اسمیت لبه تخت نشست، سرش را میان دو دستش گرفت و با بغض گفت: پس من چی! یعنی توی این چند سال که با هم بزرگ شدیم همیشه کنار هم بودیم، هیچ علاقه ای به من پیدا نکردی.
لیدا کنار او نشست و گفت: به خدا همیشه تو را مثل برادر بزرگم دوست دارم. هیچوقت فکر اینکه روزی با هم ازدواج کنیم را در سرم نپرورانده بودم و همیشه فکر می کردم که تو هم منو به چشم یک خواهر نگاه می کردی.
اسمیت با ناراحتی گفت: لیدا من همیشه تو رو برای خودم می دانستم. فکر می کردم که تو هم با ازدواج با من خوشحال خواهی شد.
لیدا با ناراحتی گفت: اسمیت تو باید مانند یک برادر از من حمایت کنی. چون همیشه تو رو به چشم برادرم نگاه کردم. دوست دارم همچون برادر برایم بمانی. به خدا اسمیت من لیاقت این همه محبت تو رو ندارم.
اسمیت با ناراحتی دست لیدا را گرفت و گفت: این حرف را نزن. تو بهترین دختری هستی که توی عمرم دیده ام. باشه لیدا. من دیگه اصرار نمی کنم که با من برگردی. چون همیشه آرزوی خوشبختی تو رو داشتم و حالا احساس می کنم تو خوشبخت هستی . بعد بلند شد ساک دستی خودش را برداشت و به طرف در رفت.
لیدا به سرعت جلوی او را سد کرد و گفت: حالا کجا می روی؟
اسمیت لبخند سردی زد و گفت: مگه برات مهم است که کجا می روم؟
لیدا به گریه افتاد و گفت: اینطور با من حرف نزن. البته که برایم مهم هستی.
اسمیت در حالی که اشهای گرمش پهنای صورتش را پوشانده بود، سر لیدا را در آغوش کشید و گفت: عزیز من ناراحت نشو . می خواهم به کشورم برگردم. تو به اینجا تعلق داری و من هم به کشور خودم. از اول اشتباه کردم که دل به تو بستم ولی پشیمان هم نیستم. چون پیش وجدان خودم راحت هستم. و بعد لیدا را آرام کنار زد و در را باز کرد و از پله ها پائین رفت.
لیدا سریع کیفش را برداشت و به دنبال اسمیت آمد و از پشت بازوی او را گرفت و با ناراحتی گفت: خواهش می کنم کمی اینجا بمان و به این سرعت از من جدا نشو.
اسمیت لبخند غمگینی زد و گفت: لیدا هر چه اینجا بمانم مشکلتر می توانم تو را ترک کنم. من فردا برای غروب بلیط برگشت دارم و بر می گردم و به دنبال سرنوشت گم شده ی خودم می روم تو هم مواظب خودت باش.
لیدا گفت: پس لااقل امشب را اینجا بمان.
اسمیت در حالی که دست لیدا را از روی بازوی خودش آرام جدا می کرد گفت: نه برای امشب در هتل جا رزرو کرده ام.
لیدا که نمی خواست به همین راحتی از اسمیت جدا شود گفت: من هم با تو هتل می آیم. خودت می دانی که من و تو از هم جدا شدنی نیستیم.
اسمیت پوزخندی غمگین زد و سرش را پائین انداخت.
لیدا در حالی که دست اسمیت را گرفته بود او را به طرف آقا کیوان برد و اسمیت را به او معرفی کرد و از آقا کیوان خواست تا اجازه دهد با اسمیت به هتل برود.
آقا کیوان با تردید گفت: لیدا جان من نمی توانم این کار را کنمو تو امانت در دست ما هستی.
لیدا با بغض گفت: پدر خواهش می کنم. فردا غروب برمی گردم. اسمیت برای فردا غروب بلیط هواپیما دارد .
آقا کیوان وقتی نگاه اشک آلود او را دید با ناراحتی گفت: آخه دخترم خوب نیست که یک شب با مردی غریبه تنها در هتل باشی.
