخته گرفته اند ولی امیر با عصبانیت گفت: فرقی نمی کنه، لیدا نبایستی این کار را می کرد. او بایستی به من فکر می کرد که دوست ندارم او را با مرد غریبه ای ببینم. او می خواهد منو عذاب بدهد و غرورم را خرد کند. به خدا امیر خیلی دوستت داره. تمام حرفهایش از روی عصبانیت بود.
لیدا آرام از روی تخت بلند شد و گفت: برام فرقی نمی کنه که امیر به من چی گفته است ولی باید تا یک ماه دیگه منو تحمل کنید ولی بعد از آن دیگه مزاحمتان نمی شوم.
فریبا بلند شد و لیدا را در آغوش کشید و گفت: لیدا این حرف را نزن. تو عزیز ما هستی. همه ی ما تو را از جان بیشتر دوست داریم. خانه ما بدون تو صفایی نداره و بعد زد زیر گریه.
لیدا لبخند سردی زد و گفت: گریه نکن ، بیا برویم پائین که دارم از گرسنگی غش می کنم .و بعد هر دو سر میز صبحانه رفتند.
بعد از خوردن صبحانه، شهلا خانم رو به لیدا کرد و گفت: لیدا جان آماده شو تا با هم به خانه زن دایی برویم. عروسش مهرانگیز خانم زایمان کرده است. برای تو هم خوب است که از این حال و هوا دربیایی. فتانه و فریبا هم می خواهند بیایند.
لیدا در حالی که به فتانه و فریبا در جمع کردن میز کمک می کرد گفت: اگر اجازه بدهید من خانه بمانم. اینجا راحت تر هستم.
شهلاخانم گفت: باشه دخترم هر جور که راحت هستی.و رو کرد به فریبا و گفت: فریبا جان تو پیش لیدا جان بمان تا تنها نباشد.
لیدا سریع گفت: نه مادر خواهش می کنم فریبا را با خودتان ببرید. دوست ندارم او به خاطر من از دیدن نوزاد قشنگی محروم شود.
فریبا لبخندی زد و گفت: من می توانم بعدا به دیدنشان بروم.
لیدا با ناراحتی گفت: یعنی اگر من تنها در خانه بمانم شما به من اطمینان نمی کنید.
فریبا و شهلا خانم و فتانه با ناراحتی یکصدا گفتند: لیدا این چه حرفی است که می زنی. شهلا خانم با اخم ادامه داد: ما بیشتر از چشمهایمان به تو اطمینان داریم . حالا که این حرف را زدی ، من فریبا را با خودم می برم تا فکرنکنی که به تو اطمینان نداریم و بعد از یک ساعت هر سه آماده ی رفتن شدند.
شهلا خانم گفت: دخترم شاید ما برای ناهار پیش آنها بمانیم. غذا در یخچال است آن را گرم کن و بخور اگر امیر هم... و بعد حرفش را ناتمام گذاشت و لحظه ای بعد گفت: ما می رویم. مواظب خودت باش و هر سه از خانه خارج شدند.
لیدا در خانه تنها اند. به باغ رفت تا قدم بزند . در فکر حرفهای امیر بود . حرفهای او مانند خنجری در سینه لیدا نشسته بود و نمی توانست حرفهای ناحق او را تحمل کند. با خودش گفت: یعنی امیر فکر می کند که من در خارج یک هرزه بوده ام. یعنی او و خانواده اش دارند مرا تحمل می کنند؟ چرا او این حرفها را زد؟ چرا فکر می کند که من دختر ناپاکی هستم؟
سرش از این حرفها درد گرفت و رفت روی نیمکت زیر درخت نشست و به فکر فرو رفت.
ساعت دوازده و نیم امیر به خانه امد. لیدا غذا را گرم کرد و روی میز آورد. امیر در حالی که سکوت کرده و صورتش غمگین بود، سر میز نشست. لیدا برای خودش غذا کشید و از سر میز بلند شد و به سالن پذیرایی رفت. روی مبل نشست و در حالی که با بی میلی غذایش را می خورد تلویزیون نگاه می کرد.
امیر از این حرکت او ناراحت شد و بدون اینکه به غذایش دست بزند، کیفش را برداشت و از خانه خارج شد. لیدا بشقابها را جمع کرد. تصمیمش را گرفته بود. می خواست خودش به دنبال مادرش برود. با خود گفت: من دیگه بیست سال دارم و باید روی پای خودم بایستم. تا کی باید دیگران بار زحمت منو به دوش بکشند و با این تصمیم به طبقه ی بالا رفت و چمدانش را بست و یک نامه به عنوان تشکر که تا حالا او را تحمل کرده اند برای آقا کیوان نوشت و جلوی میز توالت گذاشت و از خانه خارج شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)