لیدا اشکش سرازیر شد و به حالت التماس به او نگاه کرد و گفت: پدر اینکه اولین بار نیست که با اسمیت تنها می خواهم بمانم.
آقا کیوان لبخندی زد ، دستی به موهای لیدا کشید و گفت: باشه دخترم برو . با اینکه می دانم امیر بدجوری عصبانی می شود، اجازه می دهم با برادرت به هتل بروی. من فردا غروب منتظرت هستم.
لیدا کمی به اطراف نگاه کرد و پرسید: پس آقا امیر کجاست؟
آقا کیوان جواب داد: رفته کیک از قنادی بیاورد. آخر یادمان رفته بود که آن را از قنادی بگیریم.
لیدا گفت: پدر از اینکه اجازه دادی با اسمیت باشم خیلی ممنون هستم.
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: برو دخترم مواظب خودت هم باش.
لدیا با خوشحالی دست اسمیت را گرفت و گفت: برویم آقای لجباز . و بعد هر دو به طرف هتل به راه افتادند.
در داخل ماشین اسمیت حرفی نمی زد و غمگین بود.
لیدا با ناراحتی گفت: اسمیت خواهش می کنم حرف بزن، چرا ناراحتم می کنی؟
اسمیت لبخندی غمگین زد و دست لیدا را فشرد و گفت: مهم نیست، کمی دلم گرفته.
وقتی هر دو در هتل بودند ، اسمیت بدون اینکه حرفی بزند جلوی پنجره که به خیابان مشرف بود ایستاد و در همین حال لیدا به گریه افتاد.
اسمیت با ناراحتی به طرف او امد و بوسه ای به سر لیدا زد و گفت: لیدا من بعد تو دیگه هیچ هستم. دیگه نمی توانم به زندگی واقعی خودم ادامه بدهم. من همیشه به عشق تو زندگی کرده ام. بعد از این چطور می توانم این زندگی تو خالی را ادامه بدهم.
لیدا در چشمان آبی رنگ او خیره شد و گفت: اگه تو نبودی معلوم نبود که من چه جور دختری می شدم. تو مانند بردر مثل یک کوه در پشتم بودی و با بغض ادامه داد: من بهترین دوران زندگیم را در کنار تو حس کردم. پدر همیشه تو رو دوست داشت و برایش عزیز بودی. وقتی که مسلمان شدی، پدر بیشتر به تو احترام می گذاشتو دوستت داشت. پدر تو رو پسر خودش می دانست چون می گفت تو رو توانسته مسلمان کند. مانند نطفه ای که از وجود خودش بسته شده بود. او اصلا بین ما فرق نمی گذاشت.
اسمیت سر لیدا را روی سینه اش گذاشت. موهایش را نوازش کرد و گفت: خواهر کوچولوی من. دیگه نمی خواهم چشمهای قشنگ تو رو خیس ببینم. تو رو خدا گریه نکن. تو می دانی که من طاقت دیدن اشکهایت را ندارم.
فردا صبح بعد از خوردن صبحانه با هم بیرون رفتند. در دل هر دو غوغایی به پا بود. لحظه ای می خندیدند و لحظه ای بعد در چشمان هم خیره می شدند و با هم گریه می کردند. اصلا دوست نداشتند که عقربه های ساعت حرکت کند. وقتی می دیدند که ثانیه ها همچنان در حرکتند، بیشتر دست هم را می فشردند. وحشت جدایی از هم ، آنها را راحت نمی گذاشت. موقع ناهار هر دو نمی توانستند چیزی بخورند. سر میز ناهار اسمیت با بغض گفت: لیدا دوستت دارم. بیا با هم برگردیم. نمی توانم دوری تو را تحمل کنم.
لیدا آرام اشک می ریخت . سرش را پائین انداخت و گفت: من هم دوستت دارم ولی خیلی مایلم مادرم را ببینم و اینکه عشق امیر، منو وادار می کنه که همینجا بمانم. چون تابحال به هیچکس تا این حد علاقه پیدا نکرده بودم. او اولین تپش عشق است که در دلم احساس کردم.
اسمیت با ناراحتی سرش را میان دو دستش گرفت و با صدیا گرفته و بغض آلود گفت: ای کاش من به جای امیر بودم. تو نمی دونی که چقدر به او حسودی می کنم . باور کن که بدون تو می میرم. تو نمی دونی که در درون من چه می گذرد، ولی تو مدام می گی که منو مانند برادر دوست داری.
لیدا لبخندی زد و به او خیره شد، اسمیت با ناراحتی از سر میز بلند شد و با صدای بلند گفت: لیدا اینطور نگاهم نکن، این چشمها منو دیوونه می کنه.
لیدا از سر میز بلند شد و به طرف او رفت. دستش را گرفت و با هم به هتل برگشتند.
وقتی اسمیت داشت چمدان لباسهایش را می بست، لیدا گوشه ای ایستاده بود و همچنان گریه می کرد. خود اسمیت هم حال درست و حسابی نداشت و رنگ صورتش به وضوح پریده بود. با هم به فرودگاه رفتند. ساعت هفت شب بود. موقع جدا شدن فرا رسید. لیدا بی اختیار بازوی اسمیت را گرفته و چنان گریه می کرد که انگار می خواهند جانش را از او جدا کنند.
اشک آرام از روی گونه ی اسمیت پائین می غلطید. سر لیدا را در آغوش کشید و بوسه ای به موهای او زد. در همان لحظه از بلندگوی فرودگاه ، شماره پرواز ایتالیا را اعلام کردند.
لیدا بازوی او را محکم گرفت و با گریه گفت: نه اسمیت منو تنها نذار.
اسمیت دستی به موهای او کشید و با ناراحتی گفت: تو خودت باعث این جدایی شدی و بعد آرام دست لیدا را از بازویش جدا کرد و با ناراحتی ادامه داد: لیدا هیچوقت فراموشت نمی کنم. تو هم منو فراموش نکن . و بعد به طرف در خروجی رفت. لیدا به دنبال او دوید ولی نگهبان جلوی در مانع رفتن او به داخل شد. لیدا با صدای بلند که همراه گریه بود فریاد زد : اسمیت خواهش می کنم ، اسمیت منو تنها نگذار. اسمیت بدون اینکه به طرف او برگردد، بی اختیار اشک می ریخت و به راه خودش ادامه داد.
لیدا صورتش را میان دو دستش گرفت و با صدای بلند گریه می کرد که یکدفعه دست مردانه ای را روی شانه هایش حس کرد. رویش را برگرداند آقا کیوان را دید. ناخودآگاه خودش را در آغوش او انداخت و در میان هق هق گریه گفت: پدر من دل او را شکستم. او منو تنها گذاشت.
آقا کیوان با ناراحتی گفت: دخترم هر کسی به جایی تعلق دارد و او فهمید که تو به کشور خودت تعلق داری. او پسر خیلی خوبی است که زود متوجه این موضوع شد و بعد دست لیدا را گرفت و با هم به خانه برگشتند.
فتانه وقتی لیدا و پدرش را دید، با دلخوری نزدیک لیدا شد و گفت: عجب خواهر بدجنسی هستی. حتی نماندی تا من شمع کیک را فوت کنم.
لیدا لبخند غمگینی زد و گفت: واقعا معذرت می خواهم. می دانم که شما را ناراحت کردم ولی مجبور بودم.
در همان لحظه امیر از کتابخانه بیرون آمد، رنگ صورتش برافروخته و چهره اش خشمگین بود.
لیدا سرش را پائین انداخت و با معذرت خواهی کوتاهی به اتاقش رفت. روی تختش دراز کشید ولی در همان موقع امیر بدون اینکه در بزند داخل اتاق شد. لیدا با عجله از روی تخت بلند شد. قلبش شروع به تپیدن کرد.